27,584 واژه، 146 دقیقه زمان خواندن.
دیدگاه آقای چکاوک در مورد برنامه حزب
او اولین بحثش را در مورد برنامه حزب این گونه آغاز میکند، به این صحبتش توجه نمائید:
«به هر حال پیش از آن که به نقد برنامه حکما به پردازم، به چندتا نا رساییها و بیتوجهیهای خرد و ریز این دستور کار می پردازم:
نخست، نام صحیح و کامل مائو در آثارش و در زبان های اروپائی مائوتسه تونگ یا مائوتسه دونگ است. نه مائوتسه دون. واژه “دون” هم نادرست است و هم نامأنوس!
دوم، برنامه حزب کمونیست باید به ادبیات ساده، کوتاه و هدف مند و توده ای نوشته شود. این برنامه همواره تازه و از نو شود و از کهنگی بر آید.
سوم، از نظر من برنامه حزب کمونیست می تواند اشتباهات تئوریک داشته باشد،..» (نقد برنامه حکما ـ صفحه نهم)
در مورد بحث نخست آقای چکاوک:
او میگوید که «نام صحیح و کامل مائو در آثارش مائوتسه تونگ یا مائوتسه دونگ است.» من نمیدانم که آقای چکاوک از کدام آثار مائوتسه دون صحبت میکند. به هر حال ناچاریم که ابتدا در این زمینه یک کمی وضاحت بیشتری بدهیم و سپس به آثار مائوتسه دون مراجعه کنیم تا خوانندگان بدانند که بحث آقای ناصر چکاوک نه تنها نادرست، بلکه پا در هواست.
کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین برای طبع و نشر آثار مائوتسه دون به تاریخ 25 آگوست 1951 نام دقیق رهبر حزب را به حروف چینائی چنین ارائه نمود: « 毛泽东 » که ترکیب کلمات آن چنین است:-
- 毛 (Mao) نام خانوادگی او، به معنی “مو” یا “کرک“. – « مائو »
- 泽 (Tse / Tseu / Tzé) به معنی “برکت” یا “فراوانی“. – « تسه »
- 东 (Dong) به معنی “شرق“. – « دون، حرف g خفیف ادا میشود »
در زبان چینی، نام خانوادگی قبل از نام شخصی میآید، به همین دلیل “مائو تسهدون” نامیده میشود، که بین کلمه “مائو” و “تسهدون” یک فاصله به میان می آید و کلمه “تسه” با کلمه “دون” چسبیده اداء میگردد. “تسه” (Tse / Tseu / Tzé) در واقع یک شیوه قدیمی رومینویسی از کاراکتر چینی 泽 (Zé) است که در نام 毛泽东 (Mao Zedong) به کار رفته است.کاراکتر 泽 (Zé) در زبان چینی به معانی برکت، فراوانی، رحمت و آبگیر و یا منطقهای با آب فراوان، گفته شده است.
در گذشته، برای نوشتن اسامی چینی از سیستمهای مختلفی مانند وید-جایلز (Wade-Giles) استفاده میشد که باعث شد نام او به شکل « مائو تسهدون» یا «مائو تسهتونگ» ( Mao Tse- dong/tung ) نوشته شود. بنابراین، نام 泽东 (Tzédong) را میتوان به معنی “برکت شرق” یا “نور شرق” تفسیر کرد.
این کاراکتر { 东 (Dōng) } (دون) در زبان چینی همیشه به مفهوم شرق اشاره دارد. برای مثال:
- 东京 (Dōngjīng) – (دون تین) یعنی توکیو (به معنی “پایتخت شرقی”)
- 广东 (Guǎngdōng) – استان گوانگدون (جنوب شرقی چین)
- 东风 (Dōngfēng) – (دون فینگ) “باد شرقی“
- بنابراین، 泽东 (Tzédong) (تسهدون) را میتوان به عنوان “برکت شرق” یا “فراوانی در شرق” ترجمه کرد.
سیستم پینیین (Pinyin) که امروزه استاندارد رسمی رومینویسی زبان ماندارین است، از سالهای 1980 میلادی به بعد کشورهای مختلف و محافل علمی شروع به جایگزینی سیستمهای قدیمی با پینیین کردند. امروزه سیستم پینیین در سراسر جهان به عنوان استاندارد جهانی شناخته میشود که در چین، تایوان، سنگاپور و سازمانهای بینالمللی از آن استفاده به عمل می آید؛ چون قبل از طرح سیستم پینیین، سیستمهای وید-جایلز ( Wade-Giles) و سیستم پوستال رومهنایزیشن ( Postal Romanization ) در چین استفاده میشدند، که خواندن نوشتهها برای غیربومیها دشوار بود، از همین رو استفاده (“Mao Tse-tung“) با سیستم وید جایلز (مائو تسهدون ) توسط کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین برای طبع و نشر آثار صدر حزب تصویب گردیده بود.
امروزه نام صدر حزب کمونیست چین ( 毛泽东 ) با سیستم پین یین pinyin (سیستم رسمی رومینویسی چینی) Mao Zedong تلفظ به زبان ماندارین (ماو دزه دون) با صدای “دْزه” در وسط، حرف “د” خوانده نمیشود فقط “زه” در وسط ادا میگردد تا برای خواننده فصاحت بیان ایجاد کند. به هر حال (Mao Zedong) ( مائو زدونگ ) نسخه جدید ماندارین با سیستم پین یین و (Mao Tzé – dong) – مائو تسهدون نسخه قدیمیتر از همان نام است که هنوز در برخی منابع دیده میشود.
هر گاه به پنج جلد آثار منتخب مائو مراجعه نمائید روی آثارش نامش مائوتسه دون نوشته شده است : در روی جلد اول چنین میخوانیم: «مائوتسه دون جلد اول. اداره نشریات زبانهای خارجی.» ، روی 4 جلد نیز چنین تحریر گردیده است. وقتی به داخل جلد مراجعه نمائید. توضیح ناشر در جلد اول چنین است:
«چاپ کنونی “منتخب آثار مائوتسه دون” شامل آثار مهمی است که رفیق مائوتسه دون در دورههای مختلف تاریخی انقلاب چین نگاشته است. طی سالهای اخیر چاپهای گوناگونی از “منتخب آثار مائوتسه دون”…. » ( کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین برای طبع و نشر آثار مائوتسه دون 25 اوت 1951)
توضیح ناشر جلد پنجم:
«آثار رهبر و آموزگار کبیر، صدر مائوتسه دون آثار تاریخی و جاودانه مارکسیستی ـ لنینیستی اند. بر طبق تصمیم کمیته مرکزی حزب کمونیست چین ، جلد پنجم منتخب آثار مائوتسه دون اکنون انتشار مییابد و جلدهای بعدی به ترتیب انتشار خواهد یافت. جلد های انتشار یافته قبلی یکم تا چهارم آثار منتخب مائوتسه دون…. » (کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین برای طبع و نشر آثار مائوتسه دون 1 مارس 1977)
روی جلد اول قبل از توضیح ناشر میخوانیم:
«ترجمه فارسی جلد اول “منتخب آثار مائوتسه دون” منطبق است با چاپ چینی جلد اول “منتخب آثار مائوتسه دون” که از طرف اداره نشریات “مردم” در ژوئیه سال 1952 در پکن منتشر شده است.» وقتی خواننده به پنج جلد منتخب آثار مائوتسه دون مراجعه کند، همین نام را روی آثار مطالعه خواهد نمود و متوجه میشود که ترجمۀ تمام آثار وی از روی چاپ چینی صورت گرفته است. به استثای جلد پنجم که از روی چاپ انگلیسی ترجمه گردیده است. و مسئولیت نشر آن را «کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین برای طبع و نشر آثار مائوتسه دون» بدوش گرفته است.
همان طوری که در بالا تذکر رفت کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین برای طبع و نشر آثار مائوتسه دون به تاریخ 25 آگوست 1951 نام دقیق رهبر حزب را به حروف چینائی مائوتسه دون انتخاب نمودند، به همین منظور روی آثارش مائوتسه دون نوشتند. نام مائوتسه دون بنام های( تونگ، دونگ و زدونگ) نیز تحریر گردیده است. هر گاه به اثر مائوتسه دون “گفتگو در باره مسائل فلسفی ” ترجمه شهاب آتشکار” مراجعه نمائید، در آنجا بنام مائوزدون بیان شده است.
حزب کمونیست (مائوئیست)افغانستان همان نامی را مورد استفاده قرار میدهد که کمیسیون کمیته مرکزی حزب کمونیست چین آن را انتخاب نموده و از آن استفاده نموده اند. حزب ما با کسانی که از واژه مائوتسه تونگ، مائوتسه دون، مائوزدونگ یا مائوزدون استفاده میکنند مشکلی ندارد و این “واژه “ها را نه “نادرست” میداند و نه “هم نا مأنوس”. حزب ما فقط با کسانی که مائوئیزم را به عنوان تکامل مرحله سوم مارکسیزم ـ لنینیزم قبول ندارد و یا این که میخواهند زیراین نام به تحریف آن به پردازند ـ مانند آقای چکاوک ـ مشکل دارد و مبارزه میکند.
بحث دوم آقای چکاوک در مورد برنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان چنین است:
« دوم، برنامه حزب کمونیست باید به ادبیات ساده، کوتاه و هدف مند و توده ای نوشته شود. این برنامه همواره تازه و از نو شود و از کهنگی بر آید.»
باصراحت میگویم، آقای چکاوک که بحثهای به اصطلاح کمونیستی راه انداخته، اصلاً الفبای مبارزه را درک نکرده است. او اگر الفبای مبارزه را میدانست، دقیقاً تفاوت میان تبلیغ و ترویچ را درک میکرد. او نه تنها که تفاوت میان تبلیغ و ترویچ را درک نکرده، اصلاً مفهوم حزب و حزبیت را نیز درک نکرده است. و نمی داند که برنامه و اساسنامه یک حزب چه اهدافی را دنبال میکند و بر چه شالودۀ استوار است. برای این که ثابت سازیم که بحث آقای چکاوک در مورد برنامۀ حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان بر هیچ اصول و قواعد سیاسی استوار نیست، ناگزریم تا در مورد تبلیغ و ترویج و برنامه و اساسنامه حزب بصورت کاملاً مختصر صحبت نمائیم.
تبلیغ و ترویج چیست و چه فرقی از هم دارند؟
تبلیغ وسیلۀ است برای تاثیر سیاسی گذاشتن بر تودهها که عموماً از طریق کفتگو، مباحثات، سخنرانی ها، تئاتر، تلویزیون، سینما، کاریکاتورها، مقالات و …. انجام میشود تا صحت نظریات سیاسی و مرام خویش را ثابت نماید. تبلیغ دارای خصلت طبقاتی است. تبلیغ برای بالا بردن سطح آگاهی سیاسی تودهها، برای توضیح دادن معنی وقایع جاری به کارگران و بقیه اقشار زحمتکش و برای بسیج و سازماندهی آنها بکار گرفته میشود. وجه مشخصه تبلیغ خصلت تودهای آنست. تبلیغ به اشکال مختلفی صورت میگیرد: یکی از آنها کلام شفاهی است که نه تنها وسیله جلب تودهها است بلکه هم چنین وسیله ارتباط بین توده ها است. شکل دیگر تبلیغ پوسترها و کاریکاتورها است…. با این همه تبلیغ از طریق متن مکتوب از ویژگی خاصی برخوردار است، و بر کلام شفاهی امتیازاتی دارد. زیرا حزب میتواند از طریق مقالات ومجلات به دور افتادترین مناطق کشور نفوذ نماید.
مبلغ در کار تبلیغی خود یا به عبارت دیگر در بیانیهها و مقالات تبلیغی خود همه چیز را بر یک اندیشۀ واحد متمرکز مینماید تا تز خود را به صورت درست و اصولی به پروراند، مبلغ میتواند خیلی چیزها به تودهها ارائه نماید، اما هنر فرد مبلغ آنست که در هر لحظه آن چیزی را به تودهها ارائه نماید که از همه موثرتر است و بدون استدلال تفصیلی مردم را بر افروزد و خشم مردم را نسبت به دولت عمیقتر سازد. مثلاً مرگ یک نفر به اثر گرسنگی و یا تجاوزات گروهی بر یک یا چند زن. به خصوص تجاوز گروهی طالبان در زندان بر یک زن معترض و امثال آن.
وظیفه مبلغ آنست تا مسایل کمتری را برای تودههای وسیعی تبلیغ نماید که عموماً شیوه تهیجی و احساسی دارد. مثلاً یک بیانیه یا مقاله تبلیغی باید ساده و عام فهم بوده و حالت تهیجی داشته باشد تا توده ها را به تهیج وادارد. پوستر هم شکلی از تبلیغ تهیج بصری است که وسیعاً مورد استفاده قرار میگیرد، نوشته روی آن باید زنده و مجاب کننده باشد.
و اما ترویج عبارت از توضیح و اشاعه اندیشه های سیاسی، اجتماعی و فلسفی است که مفاهیم عمیقتری را در بر میگیرد. وظیفه مروج آنست تا مسایل بسیار زیادی را برای افراد کمتری ترویج نماید. ترویج از طریق جلسات، کتب، مجلات، رسالات علمی و تحقیقی صورت میگیرد. ترویج عموماً برای افراد کمتری ولی عمیقتر و با جزئیات بیشتر و همه جانبه تر مسایل برنامۀ عقیدتی و مرامی توضیح داده میشود. شیوه ترویج عموماً شیوه تحلیلی و تعقلی است. نباید تبلیغ و ترویج را با هم خلط نمود و یا آن ها را جدا از یکدیگر در نظر گرفت. تبلیغ و ترویج مکمل یکدیگر اند.
همان طوری که بیان گردید که تبلیغ و ترویج خصلت طبقاتی دارد، بناءً از شیوه تبلیغ و ترویج همۀ احزاب و دسته بندیهای سیاسی استفاده میکنند. در شرایط کنونی بورژوازی انحصاری بیش از همه به ترویج و تبلیغ میپردازد و پول زیادی در این زمینه مصرف میکند. زیرا امکانات زیادی در این زمینه در دست اوست.
مبلغین کمونیست (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) در گیر مبارزه مستقیم علیه مبلغین بورژوازی است که از سیستم سرمایه داری دفاع می نمایند. مبارزه بین این دو ایدئولوژی نمودی از مبارزه طبقاتی است که به شکل تبلیغی منعکس میگردد.
آقای چکاوک تا کنون تفاوت میان ترویج و تبلیغ را درک نکرده و نمیداند که یک برنامه سیاسی کار ترویجی است و باید که شیوه تحلیلی را دارا باشد. او اگر این مطلب را درک میکرد هز گز نمیگفت که «برنامه حزب کمونیست باید به ادبیات ساده، کوتاه و هدف مند و توده ای نوشته شود». در این زمینه باز هم به لنین مراجعه میکنیم تا ببینیم که در مورد تبلیغ و ترویج چه میگوید:
«ما تا کنون فکر میکردیم(به همراه پلخانف و با همه رهبران جنبش بین المللی) که مروجی که مثلاً به مسأله بیکاری میپردازد باید ماهیت سرمایه داری بحران را توضیح دهد. دلایل اجتناب ناپذیر بودن بحران را در جامعه امروزی بازگو کند و تشریح کنند که جامعه امروزی چگونه باید ناگزیر به یک جامعه سوسیالیستی مبدل گردد…. در یک کلام ، او باید “ایده های بسیار” را عرضه کند. ایده های آن چنان متعدد که تنها به وسیلۀ تعداد نسبتاً کمی درک خواهد شد، اما یک مبلغ که در باره همان مسأله سخن میگوید برای توضیح دادن واقعیتی را انتخاب میکند که مخاطبین او وسیعاً آن را بشناسند و برای شان متمایز باشد. مثلاً مرگ خانواده یک کارگر بیکار از گرسنگی، فقر فزاینده و… و با استفاده از این واقعیت همه کوشش خود را صرف ارائه تنها یک ایده به “توده ها” میکند، یعنی ایده تضاد احمقانه بین افزایش ثروت و افزایش فقر، مبلغ خواهد کوشید خشم و نارضایتی را علیه این بی عدالتی آشکار در میان توده ها بر انگیزد و توضیح کاملتر این تضاد را به مروج واگذار میکند.
تبلیغ و ترویج باید مکمل یک دیگر باشند، هیچ یک از آن دو نباید به بهای دیگری خوار شمرده شود. و هیچ یک را نباید به جای دیگری گرفت.» (بر گرفته شده از صفحه 16 کتاب “آنچه یک مبلغ باید بداند” ـ اثر پاول شاریکوف ـ تأکیدات از من است)
امید است که آقای چکاوک تفاوت میان ترویج و تبلیغ را درک گرده باشد، و بداند که برنامه یک حزب کار ترویجی است و ناگذیر است که ایده های بیشتری را با دلایل ارائه نماید، و توضیح دهد. همان طوری که در نقل بالا بیان گردید که در مورد مرگ یک کارگر به اثر فقر و گرسنگی، مروج ناگذیر است که ماهیت بحران های سرمایده و دلایل اجتناب ناپذیری این بحران ها را توضیح دهد. یا در افغانستان کنونی در شرایط حاکمیت طالبان و تجاوزات جنسی گروهی طالبان بر یک زن معترض و دفاع بیشرمانه علنی طالبان از این تجاوز. مروج ناگذیر باید که ماهیت و سرشت طبقاتی و رابطه این ستم را باستم طبقاتی و ستم امپریالیستی توضیح دهد. اما کار یک مبلغ در حکم مواد منفجره است که توده ها را به تهیج وامیدرد. او مستقیماً به این می پردازد که چرا یک نفر فقیر است و یکی ثروتمند، ثروت به دست آمده چگونه حاصل شده است. او به استثمار و پولی که از این طریق بدست آمده و بی عدالتی و بی کفایتی رژیم می پردازد. یعنی چیزی که برای تودهها ملموس است. یا در مورد تجاوز گروهی طالبان در زندان بر یک زن. مبلغ این مسأله که طالبان میگویند که “حجاب و حدود شرعی خط قرمز ماست”، با صراحت میگوید که طالبان دروغ میگویند. اگر چنین است چرا این مسأله در مورد خود شان صادق نیست و از خط قرمز عبور میکنند و امثال این هایا به عبارت دیگر: مروج ایدههای بسیاری را برای یک یا چند فرد معدود منتقل میکند، اما مبلغ یک یا چند ایدۀ معدود را برای اکثریت عظیمی از تودهها انتقال میدهند. مقالات و یا سخنان شفاهی یک مبلغ باید با «ادبیات ساده، کوتاه و هدف مند» بیان گردد، اما توضیح و تشریح بیشتر آن را به مروج واگذار میکند. حال به توضیح مختصر حزب و برنامه حزبی میپردازیم:
حزب چیست؟
حزب عبارت از یک تشکل سیاسی است که در آن افرادی که دارای ایدئولوژی سیاسی واحد طبقاتی و دارای یک آرمان اند داو طلبانه گرد هم جمع شده و خط مشی ایدئولوژیک ـ سیاسی و تشکیلاتی خود را بیان میکنند. علی القاعده آگاهترین عناصر یک طبقه در محور یک حزب سیاسی گرد میآیند که بیانگر اهداف و منافع همان طبقه بوده و آن را در مبارزات اجتماعی رهبری مینماید.
حزب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست)،حزب سیاسی و گردان انقلابی پیش آهنگ پرولتری است که از منافع اساسی پرولتاریا نمایندگی میکند و تمام خصوصیات و کیفیات پرولتاریا را در خورد فشرده نموده است. پایه اصلی طبقاتی حزب را پرولتاریا و بقیه زحمتکشان تشکیل میدهد.
چنین حزبی عموماً پیش روان انقلابی را که ایدئولوژی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را پذیرفته اند، از میان طبقات و اقشار زحمت کش جامعه در خود جای میدهد و این پیش روان انقلابی، جهان بینی شان را آگاهانه تغییر داده و موقعیت طبقاتی گذشته خود را از لحاظ ایدئولوژیک و موقعیت سیاسی رها ساخته و در فعالیتهای عملی مبارزاتی پرولتری شرکت میجویند.
حزب کمونیست، عالی ترین شکل سازمانی پرولتاریا است که سازمانهای دیگر پرولتاریا را به هم پیوند میدهد و آنها را از لحاظ سیاسی رهبری نموده و فعالیت آنها را در جهت سرنگونی قهری سرمایه داری و ایجاد جامعه سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا سوق میدهد. حزب کمونیست تنها حزب سیاسی و گردان انقلابی پیش آهنگ پرولتری نیست، بلکه از لحاظ تشکیلاتی، گردان متشکل طبقۀ پرولتاریا نیز هست. هر حزب کمونیست دارای برنامه و اساسنامه است.
برنامه: برنامه حزب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) مربوط به ساختمان حزب و حیاط تشکیلاتی حزب است. برنامه یک حزب مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی یک سند علمی است که در آن عموماً خصلت طبقاتی حزب، ایدئولوژی رهنمای حزب، انترناسیونالیزم پرولتری، برنامه سیاسی حزب (برنامه حد اقل و برنامه حد اکثر)، مهم ترین اهداف انقلاب و استرتیژی مبارزاتی حزب بیان میگردد.
اساسنامه: اساس نامه عبارتست از مجموعه موازین و مقررات و قواعد حاکم بر حیات داخل حزب که شامل اصول تشکیلاتی، ساختمان تشکیلات، ارگان مرکزی و نشریه درونی مرکزی، درفش، مسایل مربوط به عضویت و اقدامات انضباطی، وظایف و حقوق اعضای حزب بوده و این قواعد و اصول را معرفی و توضیح میکند.
اساسنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در بر گیرنده برنامه عمومی و آئین نامه تشکیلاتی حزب است. در ابتدای اساسنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان چنین میخوانیم:
«اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان در بر گیرندۀ برنامه عمومی و آئین نامه تشکیلاتی حزب است. برنامه عمومی که فشرده برنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان است، نکات اساسی خصلت طبقاتی حزب، ایدئولوژی رهنمای حزب، انترناسیونالیزم پرولتری، برنامه سیاسی حزب ، مهم ترین اهداف انقلاب دموکراتیک نوین و استرتیژی مبارزاتی حزب را بیان مینماید. آئین نامه تشکیلاتی، اصول تشکیلاتی، ساختمان تشکیلات، ارگان مرکزی و نشریه درونی مرکزی، درفش، مسایل مربوط به عضویت و اقدامات انضباطی حزب را معرفی و توضیح میکند.»
بناءً، برنامه یک حزب کمونیست (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست)یک کار ترویجی است که ایدههای بسیاری را برای یک یا چند فرد معدود منتقل میکند، لذا نمیتواند کار مبلغ را انجام دهد و «به ادبیات ساده و کوتاه وتودهای نوشه شود.»
آقای چکاوک میگوید که « این برنامه همواره تازه و از نو شود و از کهنگی بر آید.» این حرف اصلاً درست نیست. زیرا تدوین برنامه کار فردی نبوده بلکه کار جمعی است، و از طریق کنگرۀ حزبی تصویب و نهائی میگردد. بناءً برنامه حزب هر گز نمیتواند «همواره تازه و از نو» نوشته شود، بلکه تعدیلات در برنامه فقط از طریق کنگره که عالی ترین مرجع حزبی است در هر چند سال یک بار صورت میگیرد. برنامه حزب عموماً مسایل استراتیژیک یک حزب را بیان میکند. استراتیژی یک حزب ثابت است و برای مدت مدیدی قابل تغییر نیست. اما تاکتیک حزب در حال تغییر است، میتوان این صحبت چکاوک را در مورد تاکتیک حزب بکار گرفت. با کمال تاسف که آقای چکاوک ـ که خود را پژوهشگر میخواند ـ یک کمی در مورد استراتیژی و تاکتیک هم “پژوهش” مینمود ـ برای کسی که نام خود را پژوهشگر میگذارد و خود را “کمونیست” میخواند شرم است که تفاوت میان استراتیژی و تاکتیک را نداد. قبلاً در مورد برنامه صحبت گردید، خواننده به خوبی به یاد دارد که آقای چکاوک در قسمت «پیش در آمد» به اصطلاح نقدش چنین نوشته است. «… باید برنامه حزب کمونیست هدفمند و دقیق نوشته شده و عاری از هر گونه کمی و کاستی باشد.» در این جا تناقض گویی آقای “پژوهشگر” به خوبی آشکار است. او در یک جا میگوید که «برنامه باید هیچ کمی و کاستی نداشته باشد» و در این جا میگوید که «این برنامه همواره تازه و از نو شود و از کهنگی بر آید.» طوری که معلوم میگردد که آقای “پژوهشگر” هیچ ثبات فکری ندارد.
حزب کمونيست (مائوئيست) افغانستان دو سند اساسي دارد : يکي ” برنامه حزب کمونيست (مائوئيست) افغانستان ” و ديگري ” اساسنامه حزب کمونيست ( مائوئيست ) افغانستان “. پذيرش ” اساسنامه حزب کمونيست (مائوئيست) افغانستان ” شرط عضويت در حزب دانسته ميشود، اما پذيرش ” برنامه حزب کمونيست (مائوئيست) افغانستان ” شرط عضويت در حزب قرار داده نشده است.
چرا؟
برای این که “برنامه حزب کمونيست ( مائوئيست ) افغانستان” در واقع سند وحدت بخشهاي تشکيل دهنده پروسه وحدت جنبش کمونيستي ( م ل م ) افغانستان در کنگره وحدت جنبش کمونيستي ( م ل م ) افغانستان ـ حزب کمونيست افغانستان ، سازمان پيکار براي نجات افغانستان و اتحاد انقلابي کارگران افغانستان ـ بوده و اساس تشکيل کنگره وحدت و توافق روي يک اساسنامه مشترک حزبي را به وجود آورد. این سند از زمان کنگره وحدت به عنوان سند وحدت بین هر سه جناح شناخته شده و الی آخر به همین شکلش باقی خواهد ماند. مگر این که پولینوم کمیته مرکزی تشخیص دهد که نیاز به بازرسی برنامه حزب هست و این موضوع را به کنگره حزب پیشنهاد نماید و کنگره آن را به تصویب رساند. غلطیهای تایپیاش چیزی است که باید اصلاح میگردید و این نقیصه برطرف میشد. اما اساسنامه حزب کمونیست (مائوئیست)افغانستان همان اساسنامه حزب در کنگره وحدت نیست، زیرا هم در کنگره دوم حزب در سال 1393 خورشیدی و هم در کنگرۀ سال 1400 خورشیدی تعدیلات و اضافاتی در آن به وجود آمده است. رفقا بین کنگره اول و دوم، حزب متوجه کمبودات و نواقص اساسنامه گردیدند و آنها را نشانی نموده و در کنگره آن را مرفوع نمودند. بعد از کنگره دوم تا کنگره سوم باز هم حزب متوجه گردید که اساسنامه حزب کمبوداتی دارد، آنها را نشانی نموده و در کنگره سوم این کمبودات مرفوع گردید. کنگره سوم حزب چند ماه قبل از قدرت گرفتن طالبان تدوین یافته بود. گرچه پیرامون وضعیت طالبان و امکان قدرت گیری دوباره شان در اساسنامه پیش بینیهای صورت گرفته است، اما این بحث ناکافی است، زیرا امروز طالبان قدرت حاکمه در افغانستان اند، نیاز است که اساسنامه وضعیت طبقه حاکمه و پیوند شان با اشغالگران امپریالیزم را به صورت مشخص بیان نماید. این موضوع و بقیه مسایل در کنگره بعدی حزب نیز مرفوع خواهد گردید. حزب همیشه در جهت باز سازی خود تلاش مینماید. در این راه بخواهی نخواهی تکاملاتی ایجاد میگردد، دیدگاهها به تدریج تکامل مینماید. به همین ملحوظ است که دراساسنامه نیز کمبوداتی مشاهده خواهد شد. حزب این را دقیق درک میکند و برای مرفوع نمودن آن تلاش می ورزد. زمانی که کمبودی مشاهده شد، ابتدا در ارگان مرکزی توسط مروجین به بحث گرفته میشود و در کنگره پیرامون آن بحث صورت میگیرد و حسب فیصله کنگره اصلاحات جایگزین میگردد. این جوری نیست که وقتی یک حزب متوجه اشتباهات، کمبودات و نواقص برنامه و یا اساس نامهاش گردید، فوراً اصلاحاتی در آن ایجاد نماید و « همواره تازه و از نو شود و از کهنگی بر آید». زیرا این صلاحیت را فقط کنگره ـ عالیترین شکل تشکیلاتی یک حزب ـ دارد.
حزب کمونيست( مائوئيست) افغانستان يک حزب مشخص است و مسئله اساسي ايديولوژيک – سياسي و تشکيلاتي مطرح شده هم در برنامه حزب که سند وحدت بین سه جناح تشکیل دهندۀ حزب است و هم در اساس نامه حزب بسيار روشن، شفاف و بدون ابهام است. اساسنامه حزب دارای اساسات و اصول و ضوابط ايديولوژِيک – سياسي و تشکيلاتي است که پذيرش آن از لحاظ ايدئولوژِيک – سياسي و تشکيلاتي شرط عضويت در اين حزب است.
همان طوری که بیان گردید هیچ وقت حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان ادعا نکرده است که اساسنامهاش «عاری از هرگونه کمی و کاستی است» اما این ادعا را نموده و مینماید که تا فعلاً هیچ تشکیل سیاسی در افغانستان نتوانسته که چنین برنامه و اساسنامۀ مدونی را به جامعه ارائه دهد. لذا اساسنامه حزب از هر جهت انقلابی است، و از لحاظ ایدئولوژیک ـ سیاسی و تشکیلاتی مبتنی بر ماتریالیزم دیالکتیک است.
برنامه حزب کمونيست ( مائوئيست ) افغانستان شامل پنج بخش است :
بخش اول – مسائل عام ايديولوژيک – سياسي را در بر ميگيرد و شامل مباحث ذيل است : مارکسيزم – لنينيزم – مائوئيزم؛ انترناسيوناليزم پرولتري و اوضاع جهاني وجنبش جهاني کمونيستي .
بخش دوم – مسايل مربوط به تحليل از جامعه افغانستان را در بر ميگيرد و شامل مباحث ذيل است : سيماي کنوني افغانستان؛ مناسبات توليدي حاکم بر افغانستان ؛ طبقات اجتماعي جامعه افغانستان و تضاد هاي اجتماعي مهم در افغانستان .
بخش سوم – مسايل مربوط به انقلاب افغانستان را در بر مي گيرد و شامل مباحث ذيل است : جامعه مستعمره – نيمه فيودال و تضاد هاي طبقاتي و اجتماعي آن ؛ مضمون و وظايف انقلاب ؛ جهتگيري انقلاب ؛ نيروهاي محرکه انقلاب ؛ سه سلاح انقلاب ؛ مقاومت ملي مردمي و انقلابي و اهداف انقلاب دموکراتيک نوين .
بخش چهارم – استراتژِي مبارزاتي حزب ( جنگ مقاومت ملي مردمي و انقلابي به مثابه شکل مشخص جنگ خلق در افغانستان ) را در بر ميگيرد و شامل مباحث ذيل است : قدرت سياسي از لوله تفنگ بيرون مي آيد ؛ جنگ مقاومت ملي مردمي و انقلابي ، جنگ توده يي عمدتاً دهقاني تحت رهبري پرولتاريا ؛ محاصره شهر ها از طريق دهات ؛ جنگ طولاني ؛ مناطق پايگاهي انقلابي ؛ ارتش انقلابي خلق و تدارک براي برپايي جنگ مقاومت ملي مردمي و انقلابي (شکل مشخص کنوني جنگ خلق).
بخش پنجم – دو سند ضميمه برنامه حزب، تحت عناوين : سه چهره رويزيونيزم کهن و سه چهره رويزيونيزم مدرن و پيشينه تاريخي افغانستان، میباشد. بخشهای جداگانه اساسنامه فوقآ بر شمرده شد، نیازی به تشریح دوباره ندارد. حال بحث سوم آقای “پژوهشگر” را مرور میکنیم:
بحث سوم آقای “پژوهشگر” این است که:« از نظر من برنامه حزب کمونیست می تواند اشتباهات تئوریک داشته باشد، چون سر انجام تئوری کمونیزم یک تئوری علمی است، ولی اشتباهات املا انشایی که بیشتر از بی توجهی است، نباید در برنامه وجود داشته باشند، آن هم فراوان. در فهرست برنامه حکما سه بار جای مائوئیست، مائویست نوشته شده است! در صفحه 7 به جای گسترش، کسترش نوشته شده ….» (صفحه دهم سند آقای چکاوک ـ تأکیدات از من است.)
در این جا نمیتوانیم که از آقای چکاوک در مورد نشانی نمودن اشتباهات تایپی و املایی برنامه حزب تشکر نکنیم. چیزی که برای ما نگرانکننده است، این است که برای آقای “پژوهشگر”محتوای برنامه ارزشی ندارد و فقط برنامۀ برایش قابل ارزش است که اشتباهات املایی و انشایی نداشته باشد.
وقتی که آقای “پژوهشگر” ادعا میکند که «برنامه حزب کمونیست میتواند اشتباهات تئوریک داشته باشد» اما « اشتباهات املایی و انشایی … نباید در برنامه وجود داشته باشد» به این معنا است که او روی کلمات میپیجد و محتوا برایش ارزشی ندارد. از بحث آقای “پژوهشگر” به خوبی فهمیده میشود که او با «اشتباهات تئوریکی» که در برنامه وجود داشته باشد مشکلی ندارد، و برایش هم مهم نیست، فقط مشکلش با برنامه این است که اشتباهات تایپی یا املایی نداشته باشد. در حالی که خودش معترف است که « اشتباهات املا انشایی بیشتر از بی توجهی است»
هر برنامه، کتاب و یا مقاله تبلیغی و ترویجی ممکن است به اثر بی دقتی اشتباهات تایپی و املایی تبارز نماید، این موضوع نگران کننده نیست و قابل حل است، اما«اشتباهات تئوریک» قابل دقت و نگرانی است. زیرا اگر با آن مبارزه صورت نگیرد، حزب حتماً به انحراف کشیده شده و تن به تسلیم طلبی طبقاتی و ملی میدهد، همان طوری که حزب کمونیست انقلابی امریکا، حزب کمونیست نیپال و حزب کمونیست ایران (م.ل.م) به این باطلاق افتادند. این موضوع از اهمیت ویژۀ برخوردار است، اما از نظر آقای چکاوک اهمیتی ندارد!
غلطی تایپی، املایی و حتی کمبودات و نواقص در برنامه چیزی است که قابل نگرانی نیست، و قابل اصلاح است، اما «اشتباه تئوریک» چیز دیگری است که حزب را به طرف نابودی سوق میدهد. چنین بحثهایی ـ مانند بحث چکاوک ـ واقعاً نگران کننده، و صاف و پوست کنده بورژوازی است. امروز تبلیغات بورژوازی زیر نام «کمونیزم علمی» صورت میگیرد. نیروهای انقلابی و مائوئیست باید این ظرافتها را به خوبی درک نموده و علیه آن به مبارزه بر خیزد.
استنباط آقای چکاوک از مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست بودن یک حزب چگونه است؟
حال میبینیم که استنباط آقای چکاوک از مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست بودن چگونه است. او چه وقت یک حزب را مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست میداند. به این بحثش توجه نمائید:
«به نمایش گذاشتن عکس در برنامه حزب کمونیست، کاریست زاید! به ویژه زمانی که عکسهای برنامه همخوانی نداشته باشند. عکس اکرم یاری در کنار عکسهای مارکس، لنین و مائو بی ربط است! اگر به جای عکس اکرم یاری، عکسهای فریدریش انگلس، یوزف استالین علاوه میشدند، ارتباط عکسها با برنامه معنی بیشتری پیدا می کردند و یا اگر تنها عکس مارکس، لنین و مائو در آغاز برنامه زینت بخش این برنامه می بودند، می شد که از آن مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست بودن این حزب را استنباط کرد.» ( نقد برنامه حکما ـ صفحه 12 ـ تأکیدات از من است )
برای پاسخ به این بحث آقای چکاوک، باید مختصراً مکثی بر جنبش کمونیستی (مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی) افغانستان نمود:
جنبش کمونیستی (مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی ( در آن زمان اندیشه مائوتسه دون) افغانستان) به تاریخ 13 میزان 1344 خورشیدی با پیشگامی رفیق اکرم یاری بنیان گذاری شد. در سال 1347 خورشیدی جریان دموکراتیک نوین تحت رهبری “سازمان جوانان مترقی” در صحنه مبارزات علنی متبارز گردید. این جریان به زودی به یک جریان سیاسی بزرگ در کشور مبدل گردید. به اثر خیانت رفقای نیمه راه در سرطان سال 1351 خورشیدی گروهی بنام انتقادیون از “سازمان جوانان مترقی” و “جریان دموکراتیک نوین” قطع رابطه نمودند. این گروه با بیرون نمودن سند “با طرد اپورتونیزم در راه انقلاب سرخ به پیش رویم” بنام “گروه انقلابی خلقهای افغانستان” نه تنها به لجن پراکنی علیه رفیق اکرم یاری پرداختند، بلکه “سازمان جوانان مترقی” و “جریان دموکراتیک نوین” را «علم تکه پارۀ از حزب دموکراتیک خلق افغانستان» خواندند. این سند “گروه انقلابی…” نه تنها یک دشنام نامه علیه رفیق اکرم یاری و خط انقلابی او بود، بلکه یک خط ضد انقلابی و اکونومیستی را به نمایش گذاشت. گرچه “سازمان جوانان مترقی” به جواب این سند زیر عنوان ” انقلاب سرخ است یا اکونومیزم بورژوایی”پرداخت، اما سند ضد انقلابی ” گروه انقلابی خلقهای افغانستان” اثرات منفی روی جنبش انقلابی کشور به جا گذاشت. در سوم عقرب سال 1351 خورشیدی یک “گروه محلی بنام هراتیها” از بدنه “سازمان جوانان مترقی” و “جریان دموکراتیک نوین” قطع رابطه نمودند. گرچه این گروه انتقادی کدام سندی منتشر نکردند، و با “گروه انقلابی…” هم نپیوستند، اما عملاً از “گروه انقلابی…” پیروی نمودند و همان شعار “گروه انقلابی…” را در مورد رفیق اکرم یاری و خط انقلابی او زمزمه مینمودند. “سازمان جوانان مترقی” در سال 1354 خورشیدی انحلالش را اعلان نمود. از آن زمان به بعد آهسته اهسته خط رفیق اکرم یاری به فراموشی سپرده میشد. سازمان ها و تشکیلاتی که بعد از کودتای هفت ثور 1357 خورشیدی ایجاد گردید، در مجموع خط انقلابی رفیق اکرم یاری را کنار گذاشتند. بعضی از این سازمانها به تسلیم طلبی طبقاتی تن دادند و بعضی شان به تسلیم طلبی ملی و طبقاتی پرداختند. تعدادی از نیروهای ارتجاعی هم زمزمه مینمودند که اندیشه اکرم یاری «زیر خاکستر جاوید مدفون شده است.»
در چنین حالتی حتی هیچ کس جرأت نداشت که بحثی از انقلاب دموکراتیک نوین نماید و از خط رفیق اکرم یاری صحبت نماید. زیرا جو و شرایط آن زمان درست کاملاً در جهت خلاف خط رفیق اکرم یاری در حرکت بود.
در نیمه دهه شصت خورشیدی و ایجاد “جنبش انقلابی انترناسیونالیستی” جو حاکم در هم شکسته شد. با انشعاب رفیق ضیاء از ساما، و بنیان گذاری “هسته کمونیستهای افغانستان” تا حدودی جو سیاسی در افغانستان تغییر نمود، اما “ساما” و “سازمان رهایی افغانستان” علیه این خط جان سختی خود را نشان دادند. اتهاماتی که به رفیق اکرم یاری زدند، آن اتهامات را نیز به رفیق ضیاء وارد نمودند. اما تلاش “ساما” و “سازمان رهایی افغانستان” برای به عقب راندن جنبش کمونیستی افغانستان موثر واقع نشد. زیرا به زودی “سازمان پیکار برای نجات افغانستان” نیز مائوئیزم را به عنوان سومین قله تکاملی مارکسیزم ـ لنینیزم پذیرفت و به تعقیب آن “اتحاد انقلابی کارگران انقلابی انفغانستان” به این جمع پیوست.
بعد از اشغال افغاستان توسط امپریالیستها به رهبری امپریالیزم امریکا و ایجاد “پروسه وحدت جنبش کمونیستی افغانستان” و بالاخره تدویر کنگره وحدت، روی خط رفیق اکرم یاری تمرکز بیشتری صورت گرفت. گر چه در کنگره وحدت هم بعضی رفقا نظر داشتند که با اعلام حمایت صریح خط رفیق اکرم یاری ممکن به موانع برخورد نمائیم و بسیاری از نیروهای به اصطلاح چپ یعنی “ساما” و “سازمان رهایی افغانستان” ـ که در آن زمان زیر بیرق اشغالگران خزیده بودند و همکاری خود را با اشغالگران اعلام نمودند، و علناً به مبلغ و مروج اشغال تبدیل گردیده بودند و چوکی های بلند دولتی از وزارت تا وکالت را در اختیار داشتند ـ عکس العمل شدید از خود نشان دهند، و ما را به چالش به کشند. اما اکثریت رفقا به این نظر بودند که باید این بیرق را بلند نمود و علیه هر گونه انحرافات و موانع مبارزه کرد، و بدون مبارزه علیه انحرافات عدیده نمیتوان به جلو حرکت نمود. به همین ملحوظ در صفحه اول برنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان این مطلب درج گردید:
«اینک به روشنی پیدا است که شعلۀی بر افروخته شده توسط پیشروان ما و در پیشاپیش آنهارفیق شهید اکرم یاری، نه تنها در زیر “خاکستر جاوید” مدفون نگردیده است، بلکه با گذار از پیچ و خم های فراوان، علی الرغم تحمل بزدلیها، انحرافات، خیانتها و ارتداد بسیاری از رفقای نیمه راه و دشمن شاد و وارد آمدن صدمات و ضربات بیشماری بر پیکر آن، فروزان تر از پیش بر افروخته و مشتعل است و میرود تا بر خرمن هستی دشمنان آتش افکند، آتش بزرگ، آتش عظیم.»
در قسمت انترناسیونالیزم پرولتری صراحتاً بیان گردید که میهن پرستی بخشی از انترناسیونالیزم پرولتری است. کسی که میهن پرست نباشد، نمیتواند انترناسیونالیست باشد. در صفحه اول برنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در این مورد چنین میخوانیم:
«برنامه و اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان، درفش مستقل پرولتاریای جهانی در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور در خون خفته ما و یگانه درفش تا به آخر انقلابی در افغانستان است. کمونیست های انقلابی در کشور فقط و فقط با رزمیدن زیر این درفش سترگ است که میتوانند وظایف و مسئولیتهای شان را در قبال انقلاب جهانی و انقلاب افغانستان به نحو اصولی و شایسته ادا نمایند.»
این بدان معنا است که ما وظایف انترناسیونالیستی خود را فقط در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور میتوانیم به نحو احسنی انجام دهیم. بناءً برای انجام این مسئولیت به رهبری افغانستانی نیاز داریم. پس ضروری است برای کسانی که در این راه جان فشانی نموده تبلیغ نمائیم تا چهره او را آن طوری که هست به تودهها و نسل جوان کشور معرفی نمائیم. همین مبارزات جدی و پیگیر حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان بود که حتی دشمنانی که او را دیروز جاسوس، شهزاده، فئودال زاده و خائن مینامیدند( انتقادیون) سر تسلیم فرود آورند، و به رفیق اکرم ادای احترام کنند. بدین مناسبت درج عکس رفیق اکرم یاری در برنامه نه تنها بی ربط نیست، بلکه با محتوا نیز هست. عکس رفیق اکرم یاری در کنار عکس مارکس، لنین و مائوتسه بیانگر آنست که ما هم انترناسیونالیست هستیم و هم میهن پرست. کسانی که مانند آقای چکاوک فقط چشم به “رهبری انترناسیونالیستی” دوخته اند، عکس رفیق اکرم در کنار عکس رهبران پرولتاریای جهانی معنا و مفهومی ندارد.
طوری که قبلاً متذکر شدیم که برنامه حزب سند وحدت بین سه جناح تشکیل دهنده حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان است. پذیرفتن اکرم یاری به عنوان پیش قراول و بنیان گذار جنبش کمونیستی نیز از جمله توافق ایدئولوژیک ـ سیاسی در کنگره بود. بناءً عکس رفیق اکرم یاری در برنامه به عنوان سند وحدت از جمله ضروریات بوده و هست. هر گاه آقای چکاوک به اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان مراجعه نماید، پنج عکس (مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائوتسه دون) را بدون عکس رفیق اکرم یاری مشاهده خواهد نمود.
آقای چکاوک از یک طرف میگوید: «به نمایش گذاشتن عکس در برنامه حزب کمونیست، کاریست زاید!» و از سوی دیگر میگوید:«اگر به جای عکس اکرم یاری، عکسهای فریدریش انگلس، یوزف استالین علاوه میشدند، ارتباط عکسها با برنامه معنی بیشتری پیدا می کردند و یا اگر تنها عکس مارکس، لنین و مائو در آغاز برنامه زینت بخش این برنامه می بودند، می شد که از آن مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست بودن این حزب را استنباط کرد.»
آقای چکاوک از یک سو درج عکس را در برنامه زائد میداند و از سوی دیگر آن را تائید میکند. قبل از همه آقای چکاوک باید این تناقض گویی را حل و فصل نماید. روی یکی از این گفتههای متناقض خود بایستد. در بالا بیان نمودیم که بحث آقای “پژوهشگر” به چه منظوری طرح شده است.
به نظر آقای چکاوک هرگاه «عکس مارکس، لنین و مائو زینت بخش برنامه » باشد، آن حزب «مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست» است! همان طوری در بالا بیان گردید که برای آقای چکاوک محتوای برنامه ارزشی ندارد، فقط باید اشتباه تایپی و املایی نداشته باشد، در این قسمت نیز برای آقای چکاوک محتوای برنامه ارزشی ندارد، او فقط از روی عکس میتواند «استباط» کند که ماهیت حزب چیست؟
حزب کمونیست ایران (م ل م) در حالی که مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را به دنبال کمونیزم با خود یدک میکشد. حزب کمونیست انقلابی امریکا (آر سی پی)، با آنکه زیر نام «کمونیزم علمی» لم داده و حزب کمونیست چین، تا هنوز زیر نام مائوتسه دون خود را پنهان نموده و عکسهای مائو « زینت بخش دفاترش» میباشد، با آن هم حزب ما و بقیه احزاب و سازمان های مائوئیست جهان و حتی شخصیتهای منفرد مائوئیست، هیچ کدام این احزاب و امثال اینها را بنام کمونیست نمیشناسد. زیرا نه محتوای برنامههای شان کمونیستی است و نه هم مقالات شان محتوای کمونیستی دارد.
به بحث دیگر آقای چکاوک توجه نمائید:
« به هر روی برنامه حکما با این جمله آغاز میشود: «برنامه و اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان محصولی از مبارزات طولانی جنبش کمونیستی بین المللی و ثمره بزرگ مبارزات جنبش کمونیستی کشور و دست آورد و جانفشانیهای شهدای این جنبش است.» وقتی یک حزب خود را کمونیست مینامد یا میداند،باید واقعاً کمونیستی عمل کند. حزب یا سازمان کمونیستی باید افکار ارتجاعی را که برخاسته از مناسبات تولیدی سرمایه داری است، به دور بریزد و واژههای که مربوط به فرهنگ ارتجاعی اند، کاملاً از قاموس ادبیات خود بزداید. کار برد واژه «شهید» که بار کاملاً مذهبی دارد، در ادبیات و برنامه حزب، عملی است ارتجاعی! (رفقا مطلع باشند، که من نقد میکنم! هدف من نه تخریب است و نه هم پیشداوری می کنم. وقتی می نویسم، کاربرد واژه «شهید» بار کاملاً مذهبی دارد و ارتجاعی است، به این معنا نیست که رفقای کمونیست مان مذهبی و ارتجاعی اند.) در پشت واژه «شهید» که هیچ کمونیستی به آن باور ندارد، افکار کاملاً ارتجاعی نهفته است این افکار چیزی بی[بیش] از استحکام بخشیدن «زنجیر» اسارت نیستند. کاربرد واژه های ارتجاعی کار توده ای نیست، رد روی از توده، کنش ضد انقلابی است، خود و افکار خود را در پشت ریش و دستار افکار ارتجاعی، که هیچ کمونیستی به آن باور ندارد، خود فریبی و گول زدن توده است.« کمونستها از پنهان کردن نظرات و نیات شان اباء دارند. آن ها آشکارا اعلام می کنند که هدف هایشان تنها از راه سرنگونی تمامی نظم اجتماعی با توسل به زور قابل تحقق است، بگذار طبقات حاکم در برابر یک انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولترها در آن چیزی جز زنجیرهای شان را از دست نمیدهند.» کار برد واژه های ارتجاعی راه را برای پیش داوری هموار می سازد.» (صفحه 12 و 13 سند آقای چکاوک)
آقای چکاوک میگوید که «من نقد میکنم» باید با صراحت گفت که آقای چکاوک تا کنون معنا و مفهوم نقد را نفهمیده است. نقاد سیاسی هیچگاه با کلمات بازی نمیکند و دنبال “واژه” و امثال آن نمیگردد، بلکه سعی میکند تا انحرافات ایدئولوژیک ـ سیاسی را نشانی نموده و پیرامون آن بحثهای ایدئولوژیک ـ سیاسی راه اندازی نماید. در همین 12 ـ 13 صفحۀ سند آقای چکاوک هیچ چیزی جز بازی با کلمات یافت نمیشود، بازی آقای چکاوک با کلمات هم نادرست و هم غیر اصولی است.
در صفحه سوم کتاب آقای چکاوک این جمله به چشم میخورد: « پژوهشگر: ناصر چکاوک». هر کس به خوبی میداند که «پژوهشگر» محقق است، اما از بحث آقای چکاوک بر میآید که مسایلی را که مطرح نموده زاده ذهنش بوده نه «پژوهشش». محقق نا سنجیده سخن نمیزند یا به عبارت دیگر محقق آنچه را که میگوید و یا مینویسد حقیقت بوده و با واقعیت عینی مطابقت دارد.
وقتی که آقای “پژوهشگر” خواسته پیرامون “واژه ها” و یا هر موضوع دیگر بحثی راه اندازد، بحثش جای این که اصولی باشد، بیش از همه انحرافی بوده و مانند اسلافش بحث کاملاً ارتجاعی و ضد انقلابی راه انداخته است. در نقلی که از آقای چکاوک ذکر نمودم خواننده دقیقاً متوجه میگردد که آقای “پژوهشگر” هیچ بحثی ندارد و فقط به «واژه شهید» چسپیده است و آن را کاملاً ارتجاعی میخواند. او میگوید « کاربرد واژه «شهید» بار کاملاً مذهبی دارد و ارتجاعی است.» او کار برد این واژه را در برنامه و ادبیات حزبی نیز ارتجاعی میداند. ای کاش که آقای “پژوهشگر” ابتدا زحمت “پژوهش” را به خود میداد و واژه شهید را از دیدگاهای مختلف بررسی مینمود و بعد به قضاوت مینشست. او میگوید « که من نقد میکنم! هدف من نه تخریب است و نه هم پیشداوری می کنم.»
قبلاً نقد را از بُعد سیاسی مورد بررسی قرار دادم که اصل هدف نقد چیست. باصراحت میگویم که هر گاه نقد بدون تحقیق صورت گیرد، نه تنها که آموزنده نیست و سردرگمی ایجاد میکند، بلکه باعث شرم “نقاد” هم میشود. این را واضح خواهیم ساخت که آقای “پژوهشگر” یک پژوهشگر حقیقی نبوده، بلکه پژوهشگری است که جویده دیگران را نشخوار میکند. نقدی که بدین گونه صورت گیرد، هم «تخریب است و هم پیشداوری» چرا مائوتسه دون گفته که تحقیق ناکرده حق سخن گفتن را ندارد. زیرا او به خوبی میدانست که که بدون تحقیق حرف زدن هیچ ارزشی جز خجالت به بار نمیآورد. این را هم ثابت خواهیم ساخت که آقای “پژوهشگر” بدون تحقیق «واژه شهید» به پیشداوری پرداخته است.
کلمه شهید از ریشه «شَهِدَ» به معنای «گواه بودن» و «شاهد» آمده است. واژه «شهید» از دیدگاههای مختلفی ترجمه و تفسیر میشود. ابتدا در مورد واژه « شهید» و «مجاهد» به مارکس، لنین و مائوتسه دون مراجعه میکنیم، تا ببینیم که آنها از این واژه استفاده نموده اند و یا خیر! اگر استفاده نموده اند اصل هدف شان از این واژه چه بوده است. و سپس به معانی واژه شهید از دیدگاهای مختلف میپردازیم:
« کمون به تمام خارجیان، افتخار شهادت در راه هدفی جاویدان را بخشید….» (کارل مارکس ـ جنگ داخلی در فرانسه ـ صفحه 45 )
مارکس کتاب “جنگ داخلی در فرانسه” را با این جملات خاتمه میدهد: «پاریس کارگر با کمونش، به عنوان پیشتازان پر افتخار جامعه نو جاوید خواهد ماند، شهیدان آن در قلب بزرگ طبقه کارگر جای خواهند داشت، قاتلان آن را تاریخ از هم اکنون چنان به چار میخ کشیده است که تمام دعاهای کشیش های شان هم قادر به نجات شان نیست.» ( کارل مارکس ـ جنگ داخلی در فرانسه ـ لندن ـ 20 مه 1871 ـ تأکید از من است)
«تاکتیک نقشه مخالف نص صریح مارکسیزم است! این تهمتی است به مارکسیزم ، و عبارت است از تبدیل آن به همان کاریکاتوری که ناردونیک ها آن را در جنگ با ما در نقطه مقابل ما قرار می دادند. این همانا پائین آوردن سطح ابتکار و انرژی مجاهدین آگاه است….» (مجموعه آثار لنین ـ جلد اول ـ چه باید کرد ـ ترجمه: محمد پور هرمزان ـ صفحه 235 ـ تأکید از من است)
«بورژوازی لیبرال عموماً و روشنفکران بورژوا لیبرال خصوصاً نمی توانند در راه آزادی و قانونیت مجاهدت نکنند،….» (مجموعۀ آثار لنین ـ جلد دوم ـ صفحه 988 ـ ترجمه : محمد پور هرمزان ـ تأکید از من است)
«بدیهی است، مارکسیست ها باید هسته سالم و ذیقیمت دموکراتیزم صادق و مصمم و مجاهد توده های دهقان را با مواظبت خاصی از پوسته های اوتوپی ناردونیکی جدا کنند.» (مجموعۀ آثار لنین ـ جلد دوم ـ صفحه 991 ـ ترجمه: محمد پور هرمزان ـ تأکید از من است)
حال “واژه شهید” را از دید مائوتسه دون پی میگیریم:
«انقلابات گذشته در نتیجه سرکوب امپریالیزم شکست خوردند، از این رو شهیدان انقلابی بیشماری که در تمام عمر خود نسبت به امپریالیزم کینه و دشمنی می ورزیدند ….» (مائوتسه دون ـ منتخب آثار ـ جلد دوم ـ صفحات 528 و 529 ـ تأکید از من است)
« در دنیا هیچ چیزی کم زحمت تر از ایده آلیزم و و میتافیزیک نیست، زیرا مردم می توانند بدون تطبیق گفتار خود با واقعیت عینی و آزمودن صحت آن در واقعیت عینی، هر قدر که می خواهند یاوه سرایی کنند. ماتریالیزم و دیالکتیک از سوی دیگر، کوشش و مجاهدت ایجاب میکند، و باید بر اساس واقعیت عینی مبتنی باشد و در واقعیت عینی مورد آزمایش قرار گیرد کسی که کوشش و تلاش نکند به آسانی در سراشیب ایده آلیزم و میتا فزیک در می غلطد.» (مائوتسه ـ مقدمه بر مقاله “مدارک در باره دار و دستۀ ضد انقلابی هوفنگ” می 1955 ـ تأکید از من است)
« هزاران هزار شهید جان خود را در راه منافع خلق قهرمانانه فدا کرده اند، بگذار درفش آنها را بر افرازیم و در راهی که با خون آنها سرخ شده است به پیش رویم.» (مائوتسه دون ـ منتخب آثار ـ جلد 4 ـ “اوضاع کنونی و وظایف ما” 25 دسامبر 1947 ـ تأکید از من است)
در بالا گفتم که آقای “پژوهشگر” یک پژوهشگر حقیقی نبوده، بلکه پژوهشگری است که جویده دیگران را نشخوار میکند. این مطلب را به دو دلیل بیان نمودم:
1 ـ اگر آقای چکاوک خودش به آثار مارکس، لنین و مائوتسه دون مراجعه میکرد حتما، در آثار شان به این واژه ها رو برو میشد و هر گز چنین چنین چرندیاتی سر هم بندی نمیکرد.
2 ـ با جرأت میگویم که آقای چکاوک به آثار مارکس، لنین و مائوتسه دون مراجعه نکرده است، بلکه نقل و قولهای که در سندش آورده از روی اسناد رویزیونیستهای “سنتز نوین” آواکیان است. این مطلب را در قسمت نقل قولهای که آورده نشان خواهیم داد.
مارکس، لنین و مائوتسه دون واژه شهید و مجاهد را، از دید کمونیستی بیان نموده اند. در مجموع، واژه شهید، علاوه بر معنای رایج خود (کشته شدن در راه خدا) دارای معانی متنوع دیگری نیز هست که به حسب سیاق و زمینه استفاده تغییر میکند. معانی یکایک را تشریح میکنم:
شهید از دید کمونیستی: از دیدگاه کمونیستی، مفهوم “شهید” با دیدگاههای مذهبی و ایدئولوژیک سنتی تفاوت دارد و بیشتر در چارچوب مبارزه طبقاتی، عدالت اجتماعی و انقلاب تعریف میشود. در این دیدگاه، شهید کسی است که جان خود را در راه مبارزه با ظلم، ستم طبقاتی و امپریالیزم فدا میکند.
ویژگیهای شهید از دیدگاه کمونیستی:
- مبارز انقلابی: شهید فردی است که بهخاطر آرمانهای عدالتخواهانه و برابری طبقاتی مبارزه میکند و در این راه جان خود را از دست میدهد.
- نماد مقاومت: شهید بهعنوان سمبل مقاومت در برابر نظامهای سرمایهداری غارتگر، تجاوزگر و سرکوبگر شناخته میشود.
- الهامبخش طبقه کارگر: یاد و خاطره شهیدان انقلابی برای تقویت روحیه مبارزه در میان طبقات کارگر و محرومان جامعه زنده نگه داشته میشود.
- بیتوجهی به فردگرایی: برخلاف نگاههای مذهبی که ممکن است به بُعد فردی شهید تأکید کنند، در کمونیزم، شهید بهعنوان بخشی از جنبش جمعی برای تغییرات اجتماعی دیده میشود.
حال واژه شهید را از دیدگاههای دیگر نیز بررسی مینمائیم: واژه «شهید» در زبان عربی و در مفاهیم مختلف به معنای «گواه» یا «شاهد» نیز استفاده میشود. واژه «شهید» علاوه بر معنای “کسی که در راه خدا کشته میشود” و “گواه“، در برخی موارد معنای دیگری نیز دارد که به واقعیتهای خاص اشاره میکند. برخی از معانی دیگر عبارتند از:
- شهید در اصطلاح فقهی:
در برخی از متون فقهی، «شهید» به فردی اطلاق میشود که به واسطه عمل یا ویژگی خاصی، در زندگی یا مرگ، بر دیگران تقدم یا فضیلت دارد. به عنوان مثال، در فقه اسلامی، اگر فردی به دلیل مبارزات دینی یا جهاد کشته شود، علاوه بر این که شهید نامیده میشود، در برخی شرایط فقهی برای او ویژگیهای خاصی مانند غسل ندادن بدن یا دفن فوری به همراه لباس قائل میشوند.
- شهید در اصطلاح عرفانی:
در برخی از نگرشهای عرفانی، واژه «شهید» به کسانی اطلاق میشود که در مسیر عرفان و جستجوی حقیقت، خود را فدای عشق به خدا کردهاند. در این معنا، شهید به معنای فردی است که در مراحل سلوک معنوی، جان خود را برای شناخت حقیقت و نزدیکی به خدا از دست میدهد.
- شهید در اصطلاح اجتماعی و تاریخی:
در جوامع مختلف، یعنی جوامعی که به خدا و پیامبرانش ایمان ندارد مانند زردشتیها، بوداییها… واژه شهید ممکن است به کسانی اطلاق شود که در راه دفاع از آزادی، حقوق بشر یا استقلال یک ملت جان خود را از دست دادهاند. در این موارد، شهید به کسانی گفته شود که در مبارزات سیاسی یا اجتماعی کشته شدهاند، بدون این که الزاماً در جنگهای دینی یا جهاد باشند.
هر گاه آقای “پژوهشگر” زحمت پژوهش را بر خود میداد مانند ایدهآلیستها و میتافیزیسینها اینقدر یاوه سرای پیرامون واژه«شهید» سر نمیداد. او میدانست که واژه شهید قبل از اسلام هم به کار برده شده و بر هر طیف و طبقه معانی خاصی را دارا است. کمونیستها (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها) عمدتاً به موضوعاتی مانند ماتریالیزم دیالکتیک فلسفه مائوئیستی، مبارزه طبقاتی و عدالت اجتماعی میپردازد. در این آثار، مفهوم «شهید» اصلاً بار مذهبی نداشته، بلکه از نظر مبارزاتی و تفکر مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی به نقش افرادی که جان خود را در راه مبارزات انقلابی فدا نموده اند میپردازد. کسی که مانند آقای چکاوک زحمت تحقیق را به خود ندهد و در این راه کوشش و تلاش نکند، طبق گفته مائوتسه دون «به آسانی در سراشیب ایدهآلیزم و میتافیزیک در میغلطد.» این موضوع به خود آقای چکاوک بر میگردد. وقتی آقای چکاوک با حساسیت تمام میگوید که« حزب یا سازمان کمونیستی باید افکار ارتجاعی را که برخاسته از مناسبات تولیدی سرمایه داری است، به دور بریزد و واژههای که مربوط به فرهنگ ارتجاعی اند، کاملاً از قاموس ادبیات خود بزداید» پس چرا خودش این کار را نکرده است. او تاریخ نگارش کتابش را بهار”1403″ نگاشته است. در حالی که این تاریخ از هجرت محمد گرفته شده و کاملاً بُعد اسلامی دارد، اما واژه شهید چنین نیست. صحبتم به این معنا نیست که من با این تاریخ که بُعد اسلامی دارد مشکل دارم، بلکه به این خاطر است که هر گاه کدام کلمۀ اگر حتی ریشه در اسلام هم داشته باشد نباید خاطر ما را پریشان کند و ما را آن قدر در خود بهپیچاند و از اصل موضوع که همانا ابعاد ایدئولوژیک ـ سیاسی است دور بسازد، و به سمت ایدهآلیزم و میتافیزیک بکشاند. حزب ما هیچگاه ارتجاعی بودن افکار آقای چکاوک را از روی « واژۀ » تاریخ هجری شمسی که انتخاب نموده قضاوت نمیکند، بلکه از محتوای نوشته اش به قضاوت مینشیند و رویزیونیزم وی را آشکار میسازد..
آقای چکاوک در ادامۀ بحثش چنین مینویسد:
« در پشت واژه «شهید» که هیچ کمونیستی به آن باور ندارد، افکار کاملاً ارتجاعی نهفته است این افکار چیزی بی[بیش] از استحکام بخشیدن «زنجیر» اسارت نیستند. کاربرد واژه های ارتجاعی کار توده ای نیست، رد روی از توده، کنش ضد انقلابی است، خود و افکار خود را در پشت ریش و دستار افکار ارتجاعی، که هیچ کمونیستی به آن باور ندارد، خود فریبی و گول زدن توده است.« کمونستها از پنهان کردن نظرات و نیات شان اباء دارند. آن ها آشکارا اعلام می کنند که هدف هایشان تنها از راه سرنگونی تمامی نظم اجتماعی با توسل به زور قابل تحقق است، بگذار طبقات حاکم در برابر یک انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولترها در آن چیزی جز زنجیرهای شان را از دست نمی دهند.» کار برد واژه های ارتجاعی راه را برای پیش داوری هموار می سازد.»
آقای چکاوک میگوید که «هیچ کمونیستی به واژه شهید باور ندارد.» اولاً باید از آقای چکاوک پرسید که منظورش از کمونیستها کیست؟ اگر منظور از تمامي کساني که خود را کمونيست ميخوانند باشد، بايد گفت که همه کسانی که خود را کمونیست میخوانند کمونیست نیستند. مانند تروتسکسيتها، سوسياليستهاي کارگري، حزب کمونیست کارگری ایران، حزب کمونیست ایران، دنباله روانان “سنتزهای نوین”، جنبش حرکت برای تغییر، آقای چکاوک… حزب ما هیچ کدام اینها را به عنوان کمونیست نمیشناسد، بلکه با این ها به عنوان رویزیونیست مرزبندی دارد. اینها میخواهند این واژه را قبول داشته یا نداشته باشند ارزشی ندارد.
ثانیاً آیا آقای چکاوک مارکس، لنین و مائوتسه را به عنوان کمونیست و رهبران پرولتاریا با ایزم شان قبول دارد یا خیر؟ در این جا است که نقل قول مانفیست دقیقاً آقای چکاوک را نشانه گرفته است. این آقای چکاوک است که از «پنهان نمودن مقاصد و نظرات خود عار دارد» و به هیچ عنوان جرأت ندارد که آن را آشکارا اعلان نماید. آیا مارکس، لنین و مائوتسه دون که از «واژه شهید» استفاده نموده اند کمونیست اند یا خیر؟
چند سطر بالاتر بیان نمودم که آقای چکاوک، پژوهشگری است که جویده دیگران را نشخوار میکند. ابتدا این مطلب را مشخص خواهیم نمود و بعد پیرامون صحبتش تبصره خواهیم نمود:
نقلی که آقای چکاوک از مانیفیست کمونیست آورده دقیقاً نقل مارکس و انگلس است اما به ادبیات دیگری است. باز هم نقل مانیفست را از قول چکاوک میشنویم و بعد با اصل مقایسه میکنیم. نقل چکاوک از مانیفست کمونیست چنین است:« کمونستها از پنهان کردن نظرات و نیات شان اباء دارند. آن ها آشکارا اعلام می کنند که هدفهای شان تنها از راه سرنگونی تمامی نظم اجتماعی با توسل به زور قابل تحقق است، بگذار طبقات حاکم در برابر یک انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولترها در آن چیزی جز زنجیرهای شان را از دست نمیدهند.»
همان طوری که در بالا گفته شد، نقلی را آقای چکاوک از مانیفست آورده نقل از مانیفست است، اما با ادبیات دیگری، چکاوک این نقل را حتماً از روی اسناد دنباله روانان رویزیونیزم«سنتز نوین» گرفته است، نه از کتاب مانیفست. راه درست و اصولی آن بود که منبعش را از کتابی که گرفته بود، میداد، نه مانیفست کمونیست. چرا آقای چکاوک چنین نموده است؟ برای این که وانمود سازد که کتابهای بسیاری را خوانده است. و حتی بعضی نقل و قولها اصلاً در منبعی که داده، نیست. این را هم نشان خواهیم داد. اصل نقل مانیفست چنین است:
« کمونیستها عار دارندکه مقاصد و نظریات خویش را پنهان سازند. آن ها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همه نظام اجتماعی موجود، از راه جبر، وصول به هدف های شان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولترها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمی دهند. ولی جهانی را بدست خواهند آورد.» (مانیفیست کمونیست ـ بخش مناسبات کمونیست ها با احزاب مختلف اپوزیسیون ـ صفحه 38)
آقای چکاوک این نقل مانیفیست را به این خاطر آورده که ما را متهم سازد که ما زیر نام «واژه شهید» ، « خود و افکار خود را در پشت ریش و دستار افکار ارتجاعی» پنهان ساخته ایم. او این را « خود فریبی و گول زدن توده» مینامد.
با صراحت میگویم که این آقای چکاوک و شرکا است که مقاصد و اهداف خود را پنهان نموده و به این طریق رویزیونیزم خود را میخواهند کمونیزم جا بزنند.
این کمونیزمی که آقای چکاوک و شرکا از آن بحث میکنند، کمونیزم نیست، بلکه عبارت پردازی و تخیلات خیر اندیشانۀ است که دموکراسی بورژوازی را تمثیل میکند.
این همان کمونیزمی است که آواکیان زیر نام «سنتز نوین»، رویزیونیزم خود را تبلیغ مینماید. وقتی شما به مانیفیست و اساسنامه جدید حزب کمونیست انقلابی امریکا مراجعه نمائید در آن همه چیز در باره کمونیزم و انقلاب سوسیالیستی بیان گردیده به جز قهر انقلابی طبقه کارگر، ارتش خلق و دیکتاتوری پرولتاریا.آن چه که مضمون ایدیولوژیک- سیاسی خط فکری آقای چکاوک را از لحاظ تیوریک تشکیل میدهد دنباله روی از خط رویزیونیستی آواکیان است. او در باره “کمونیزم” و “انقلاب کمونیستی” و در باره طالبان قرون وسطایی هر چیزی میگوید و مینویسد، به جز قهر انقلابی، ارتش خلق و جنگ خلق و دیکتاتوری پرولتاریا.
« کائوتسکی از مارکسیسم آن چیزی را میگزیند که برای لیبرالها، برای بورژوازی پذیرفتنی است (انتقاد از قرون وسطی، نقش مترقی سرمایه داری بطور اعم و دموکراسی سرمایه داری بطور اخص) ولی آنچه را که برای بورژوازی ناپذیرفتنی است (یعنی اعمال قهر انقلابی پرولتاریا علیه بورژوازی برای نابودی آن) بدور مياندازد، مسکوت میگذارد و روی آن سایه میزند، به این جهت است که کائوتسکی ناگزیر و به حکم وضع عینی خود، اعم از اینکه دارای هر نوع اعتقاد سوبژکتیف هم باشد، چاکر بورژوازی از آب در میآید.» ( لنین ـ کلیات در یک جلد ـ انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد ـ صفحه 633 ـ تاکید از لنین است)
در برنامه و اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان به هیچوچه مقاصد و افکار حزب پنهان نبوده و نیست. برای اثبات این مطلب به اساسنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان مراجعه مینمائیم:
« حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان داراي ايديولوژي پرولتري (مارکسیستی – لنینیستی – مائوئیستی) است. موجوديت حزب، حاصل كاربست ايديولوژي پرولتري در جنبش انقلابي افغانستان است. حزب، دارای برنامۀ سیاسی و استراتژی مبارزاتی پرولتری و بيان كننده و نمايندۀ منافع اساسي پرولتاريا در افغانستان است. حزب، متعهد و مصمم است که بيان فشردۀ خصوصيات و كيفيات پرولتاريا در افغانستان باشد. حزب، صفوف پرولتاريا و ساير زحمتكشان افغانستان را پایگاه طبقاتی اصلی خود میداند و مكلفيت دارد مداوماً براي تحكيم و گسترش خود در ميان آنها بكوشد. » صفحه 5 اساسنامه حزب
در بخش رهنمای ایدلوژیک ـ سیاسی حزب چنین میخوانیم: « حزب كمونيست (مائوئيست ) افغانستان ماركسيزم ــ لنينيزم ــ مائوئيزم را به مثابۀ ايديولوژي رهنماي انديشه و عمل خود پذيرفته و به كار مي بندد. ماركسيزم ــ لنينيزم ــ مائوئيزم، ايديولوژي پرولتارياي بين المللي اسـت و خصلت جهانشـمول دارد و به هـمين جهت در شــرايط مشخص هر كشور، منجمله افغانستان، قابل تطبيق است.» صفحه 8 و 9 اساسنامه حزب
حزب در بخش انترناسیونالیزم پرولتری چنین موضع دارد:
« انترناسيوناليزم پرولتري يك اصل اساسي حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان است. اين حزب، سپاه رزمندۀ اردوي بين المللي پرولتاريا در افغانستان است و مبارزات انقلابي در افغانستان را به مثابۀ سهمگيري در مبارزات انقلابي بين المللي پرولتارياي جهاني به پيش ميبرد. حزب مبارزات انقلابي در افغانستان را در خدمت به انقلاب جهاني گسترش مي دهد و پرولتاريا و خلقهاي افغانستان را طبق اساسات انترناسيوناليزم پرولتري پرورش مينمايد، تا جامعۀ مسـتقـل، آَزاد و انـقـلابي آيـنـده بـتواند به عـنوان پايگاه مطمئني در خدمت به انقلاب جهاني قرار داشته باشد.» صفحه 16 اساسنامه حزب
« در قسمت برنامه سیاسی حزب چنین میخوانیم:
«برنامه سياسي حداقل و حد اكثر حزب كمونيست ( مائوئيست ) افغانستان، انجام انقلاب دموكراتيك نوين، گذار سريع به انقلاب سوسياليستي، ساختمان سوسیالیزم، ادامۀ انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا از طريق انقلابات متعدد فرهنگي و پيشروي به سوي جامعۀ جهاني بي طبقه كمونيستي در متن انقلاب جهاني پرولتري است.» صفحه 18 اساسنامه حزب از خوانندگان تقاضامندم تا اساسنامه حزب را دقیق مطالعه کنند، آن وقت به چرندیات آقای چکاوک بهتر پی خواهند برد.
حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان به صورت مشخص استراتیژی مبارزاتی خود را در برنامه و اساسنامهاش به صورت بسیار روشن و واضح تشریح نموده است. حزب هیچ چیزی را در ابهام نگذاشته است. هر گاه سر تا پای به اصطلاح نقد آقای چکاوک را مطالعه نمائید همه چیز در هالۀ از ابهام پیچیده شده است. حتی نمیتوان فهمید که رهنمای ایدئولوژی و عملش چیست: او هم حاضر نیست که آن را به طور واضح بیان نماید. او به هیچ وجه حاضر نیست که مارکسیزم ـ لنیزم ـ مائوئیزم را به مثابۀ ايديولوژي رهنماي انديشه و عمل خود به پذیرد. شاید به خواننده سوال خلق شود که او از مارکس، لنین و مائو نقل و قول میآورد، چطور میشود که مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را قبول نداشته باشد؟ این افراد با دنباله روی از آواکیان پست مارکس، لنین و مائوتسه دون نیستند، آنها مارکس، لنین و مائوتسه دون را به عنوان افراد قبول دارند و از نقل و قولهای شان نیز به همین منظور استفاده میکنند و فقط ایزم شان را به دور ریخته اند. آقای چکاوک هر گز جرأت ندارد که علیه مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم به ایستد و علناً از سنتزهای آواکیان دفاع نماید. او در تحت لفافه این مطلب را بیان میکند که««هر کمونیست و حزب کمونیست باید مارکسیزم را با سنتزهای تکاملی اش، به پذیرد، از آن دفاع کند و آن ها را آگاهانه بکار بندد و انترناسیونالیست باشد.»
تمام مائوئیستها تکاملات مارکسیستی را قبول دارند. آنها با صراحت اعلام میدارند که لینیزم دومین قله تکاملی مارکسیزم است و مائوئیزم سومین قله تکاملی مارکسیزم است. این تکاملات در اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان به وضوح نمایان است. هرگاه خواننده به اساسنامه و مانیفست حزب کمونیست انقلابی امریکا و تمامی اسناد منتشر شدۀ دنباله روانان ایرانی و افغانستانی آواکیان مراجعه نماید، اثری از این وضاحت را نمیتواند بیابد. این موضوع بیان کننده آنست که دنباله روانان رویزیونیزم آواکیان جرأت آن را ندارند که بصورت شفاف افکار و عقاید خود را بیان نمایند. بحثی که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست بیان نموده دقیقاَ آقای چکاوک را نشانه گرفته است. او است که از بیان افکار و مقاصد خود عار دارد، نه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان.
احزاب ارتجاعی افغانستان حافظ چگونه مناسبات تولیدی اند
به این بحث آقای چکاوک توجه نمائید:
«احزاب ارتجاعی که حافظ مناسبات تولیدی سرمایه داری اند، همواره از احساسات مذهبی و ملی توده ها استفاده می کنند و آن ها بنام “وطن پرستی”، “ملی گرایی” و “شهید” و “غازی” خواندن به کشتارگاه می فرستند.» (چکاوک ـ نقد برنامه حکما ـ صفحه 13 ـ 14)
برداشت آقای “پژوهشگر” از احزاب ارتجاعی و تحلیلش از انقلابات قرن 18 و ارتباط آن با شرایط کنونی به هیچ وجه نه تنها صحیح نیست، بلکه مضر هم هست. هر کسی که به الفبای مبارزه آشنائی داشته باشد با مطالعه چنین جملاتی به کلی دچار تهوع میشوند. این برداشت مولد بوروکراسی فرد لیبرالی است که هیچ علاقۀ به مبارزه طبقاتی تحت رهبری پرولتاریا ندارد، چه رسد به انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا. این برداشت مشوق بوروکراسی است و یک عوام فریبی مطلق است. به جای این کار بهتر بود آقای چکاوک عمیقاً آثار مارکس، لنین و مائوتسه دون را در این مورد مطالعه می نمود، نه این که معانی و مفاهیم گفتار مارکس، لنین و مائوتسه دون را وارونه بیان نماید. نویسنده باید از این عادت زشت و بی معنا که بخواهد همه چیز را طبق میل خود وارونه جلوه دهد پرهیز کند. برداشت و قضاوتی که بدون محتوا بوده و روشن و صریح مواضع طبقاتی پرولتاریایی نداشته باشد و به کلی گویی به منظور درهم اندیشی سیاسی مطرح شود یک عوام فریبی است.
لنین هر نوع دروغ و عوام فریبی را بزرگترین شرم می دانست. او تأکید مینمود که یک جمله دروغ یک لاف زنی کذب در حکم مرگ معنوی و اولین ضامن مرگ سیاسی نویسنده است. لنین با بر حذر داشتن نویسندگان از این نواقص، نمونۀ سرمشق مکالمه شرافتمند و مستقیم را با توده ها نشان داد. لنین همیشه حاطر نشان ساخته که برداشت«… بدون یک محتوای روشن و اندیشیدۀ ایدئولوژیک، تبلیغ به سطح عبارت پردازی کاهش مییابد.» (Pol _ Sobr, Soch چاپ پنجم جلد 47 ، صفحه 470)
هر گاه به آثار لنین عمیقاً متوجه شوید، او قضاوت های بدون دلیل را تحمل نمیکرد. و همیشه چنین قضاوتهای را مورد سر زنش قرار می داد. حال ما با نویسندۀ رو به رو هستیم که بدون دلیل به قضاوت مینشیند و تلاش دارد تا ذهن خود را جا نشین واقعیت عینی نماید. آقای پژوهشگر” تلاش مینماید تا به سفید نمایی احزاب ارتجاعی به پردازد. او کاملاً معتقد است که: «احزاب ارتجاعی که حافظ مناسبات تولیدی سرمایه داری اند، همواره از احساسات مذهبی و ملی توده ها استفاده می کنند و آن ها بنام “وطن پرستی”، “ملی گرایی” و “شهید” و “غازی” خواندن به کشتارگاه می فرستند.»
مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها معتقد اند که هر جامعه دارای زیربنای مشخص خود است، بناءً این زیر بنا روبنای مشخص خود را دارا میباشد یا به عبارت دیگر هر جامعه دارای اقتصاد مشخص میباشد، بناءً این اقتصاد دارای سیاست و فرهنگ خاص خود نیز میباشد. همان طوری که اقتصاد کشورهای مختلف متفاوت میباشد به همان اساس سیاست و فرهنگ جوامع متفاوت، متفاوت میباشد. لذا ناگزیریم به پذیریم که اقتصاد، سیاست و فرهنگ جامعه افغانستان با اقتصاد، سیاست و فرهنگ بقیه کشورها و به خصوص کشورهای سرمایه داری متفاوت است. اما این اقتصاد، سیاست و فرهنگ را در شرایط کنونی نمیتوان جدا از روابط با اقتصاد، سیاست و فرهنگ بقیه کشورها در نظر گرفت.
بناءً تمامی کشورهای اسلامی به شمول جمهوری اسلامی ایران، جمهوری اسلامی عراق و امارت اسلامی افغانستان به نحوی از انحاء با با سرمایه داری انحصاری در روابط تنگاتگ قرار دارند، زیرا در کشورهای عقب نگه داشته شده نیمه فئودالیزم ستون فقرات امپریالیزم را تشکیل میدهد. امپریالیزم هیچگاه از حمایت فیودالیزم و ایدههای قرون وسطایی اش دست بردار نیست. امپریالیزم به خوبی آگاه است که هر قدر سطح آگاهی در جامعه پائین باشد و هر قدر که تودههای به سنن مزخرف پابندی داشته باشند به همان اندازی بهره برداری از ایشان سهلتر خواهد بود. در اساسنامه حزب چنین میخوانیم:
« امپریالیزم و طبقات فيودال و بورژواكمپرادور در پیوند با هم مـدافـعـيـن اصلي مناسبات مستعمراتي ــ نيمه فيودالي یا نیمه فیودالی – نیمه مستعمراتی هستند. قطع سلطۀ امپرياليستي و سر نگوني اين طبقات ارتجاعي، وظايف اصلي انقلاب محسوب ميگردد.»
بناءً بیان این مطلب که « احزاب ارتجاعی که حافظ مناسبات تولیدی سرمایه داری اند،» یک ادعای پوچ و بیمعنا است. آقای “پژوهشگر” از درک و شناخت وضعیت طبقات افغانستان عاجز است، همین عجز و ناتوانیاش باعث گردیده که نتواند پایه طبقاتی « احزاب ارتجاعی» را درک نماید. قبل از همه باید دقیقاً تحلیل نمود که کسانی که در رأس این «احزاب ارتجاعی» قرار دارند کیانند؟ این احزاب نمایندۀ کدام طبقه است و به کدام طبقه خدمت میکند؟
ما به خوبی شاهدیم که احزاب ارتجاعی از هفت گانه گرفته تا هشت گانه و داعش و القاعده و طالبان شعار شان باز گشت به دوران اولیه اسلام است. این احزاب به تمام معنا از تمام نظامات کهنه قرون وسطایی و امتیازات اشراف دفاع میکنند. همۀ این ها پاسخ واضحی است به پرسش فوق الذکر که «احزاب ارتجاعی» عمدتاً حافظ منافع ملاکان فئودال و متحد اشراف اند و به صورت غیر عمده حافظ منافع بورژوازی کمپرادور بوروکرات می باشند. بیهوده نبود که این احزاب در مدتی که قدرت سیاسی را در دست داشتند و دارند بیشتر از پیش تمایل به ایجاد مدارس دینی ـ از سال 1371 خورشیدی تا کنون بیش از بیست و یک هزار مدارس دینی در افغانستان ایجاد گردیده است ـ ایجاد شورای علما در سر تاسر افغانستان پرداختند و نقش رهبری کنندۀ در این زمینه ایفاء نمودند. اکثریت مطلق رهبران جهادی خود به فئودالان بوروکرات تبدیل گردیده اند. برای کسانی که به مبانی اصول مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی آشنائی دارد بسیار واضح است، و به درستی میدانند که پایه اجتماعی ـ طبقاتی «احزاب ارتجاعی» را فئودالان و بورژوازی بوروکرات تشکیل میدهد و یا به عبارت صحیح تر «احزاب ارتجاعی» در خدمت فئودالان و بورژوازی بوروکرات قرار دارد. وظیفۀ شان دفاع از اقتصاد، فرهنگ و سیاست مستعمراتی ـ نیمه فئودالی در جامعۀ افغانستان است. آنها تلاش مینمایند با دفاع از نظامات کهنه رضائیت کامل اشراف را بر آورده سازند. همین امر است که “بندناف” شان را به امپریالیزم گره زده است. امپریالیزم که ماهیتش را جنگ، غارتگری و دفاع از نظامات کهنه و قرون وسطایی تشکیل میدهد، طبق این معیار و برای تامین منافع خود طالبان را برای بار دوم به قدرت رساند و با تمام معنا از این قدرت حمایت مینماید.
تمامی «احزاب ارتجاعی» از هفتگانه و هشت گانه گرفته تا طالبان، داعش و القاعده دارای پایه طبقاتی فئودالی اند. زیرا بنیاد گرایی دینی زاده دوران بردگی و فئودالی است، و ریشه در ایدئولوژی دینی به خصوص اسلام و مسیحیت دارد. «احزاب ارتجاعی» که فوقاً بر شمرده شد دارای ایدئولوژی اسلامی است. دین اسلام با فروپاشی سازمان پدر شاهی و جماعتی در شبه چزیره عربستان سر بلند نمود و در خدمت منافع برده داران در آمد و دیری نپائید که در خدمت طبقه فئودال در آمد. این مسأله را کمی عمیقتر پی میگیریم:
«تحقیقاتی که دانشمندان شوروی و ایرانی در این زمینه انجام داده اند بیان گر آنست که: « مقدمه ظهور اسلام عبارت بود از تلاشی و فروریختگی سازمان پدر شاهی و جماعتی و تکوین شیوه زندگی برده داری در حجاز.» (ایلیا پاولوویچ ـ پطروشفسکی ـ اسلام در ایران صفحه 14)
بعد از محمد خلفای اسلام ( 11 الی 41 خورشیدی) فتوحات خود را آغاز کردند. وقتی که فاتحین اسلام عراق و ایران را فتح نمودند به سیستم پیچیدۀ فئودالی برخورد نمودند. فاتحان عرب نتوانستند که سیستم برده داری را در این مناطق مسلط سازند، لذا تحت تأثیر سیستم فئودالی قرار گرفتند و این سیستم را به عنوان دولت مداری بر گزیدند. بعد از سقوط دولت ساسانی (651 میلادی ـ 31 هجری) ایران بطور کامل و قسمت اعظمی از افغانستان به استثنای بلخ ، غور، و کابل به تصرف فاتحان اعراب در آمد.
بزرگان فئودال با فاتحان اعراب سازش نمودند و انقیاد خلافت اسلامی را پذیرفتند و سالانه هزاران برده و مبالغ هنگفت پولی را به عنوان خراج به دربار خلفای اسلام میفرستادند. همین سازش فئودالان با اعراب فاتح باعث آن شدکه شیوه برده داری در میان اعراب به یک شیوه فرعی در آمد.
«گرچه ظهور اسلام با تکوین برده داری در عربستان همنوا است، اما شیوه برده داری در میان اعراب بصورت روش اصلی در نیامد، زیرا اعراب بعد از فتوحات در جریان فتوحات به جریان عمومی فئودالی افتادند. مناسبات فئودالی بعد از فتوحات در نیمه اول قرن هفتم میلادی تکوین مییابد، اما شیوه برداری در عربستان از میان نرفت و به صورت شیوه فرعی محفوظ باقی ماند. از این روش فاتحان عرب فئودال شده، نفع بزرگی بدست میآوردند.» (ایلیا پاولوویچ ـ پطروشفسکی ـ اسلام در ایران صفحه 14)
« در دوران مدینه پایه های دولت اسلامی سراسر عربستان گذارده شد و اتحاد سیاسی واحه مدینه نطفه آن دولت بود…. در عهد نخستین خلفا طبقه اشراف جدید و قشر بالای طبقه نوین حاکمه را تشکیل دادند که پس از فتوحات عرب به فئودال ها تبدیل یافتند.»(همانجا صفحه 32)
چون پایه اساسی تشکیل دولت اسلامی در شبه جزیره عرب برده داری بود، در این زمان روبنای فرهنگی این سیستم نیز بردارانه بود، و دارای دوریشه اصلی یعنی قرآن و سنت بود. زمانی که فاتحان اعراب به سیستم فئودالی را پذیرفتند، این روبنا نمیتوانست توجیح کنندۀ زیربنای اقتصادی باشد. بناءً فقهای اسلامی تشکیل جلسه داده تا راهی را برای توجیج این زیر بنا بیابند. به این نتیجه رسیدند که باید آن را طوری وانمود سازند که محمد این سیستم را توضیح داده است. لذا دست به جعل احادیث زدند و در پهلوی دو ریشۀ اصلی سیستم برداری دو ریشه دیگر یعنی اجماع و قیاس را افزودند. هر قدر که جامعه فئودالی رشد نمود به همان اندازه جعل احادیث بیشتر گردید. آنها سه نوع مالکیت به رسمیت شناختند که تا امروز از لحاظ فقهی پا برجا است. این سه نوع مالکیت عبارتند از : 1 ـ مالکیت دولتی یا اراضی دولتی. 2 ـ اراضی وقفی و 3 ـ اراضی شخصی.
دین اسلام از همان بدو پیدایش در خدمت طبقات حاکمه در آمد و در هر عصر زمان دین را مطابق سیستم اقتصادی همان عصر و زمان عیار ساخته است. از زمان صدارت داودخان که علناً طبقه بورژوازی و کارگر متبارز گردید و جامعه افغانستان به نیمه فئودالی استحاله گردید، دین اسلام نه تنها در خدمت فئودالان و تاجر بوروکرات، بل که در خدمت بورژوازی انحصاری نیز قرار گرفت.
امروز امپریالیزم بیش از هر زمان دیگر برای تامین منافع غارتگرانۀ خود به دین در وجود «احزاب ارتجاعی» نیاز دارد و به خصوص در کشورهای تحت سلطه (مستعمره ـ نیمه فئودالی یا نیمه مستعمره ـ نیمه فئودالی). از زمان ظهور اسلام تا کنون هر تغییراتی که در سیستم اقتصادی ـ اجتماعی ایجاد گردیده، تغییرات دینی را نیز با خود به همراه داشته است.
«نقاط عطف تاریخی بزرگ با تغییرات دینی همراه بوده اند ـ البته تا آن جا که به سه دین جهانی بودا، مسیحیت و اسلام مربوط است. ادیان قبیلهای و ملی قدیم که به خودی خود به وجود آمدند، به ادیان دیگر تبدیل نشدند، به محض آن که استقلال قبیله و یا قوم از میان رفت، آنها نیز همۀ قدرت و مقاومت خود را از دست دادند. برای ژرمنها کافی بود که با امپراطوری جهانی و محتضر روم با دین جهانی مسیحی جدیداً اتخاذ شدۀ آن که با شرایط اقتصادی، سیاسی و عقیدتی آن سازگاری یافته بود، تماس سادۀ پیدا کند. تنها با این ادیان جهانی کم و بیش آگاهانه ـ و نه خود به خودی ـ به وجود آمده بودند، به ویژه مسحیت و اسلام، ما می بینیم که جنبشهای تاریخی عامتر انگ دینی را میپذیرند. حتی در مورد مسحیت، انگ دینی در انقلابات واقعاً مهم جهانی، به نخستین مراحل مبارزۀ بورژوازی برای آزادی ـ از سدۀ سیزدهم تا هفدهم ـ محدود میشود. و باید علت آن را نه آن گونه که فویرباخ گمان میکند در دلهای انسانها و نیاز مندی مذهبی شان، بلکه در سرتاسر تاریخ گذشته قرون وسطا پیدا کرد که هیج شکل عقیدتی به جز دین و الهیات نمیشناخت. اما هنگامی که بورژوازی قرن هژدهم آن قدر نیرو گرفت تا ایدئولوژی خاص خود را داشته باشد، متناسب با دیدگاه طبقاتی خویش، انقلاب بزرگ و قاطع خود، انقلاب فرانسه را بر پا کرد که منحصراً متکی به اندیشههای سیاسی و حقوقی بود و با دین تا آن جا در گیر میشد که جلو راهش قرار میگرفت. اما هرگز اتفاق نیفتاد که دین تازۀ را جای گزین دین قدیم کند. همه می دانند که روبسپیر در کوشش خود در این زمینه شکست خورد.» (لودویک فوئرباخ و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان ـ فریدریش انگلس ـ صفحات 49 ـ 50 ـ 51 ـ ترجمه: پرویزبابائی ـ تأکید ازمن است )
در طول تاریخ بورژوازی یک مرتبه تا حدودی با دین در تصادم قرار گرفت، آن هم در انقلاب فرانسه. این تصادم هم به گفتۀ انگلس تا آنجا که مانع کارهایش میگردید صورت گرفت. حتی دیگر چنین اتفاقی در تاریخ نیفتاده است. در شرایط کنونی یعنی عصر امپریالیزم و انقلابات پرولتری طبق گفتۀ لنین « چه بسا مبارزۀ اقتصادی کارگران، چنانچه ما دیدیم با سیاست بورژوازی، مذهبی و امثال آن وابسته میگردد.» (مجموعۀ آثار ـ جلد اول ـ صفحه 229)
بناءً بر حسب مسایلی که فوقاً بر شمرده شده «احزاب ارتجاعی» به هیچ وجه «نماینده تولید سرمایه داری» نیستند، بلکه نماینده تولید مستعمراتی ـ نیمه فئودالی یا نیمه مستعمراتی ـ نیمه فئودالی اند. این چگونه زیر بنای سرمایه داری است که فرهنگ کاملاً فئودالی بر او مسلط است. خود بنیادگرایی دینی زاده سیستم تولیدی نیمه فئودالی است. همین فرهنگ فئودالی است که مانع بیرون شدن زن از خانه میگردد و مانع تحصیل شان میشود. هر زیربنا دارای یک روبنا است یعنی دارای سیاست و فرهنگ مخصوص خود است. سیستم تولید سرمایه داری زنان را از درون خانه به بیرون میکشد، و هر گز مانع تحصیل شان نمیگردد.
تحریف ماهرانۀ چکاوک از نقل و قول برنامه حزب در مورد مبارزات ملی و طبقاتی
مبارزات ملی و طبقاتی، مبارزات خلق های در بند کشیده شده علیه ارتجاع و امپریالیزم میباشد. پیشبرد درست و اصولی این مبارزات تحت رهبری طبقه کارگر و حزب پیشآهنگ آن یکی از مبانی اصول مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی است. این مبارزات موتور محرکه انقلاب است. هر مائوئیست و حزب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) باید به آن عطف توجه نماید، اما دنباله روانان رویزیونیزم “سنتزهای نوین” آواکیان به شمول آقای چکاوک به این مبارزات به دیدۀ تحقیر مینگرند. به این بحث آقای چکاوک توجه نمائید:
«حکما در دنباله این جمله می نویسد: « درفش مستقل پرولتاریای جهانی در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور در خون خفته ما یگانه درفش تا به آخر انقلابی در افغانستان است.» بگذریم از این که “مبارزات ملی” در جوامع فئودالی انقلابی بودند، اگر در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر افکنیم، خواهیم دید که صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است. اعتماد و اعتبار میان ملت های افغانستان چنان خدشه دار و آشتی ناپذیرشده است که بیشترین ملیت های تحت ستم افغانستان درفش ملی و سرود ملی افغانستان را قبول ندارند و هر ملیت برایش درفش ملی و سرود ملی تهیه کرده است. در چنین جامعهی”سنگر مبارزات ملی” را حتی به عنوان فرضیه هم نمی توان جلو گذاشت. چه رسد به تدارک دیدن آن! اکنون به جز از کمونیزم، هیچ پدید ای سیاسی یا اجتماعی دیگری قادر به متحد کردن مردم افغانستان و ساختن “سنگرمبارزات ملی” نیست. نه حب وطن پرستی، نه دین، نه مذهب، نه ملیت و حتی نه تبار! زیرا هیچ کدام از این پدیدها قادر به حل تضادهای اجتماعی به ویژه تضاد ستم ملی نیستند. ناسیونالیزم و ستم ملی بافتار اجتماعی نوین در افغانستان را چنان برهم زده اند، که ساختار احزاب و سازمان های سیاسی را هم تباری کرده اند.
از آن بگذریم، در دوران کهن به گفته لنین : « در تمام جهان، دوران پیروزی نهائی سرمایه داری بر فئودالیزم با جنبش های ملی توأم بوده است»(8) البته که پیش از آن مارکس هم در مانیفیست حزب کمونیست گفته بود که « بورژوازی از نظر تاریخی نقش فوق العاده انقلابی ایفا کرده است. بورژواز هر کجا بر کل امور سوار شده، بر سراسر مناسبات فئودالی، پدر سالاری و افسانه ای خط بطلان کشیده است»(9) در این جا صحبت از دوران سپری شده است، دورانی که سرمایه داری واقعاً نقش انقلابی داشت. جنبش های ملی در جوامع فئودالی انقلابی بودند. البته که برای بررسی و نقد و درس گرفتن از گذشته، باید به گذشته ی جنبش های ملی پرداخته شود، ولی نه برای تکرار آن. زمان انقلاب بورژوازی گذشته است، و جنبش های ملی دیگر نقش انقلابی ندارند. «جنبش های ملی، بخشی از سیاست و ایدئولوژی سرمایه داری هستند و در نهایت ناگزیر تبدیل به پیچ و مهره های نظم جهانی امپریالیستی می شوند.» (10) اگر قرار باشد که انقلاب بورژوازی تدارک دیده شود، انقلابیون ناگهان خواهند دید که به گفته کارل مارکس در دوره سپری شده ارتجاعی باز کشته اند: «تمامی یک ملت، که گمان می کند از راه انقلاب (بورژوازی) نیروی دوباره برای حرکت یافته است، ناگهان می بینند که وی را به دوره سپری شده باز گردانده است.» (11)
همانگونه که کارل مارکس می گوید: «انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نمی تواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده می توان گرفت. این انقلاب تا همه خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند، قادر نیست به کار خویش به پردازد.»(12) انقلاب در افغانستان هم باید «چکامه» خود را از حال و آینده بگیرد، نه از گذشته.» (چکاوک ـ نقد برنامه حکما ـ صفحات 14 و 15)
در بحث چکاوک چند موضوع قابل مکث است:-
1 ـ تحریف آشکار نقل برنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان.
2 ـ موضع چکاوک در مورد مبارزات ملی و طبقاتی
3 ـ موضوع ستم ملی و ناسیونالیزم.
4 ـ هدف مارکس از «چکامه انقلاب از آینده»
هر یک از مسایل فوق الذکر را جداگانه مورد دقت قرار میدهیم.
1 ـ تحریف آشکار نقل برنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان:
نقلی که آقای چکاوک از برنامه حزب کمونیست (مائوئیست)افغانستان آورده نقلی است که اول و آخرش را بریده است، یا به عبارت دیگر آن را تحریف نموده تا مطابق ذوق و سلیقه خود جور نماید. تحریف ذاتاً یکی از خصوصیات رویزیونیزم است. رویزیونیزم همیشه تلاش دارد تا محتوای انقلابی جملات را از بین ببرد و آن را مطابق ذوق و علاقه بورژوازی ارائه نماید. این وظیفه ارتجاعی را امروز چکاوک به عهده گرفته که با تحریف نقل و قولها چیزی برای گفتن داشته باشد. زمانی که شما به اصل نقل برنامه مراجعه نمائید یک نتیجه از آن میگیرید و زمانی که به نقل تحریف شده برنامه توسط چکاوک بر می خورید نتیجه معکوس میگردد. به نقل وقولی که چکاوک از برنامه آورده است توجه کنید:
« درفش مستقل پرولتاریای جهانی در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور در خون خفته ما یگانه درفش تا به آخر انقلابی در افغانستان است.»
وقتی خواننده این نقل و قول را مطالعه نماید، فوراً به این نتیجه میرسد که حزب کمونیست (مائوئیست)افغانستان یک حزب مستقل سیاسی نیست و رهبری افغانستانی را در «مبارزات ملی و طبقاتی کشور» قبول ندارد. و فقط «درفش مستقل پرولتاریای جهانی » را یگانه درفش انقلابی «در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور» میداند. حال به اصل مراجعه میکنیم تا دیده شود که هدف حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان از بیان این مطلب در برنامه چیست. در برنامه حزب چنین میخوانیم:
«برنامه و اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان، درفش مستقل پرولتاریای جهانی در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور در خون خفته ما و یگانه درفش تا به آخر انقلابی در افغانستان است. کمونیست های انقلابی در کشور فقط و فقط با رزمیدن زیر این درفش سترگ است که میتوانند وظایف و مسئولیتهای شان را در قبال انقلاب جهانی و انقلاب افغانستان به نحو اصولی و شایسته ادا نمایند.»
این جمله بدین معناست که ما هم میهن پرست هستیم و هم انترناسیونالیست. و ما زمانی می توانیم وظایف و مسئولیت های خود را در قبال انقلاب جهانی و افغانستان ادا نمائیم که زیر این بیرق یعنی بیرق حزب که برنامه و اساسنامه حزب را راهنمای ایدلوژی و عمل خود قرار داده است مبارزه نمائیم. در این جا ناچاریم که خط سیاسی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان را مختصراً مورد بررسی قرار دهم. تا دیده شود که چرا ما گفته ایم که «برنامه و اساسنامه حزب، درفش مستقل پرولتاریای جهانی در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی….» است. در اساسنامه حزب در مورد خصلت طبقاتی حزب چنین میخوانیم:
«حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان، حزب سياسي پرولتاريا و پيشآهنگ پرولتاريا در افغانستان است.» چرا حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان، حزب سیاسی پرولتاریا و پیشآهنگ پرولتاریا در افغانستان است؟ اساسنامه درین مورد دلایل ذیل را بر میشمارد:
الف: «حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان داراي ايديولوژي پرولتري (مارکسیستی– لنینیستی– مائوئیستی) است.»
این، اولین دلیل حزب سیاسی پرولتاریا بودن حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در کشور است و تقدم این موضوع نسبت به هر موضوع دیگری دارای مفهوم بسیار عمیق و گسترده است.
چنانچه دیده میشود اولین دلیل پرولتری بودن حزب، بافت کارگری بودن کامـل تشـکیـلات حزب یا حتی اکثریت داشتن کارگران در تشکیلات حزب نیست، بلکه پرولتری بودن ایدیولوژی راهنمای اندیشه و عمل حزب (مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم) است.
چنانچه میدانیم در جامعۀ طبقاتی تمامی اندیشهها و طرز تفکرها دارای مهر طبقاتی است، به این دلیل که اولیهترین عنصر هر ایدیولوژی موضعگیری طبقاتی مبتنی بر جانبداری از این طبقه یا آن طبقه اجتماعی است. بنابرین تعلق هر حزب سیاسی به این یا آن طبقۀ اجتماعی در قدم اول بر اساس موضعگیری طبقاتی مبتنی بر جانبداری از منافع طبقاتی این طبقه یا آن طبقۀ اجتماعی به میان میآید. برین مبنا است که احزاب سیاسی در مجموع- و نه فقط احزاب کمونیست- حزب سیاسی یا نمایندۀ سیاسی این یا آن طبقۀ اجتماعی، مثلاً حزب فیودالی، حزب بورژوایی، حزب خرده بورژوایی یا حزب پرولتری است. البته موضوع ترکیب تشکیلاتی هر حزب از لحاظ تعلق طبقاتی شخصی و خانوادگی اعضای حزب به این یا آن طبقۀ اجتماعی یا به عبارت دیگر منشاء شخصی و خانوادگی طبقاتی اعضای حزب را نیز نباید کاملاً نادیده گرفت. اما این موضوع اهمیت درجه اول در تعیین ماهیت طبقاتی احزاب ندارد.
ب: «موجوديت حزب، حاصل كاربست ايديولوژي پرولتري در جنبش انقلابي افغانستان است.» هر گاه این مطلب را به زبان سادهتر بیان کنیم عبارت است از:
ـ موجودیت حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان حاصل تلفیق تیوریهای عام مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم با شرایط مشخص انقلاب افغانستان است. یاـ موجودیت حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان حاصل تلفیق کمونِیزم علمی با شرایط خاص مبارزات انقلابی در افغانستان است. درین جا ما در واقع در مورد “خط راهنما”ی حزب حرف میزنیم. مفهوم “خط راهنما” به معنای تلفیق تیوریهای عام مارکسیزم- لنینیزم ـ مائوئیزم با شرایط مشخص انقلاب در هر یک از کشورها میباشد.
بنابرین میتوان گفت که: «… كاربست ايديولوژي پرولتري» یعنی مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم «…در جنبش انقلابي افغانستان» یا “خط راهنمای” حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان دومین دلیل حزب سیاسی پرولتاریا بودن حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در کشور است.
پ: «حزب، دارای برنامۀ سیاسی و استراتژی مبارزاتی پرولتری و بيانكننده و نمايندۀ منافع اساسي پرولتاريا در افغانستان است.»
درین مورد چهار موضوع قابل مکث وجود دارد:
الف: برنامۀ سیاسی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان:
اصطلاح “برنامه” در اساسنامۀ حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به دو معنا مطرح گردیده است: یکی به معنای «برنامۀ عمومی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان» ودیگری به معنای «برنامۀ سیاسی حداقل و حداکثر حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان.» برنامۀ عمومی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان کل فصل اول اساسنامۀ حزب در شش مورد را به ترتیب ذیل در بر میگیرد:
«فصل اول اساسنامه (برنامۀ عمومي حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان) که پایههای ششگانۀ برنامۀ حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان را در بر دارد، نكات پایه یی برنامۀ حزب یعنی: خصلت طبقاتي حزب؛ ايديولوژي رهنماي حزب؛ انترناسيوناليزم پرولتری؛ برنامۀ سياسي حزب؛ مهم ترين اهداف انقلاب دموكراتيك نوين و استراتژي مبارزاتي حزب، را بيان مي نمايد.»
اما “برنامۀ سیاسی حداقل و حد اکثر حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان” صرفاً یک بخش از بخشهای ششگانۀ “برنامۀ عمومی حزب” را به ترتیب ذیل در بر میگیرد:
«برنامه سياسي حداقل و حداكثر حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان، انجام انقلاب دموكراتيك نوين، گذار سريع به انقلاب سوسياليستي، ساختمان سوسیالیزم، ادامۀ انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا از طريق انقلابات متعدد فرهنگي و پيشروي بـه سـوي جـامـعـۀ جـهـانـي بـيطـبـقـۀ كمونيستي در متن انقلاب جهاني پرولتري است.»
در کشورهای مستعمراتی- نیمه فیودالی و نیمه فیودالی- نیمه مستعمراتی مثل افغانستان، انقلاب دموکراتیک نوین مرحلۀ اول انقلاب است که با آغاز جنگ خلق و ایجاد اولین مناطق پایگاهی انقلابی عملاً آغاز میگردد. کسب قدرت سرتاسری در کشور به مفهوم آغاز انقلاب دموکراتیک نوین در کشور نیست، بلکه به مفهوم تکمیل شدن آن است. این امر نه تنها در شرایط نیمه فیودالی- نیمه مستعمراتی بلکه در شرایط مستعمراتی- نیمه فیودالی نیز صادق است.
ب: استراتژی مبارزاتی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان:
«اسـتراتـژي مبارزاتي حـزب كـمـونـيـست (مائوئيست) افغانستان براي پیروزی انقلاب دموکراتیک نوین در کشور عبارت است از استراتژی جنگ خلق.
در شرایط کنونی که کشور تحت اشغال نیروهای امپریالیستی قرار دارد و حاکمیت پوشالی رژیم دستنشانده بر آن تحمیل گردیده است، جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی علیه اشغالگران امپریالیست و رژیم پوشالی، شكل مشخص كنوني جنگ خلق در كشور است.»
استراتژی مبارزاتی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان، مضمون استراتژیک شیوۀ مبارزاتی حزب برای دستیابی به اهداف استراتژیک سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی انقلاب دموکراتیک نوین در افغانستان را در بر دارد. استراتژی جنگ خلق و شکل مشخص کنونی آن- جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی- یگانه استراتژی مبارزاتی پرولتری اصولی برای دستیابی به این اهداف استراتژیک انقلاب دموکراتیک نوین محسوب میگردد.
اما اتخاذ این استراتژی مبارزاتی توسط حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به مفهوم نفی مطلق تمامی اشکال دیگر مبارزاتی توسط حزب نیست، بلکه به این مفهوم است که تمامی اشکال مبارزاتی دیگر حزب در هر حال، چه در زمان پیشبرد مبارزات تدارکی برای برپایی و پیشبرد جنگ خلق و چه در زمان برپایی و پیشبرد عملی جنگ، باید بر محور تدارک، برپایی و پیشبرد جنگ خلق پیش برده شود و در خدمت آن قرار داشته باشد. درین معنا محور استراتژیک مبارزاتی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان را باید جنگ خلق و در وضعیت فعلی حزب فعالیتهای تدارکی برای برپایی و پیشبرد شکل مشخص کنونی آن تشکیل دهد و سایر اشکال مبارزاتی باید در خدمت آن قرار داشته باشد. به عبارت دیگر حزب وظایف مبارزاتی متعددِ دیگری، علاوه بر وظایف مبارزاتی جنگی، نیز بر عهده دارد و نباید وظایف مبارزاتی جنگی حزب را مطلق ساخت. بنابرین حزب به عنوان حزب سیاسی پرولتاریا و پیشآهنگ پرولتاریا در کشور انحصاراً یک “ماشین جنگی” نیست بلکه اساسیترین سلاح مورد نیاز انقلاب دموکراتیک نوین، از میان سه سلاح مورد نیاز انقلاب، است و یک “ماشین مبارزاتی” همه جانبۀ ایدیولوژیک- سیاسی و تشکیلاتی برای رهبری تمامی اشکال مبارزاتی پرولتاریا و تودههای انقلابی است.
در واقع وظایف مبارزاتی حزب کمونیست آن چنان وسیع و همهجانبه است که حتی در جریان پیشبرد جنگ خلق همین “ماشین ویژۀ جنگی” ارتش خلق نیز گاهگاهی پیشبرد وظایف مبارزاتی غیرجنگی، منجمله حتی وظایف مبارزاتی برای گسترش حزب، را میتواند بر عهده بگیرد.
ت: «حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان بیان کننده و نمایندۀ منافع اساسی پرولتاریا در افغانستان است»:
درین جا باید دو موضوع را به صورت جداگانه مورد توجه قرار داد:
اول: حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به مثابۀ بیان کنندۀ منافع اساسی پرولتاریا در افغانستان.
دوم: حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به مثابۀ نماینـدۀ مـنـافـع اسـاسـی پرولتاریا در افغانستان.
این دو موضوع در پیوند و ارتباط عمیق و درونی با هم قرار دارد. به همین جهت به عنوان خصوصیت واحد مطرح گردیده است. اما در عینحال به عنوان دو موضوع متفاوت در چوکات یک خصوصیت واحد مشخص گردیده اند. در هر حال به خاطر توجه به این پیوند و ارتباط عمیق و درونی و در عینحال توجۀ مشخص به هر یک از آنها ضرور است که هم پیوند و ارتباط عمیق و درونی و هم خصوصیات مشخص هر یک از آنها را مورد دقت قرار دهیم.
ث: «حزب، صفوف پرولتاريا و ساير زحمتكشان افغانستان را پایگاه طبقاتی اصلی خود میداند و مكلفيت دارد مداوماً براي تحكيم و گسترش خود در ميان آنها بكوشد.»
این فهم و مکلفیت نیز یک جهتگیری پرولتری و زحمتکشانه است و جهتگیری طبقاتی حزب از لحاظ تحکیم و گسترش حزب به صورت عام یعنی تحکـیـم و گـسـتـرش مـبـارزاتـی حزب و تحکیم و گسترش تشکیلاتی حزب را نشان میدهد.
درین جا باید دو موضوع تحکیم و گسترش مبارزاتی حزب در مجموع و تحکیم و گسترش تشکیلاتی حزب را به عنوان دو موضوع مرتبط بهم و در عین حال جدا از هم مورد توجه قرار داد.
در اساسنامۀ حزب گفته شده است که: حزب، مكلفيت دارد مداوماً براي تحكيم و گسترش خود در ميان صفوف پرولتاريا و ساير زحمتكشان افغانستان بكوشد.
تحکیم و گسترش حزب در میان پرولتاریا و سایر زحمتکشان صرفاً محدود بـه تـحـکـیـم و گسترش تشکیلاتی حزب در میان آنها نمیشود بلکه جوانب مختلف دارد، به نحوی که تحکیم و گسترش تشکیلاتی حزب یکی از این جوانب است که البته به نوبۀ خود خیلی مهم است.
به طور کلی مبارزات پرولتاریا و سایر زحمتکشان در قدم اول مبارزات اقتصادی آنها را در بر میگیرد. حزب باید با این مبارزات پیوند برقرار سازد، برای سازماندهی و ارتقای آن در عرصۀ مبارزات و خواستهای اقتصادی صنفی و روزمرۀ پرولتاریا و سایر زحمتکشان، از طریق حمایت، پشتیبانی و رهبری اتحادیههای صنفی بکوشد و مبارزات مذکور را به سمت درست رهبری نماید.
سپس حزب مکلفیت دارد که به طور مستقل برای سیاسی ساختن وسیع پرولتاریا و سایر زحمتکشان بکوشد و همچنان برای ارتقای مبارزات اقتصادی روزمرۀ آنها به مبارزات سیاسی تلاش نماید.
تا این جا کار و پیکار حزب در میان پرولتاریا و سایر زحمتکشان کشور را باید به عنوان کار و پیکار تودهیی در نظر گرفت. تحکیم و گسترشی که در جریان پیشبرد این کاروپیکار برای حزب در میان پرولتاریا و سایر زحمتکشان حاصل میگردد عمدتاً تحکیم و گسترش مبارزات تودهیی حزب است و هنوز به معنای تحکیم و گسترش تشکیلاتی حزب در میان آنها نمیباشد، گرچه تا این جا نیز نمیتواند جنبههای اولیۀ این مبارزات را در بر نگیرد.
عرصههای مبارزات پرولتاریا و سایر زحمتکشان صرفاً دو عرصۀ مبارزات اقتصادی و سیاسی را در بر نمیگیرد، بلکه عرصۀ دیگری نیز دارد و آن عرصۀ مبارزات تیوریک است که دارای اهمیت ویژه ای است، به خصوص از لحاظ تحکیم و گسترش تشکیلاتی حزب در میان آنها. برای تحکیم و گسترش تشکیلاتی حزب در میان پرولتاریا و سایر زحمتکشان ضرور است که در میان آنها، به خصوص در میان پیشروان شان، مبارزات تیوریک را نیز دامن زد و سازماندهی و رهبری نمود. بدون دامن زدن به مبارزات تیوریک در میان پیشروان پرولتاریا و سایر زحمتکشان کشور نمیتوان آنها را برای پیشروی در مسیر ارتقای مبارزاتی شان تا سطح حصول عضویت در حزب آماده نمود.
حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به عنوان حزب سیاسی پرولتاریا مکلفیت دارد که بافت روشنفکری غلیط تشکیلاتی خود را پیوسته بههمبزند و با جلبوجذب پیشروان پرولتاریا و سایر زحمتکشان به تشکیلات خود بافت کارگری و زحمتکشی تشکیلات خود را پیوسته ارتقاء و گسترش دهد.
“اساسنامۀ” حزب مجموع ویژگیهای حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان را که نشاندهندۀ پرولتری بودن این حزب است به دو بخش «خصوصیات» و «جهتگیریها» تقسیم نموده و چنین میگوید:
«اين خـصـوصـيـات و جـهـتگـیـریهـا مـعـرف پرولتـري بودن حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان است.»
بنا بر آنچه در سطور فوق گفتیم مجموع این خصوصیات و جهتگیریهای پنجگانه عبارت اند از:
اول: «حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان داراي ايديولوژي پرولتري (مارکسیستی-لنینیستی- مائوئیستی) است.»
دوم: «موجوديت حزب، حاصل كاربست ايديولوژي پرولتري در جنبش انقلابي افغانستان است.»
سوم: «حزب، دارای برنامۀ سیاسی و استراتژی مبارزاتی پرولتری و بيانكننـده و نمـاينـدۀ منافع اساسي پرولتاريا در افغانستان است.»
چهارم: «حزب، متعهد و مصمم است که بيان فشردۀ خصوصيات و كيفيات پرولتاريا در افغانستان باشد.»
پنجم: «حزب، صفوف پرولتاريا و ساير زحمتكشان افغانستان را پایگاه طبقاتی اصلی خود میداند و مكلفيت دارد مداوماً براي تحكيم و گسترش خود در ميان آنها بكوشد.»
اجمالاً میتوان گفت که موارد اول، دوم و سوم خصوصیات حزب و موارد چهارم و پنجم جهتگیریهای حزب را تشکیل میدهند. البته چنانچه در سطور فوق گفتیم هم خصوصیات سهگانۀ حزب و هم جهتگیریهای دوگانۀ حزب که مـعـرف پرولتري بودن حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان است، در مراحل ابتدایی و اولیۀ خود قرار دارد و عمیقاً و وسیعاً قابل تکامل اند. بهطور خلاصه باید گفت که خصوصیات باید استحکام و گسترش یابند و جهتگیریها به خصوصیات مبدل گردند و سپس برای استحکام و گسترش آنها کار و پیکار مداوم پیش برده شود. با این بیان خصوصیات حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان در این جا بسنده میکنم. خواننده به خوبی اهداف حزب از « مبارزات ملی و طبقاتی کشور» را به خوبی درک مینماید. هر گاه شما این خصوصیات را از نظر بیندازید و صرفاً یک جمله تحریف شده را ارائه نمائید، دقیقاً که معانی جمله چیز دیگری خواهد بود. همان طوری که در بالا متذکر گردیدیم این یکی از خصوصیات رویزیونیزم است.
دلایلی که فوقاً ارائه گردید به صورت مشخص، واضح و روشن بیانگر آنست که انقلاب افغانستان باید تحت رهبری پرولتاریا از طریق جنگ خلق و محاصره شهرها از طریق دهات باید صورت گیرد. این انقلاب انقلاب دموکراتیک نوین تحت رهبری پرولتاریا و حزب پیشآهنگ آن است، نه انقلاب بورژوازی. لذا ادعای حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان مبنی بر این که «برنامه و اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان، درفش مستقل پرولتاریای جهانی در سنگر مبارزات ملی و طبقاتی کشور در خون خفته ما و یگانه درفش تا به آخر انقلابی در افغانستان است.» به صورت واضح و روشن انقلابی و بر فلسفه مائوئیستی استوار ست. و به همین ترتیب بحث فوق الذکر به خوبی بیانگر آنست که هدف حزب از « مبارزات ملی و طبقاتی کشور» به هیچ وجه رهبری بورژوازی نبوده و نیست، بلکه هدف آنست که این مبارزات باید تحت رهبری پرولتاریا و حزب پیش آهنگ صورت گیرد.
در اخیر باید این نکته را خاطر نشان سازیم که ما مانند آقای چکاوک معتقد نیستیم که « بايد برنامه حزب کمونيست…. عاري از هر گونه کمي و کاستي باشد.» اعتقاد ما این است که برنامه و اساسنامه حزب ما ” قرآن مقدس” غیر قابل نقد و بدون اشتباه نیست، میتوان آن را نقد، اصلاح و تعدیل نمود و پاسخگوی زمان ساخت. اما مطرح نمودن این نقدهای خصمانۀ در موقف همسنگر شدن با رویزیونیست های پسا مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم آواکیانی خود پرسش برانگیز است و این مساله را در خواننده القا می نماید که گویا طرح این نقد، برای اصلاح و بهتر شدن نیست، بل توجیه بر حملات خصمانه ای است که از سوی چکاوک صورت گرفته است.
2 ـ موضع چکاوک در مورد مبارزات ملی و طبقاتی
چکاوک دیدگاهش را در مورد مبارزات ملی و طبقاتی این گونه بیان میدارد:
«بگذریم از این که “مبارزات ملی” در جوامع فئودالی انقلابی بودند، اگر در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر افکنیم، خواهیم دید که صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است. اعتماد و اعتبار میان ملت های افغانستان چنان خدشه دار و آشتی ناپذیرشده است که بیشترین ملیت های تحت ستم افغانستان درفش ملی و سرود ملی افغانستان را قبول ندارند و هر ملیت برایش درفش ملی و سرود ملی تهیه کرده است. در چنین جامعهی”سنگر مبارزات ملی” را حتی به عنوان فرضیه هم نمی توان جلو گذاشت. چه رسد به تدارک دیدن آن! اکنون به جز از کمونیزم، هیچ پدید ای سیاسی یا اجتماعی دیگری قادر به متحد کردن مردم افغانستان و ساختن “سنگرمبارزات ملی” نیست. نه حب وطن پرستی، نه دین، نه مذهب، نه ملیت و حتی نه تبار! زیرا هیچ کدام از این پدیدها قادر به حل تضادهای اجتماعی به ویژه تضاد ستم ملی نیستند. ناسیونالیزم و ستم ملی بافتار اجتماعی نوین در افغانستان را چنان برهم زده اند، که ساختار احزاب و سازمان های سیاسی را هم تباری کرده اند.
از آن بگذریم، در دوران کهن به گفته لنین : « در تمام جهان، دوران پیروزی نهائی سرمایه داری بر فئودالیزم با جنبش های ملی توأم بوده است» (8) البته که پیش از آن مارکس هم در مانیفیست حزب کمونیست گفته بود که « بورژوازی از نظر تاریخی نقش فوق العاده انقلابی ایفا کرده است. بورژواز هر کجا بر کل امور سوار شده، بر سراسر مناسبات فئودالی، پدر سالاری و افسانه ای خط بطلان کشیده است»(9) در این جا صحبت از دوران سپری شده است، دورانی که سرمایه داری واقعاً نقش انقلابی داشت. جنبش های ملی در جوامع فئودالی انقلابی بودند. البته که برای بررسی و نقد و درس گرفتن از گذشته، باید به گذشته ی جنبش های ملی پرداخته شود، ولی نه برای تکرار آن. زمان انقلاب بورژوازی گذشته است، و جنبش های ملی دیگر نقش انقلابی ندارند. «جنبش های ملی، بخشی از سیاست و ایدئولوژی سرمایه داری هستند و در نهایت ناگزیر تبدیل به پیچ و مهره های نظم جهانی امپریالیستی می شوند.» (10) اگر قرار باشد که انقلاب بورژوازی تدارک دیده شود، انقلابیون ناگهان خواهند دید که به گفته کارل مارکس در دوره سپری شده ارتجاعی باز کشته اند: «تمامی یک ملت، که گمان می کند از راه انقلاب (بورژوازی) نیروی دوباره برای حرکت یافته است، ناگهان می بینند که وی را به دوره سپری شده باز گردانده است.» (11) (چکاوک ـ نقد برنامه حکما ـ صفحات 14 و 15)
هر گاه خواننده یک کمی در بحث چکاوک عمیق شود به خوبی در مییابد که چکاوک به تناقض گویی دچار است. از یک سو عدم دسترسی به مبارزات ملی را « صعود بی رحمانه ستم ملی» که «به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان» منجر شده می داند و از سوی دیگر میگوید که «مبارزات ملی» به مقوله گذشته ارتباط دارد و میگوید که « صحبت از دوران سپری شده است» و « جنبش های ملی دیگر نقش انقلابی ندارند.»
هر گاه «صحبت از دوران سپری شده» است و «جنبش های ملی دیگر نقش انقلابی ندارد» پس بحث پیرامون این که « صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است.» و «در چنین جامعهی”سنگر مبارزات ملی” را حتی به عنوان فرضیه هم نمی توان جلو گذاشت.» بی معنا است. و اگر این درست است پس حکم مطلق در مورد این که « صحبت از دوران سپری شده است» و « جنبش های ملی دیگر نقش انقلابی ندارند.» معنا و مفهومی جز یاوه گویی ندارد.
***
منابع ذکر شده در نقل و قول چکاوک:
- منتخب آثار لنین در یک جلد ـ صفحه 369
- مارکس و انگلس ـ مانیفیست کمونیست ـ ترجمه برهان رضائی ـ صفحه 14
- امیر حسین پور ـ مقدمۀ برای نسخه کوردی ـ کتاب تاریخ واقعی کمونیزم ـ ریموند لوتا صفحه ندارد.
- کارل مارکس ـ هجدهم برومر لوئی بناپارت ـ صفحه 14
ما ناگزیریم که در هر دو مورد مکث نمائیم. ابتدا روی مبارزات ملی صحبت خواهیم نمود و خواهیم دید که هدف از مبارزات ملی چیست؟ لنین این مبارزات را چگونه مطرح نموده و هدفش چیست؟ بعداً مبارزات ملی را از دیدگاه مائوتسه دون به بحث خواهیم گرفت. و به تعقیب آن روی موضوع ناسیونالیزم و ستم ملی در افغانستان را خواهیم شگافت.
قبل از این که وارد بحث مبارزات ملی شوم، روی منابع ذکر شده در نقل و قول آقای چکاوک مختصراً مکثی می نمایم. شمارۀ 8 نقل چکاوک دقیقاً از لنین است. این موضوع را لنین در اثر معروف خود بنام «حق ملل در تعیین سر نوشت خویش» بیان داشته است. قبلاً یاد آور شدم که چکاوک برای این که نشان دهد که آثار متعدی را مطالعه نموده نقل و قول های رهبران پرولتاریا را از دیگران عاریت میگیرد و خودش زحمت مطالعه را به خود نمیدهد. هر گاه او کتاب «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش » را مطالعه مینمود، هر گز به این یاوه گوئی که « جنبش های ملی دیگر نقش انقلابی ندارد» و «حتی به عنوان فرضیه هم نمیتوان جلو گذاشت» مبادرت نمیورزید. دقیقاً معنای حقیقی جنبش های ملی را درک میکرد و می دانست که «جنبش های ملی » در شرایط کنونی دارای «نقش انقلابی» است. هر گاه چکاوک اثر معروف لنین ،«حق ملل در تعیین سر نوشت خویش» را دقیقاً مطالعه مینمود، درک میکرد که بحث لنین در مورد نهضت های ملی، اولاَ تحت رهبری پرولتاریا است. لنین در این مورد معتقد است که طبقه کارگر همراه با بورژوازی باید متفقاً گام بر دارد، اما او را دقیقاً تحت نظر داشته و نگذارد که بورژوازی بر اوضاع مسلط شده و کارگران را خلع سلاح نماید. کارگران باید تا زمانی که قدرت سیاسی را بدست میگیرد نباید سلاح را بر زمین گذارد. اما مائوتسه دون این بحث لنین را تکمیل نموده و با صراحت بیان نمود که بعد از جنگ جهانی اول و بخصوص انقلاب 1917 اکتبر در روسیه بورژوازی دیگر خصلت انقلابی خود را از دست داده است، و مسئولیت رهبری انقلاب بورژوازی بدوش پرولتاریا است. او این گونه انقلاب را انقلاب دموکراتیک نوین نامیده است. در این مورد بعداً بیشتر صحبت خواهیم نمود. ثانیاً بحث لنین در اثر «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» در مورد ملل مظلوم کشورهای غیر مستقل و مستعمرات است، و استخلاص این ملتها از قید ستم امپریالیستی و تشکیل دولت های مستقل ملی است. لنین به صراحت جهان را به دو اردوگاه تقسیم نموده است. یکی اردوگاه امپریالیستی که اکثریت عظیم سکنۀ زمین را مورد ستم و استثمار قرارداده و حتی بسیاری را مستقیماً به مستعمره خود تبدیل نموده اند و دیگری اردوگاه ملل مظلوم که کشورهای تحت سلطه را تشکیل میدهند. یا مستعمره اند و یا نیمه مستعمره. در زمان لنین هم در رابطهای این بحث دو تمایل وجود داشت. یکی با پیروی از بحث لنین تمایل به استخلاص سیاسی ملل در بند کشیده شده از قید و بندهای امپرالیستی و تشکیل دولت مستقل ملی بودند، یعنی خلاصی کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره از استثمار مستعمراتی کشورهای امپریالیستی، و دیگری بر خلاف بحث لنین طرف دار این وابستگی بودند. و استدلال شان این بود که« نهضتهای ملی پیچ و مهرۀ در دست امپریالیزم» است. طوری که مشخص است که چکاوک نیز طرف دار دومی یعنی وابستگی کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره است.بر عکس مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست ها، به استخلاص ملل مظلوم از قید امپریالیزم تأکید میورزند.
حال این مطلب را از قول استالین پیپیریم:
«لنینیزم در موقع حل مسألۀ ملی قضایای ذیل را منشاء قرار میدهد:
الف) جهان به دو اردوگاه منقسم است: اردوگاه مشتی ملل متمدن که صاحب سرمایۀ مالی بوده و اکثریت عظیم سکنۀ زمین را زیر استثمار کشیده اند و اردوگاه ملل مظلوم و استثمار شوندۀ کشورهای غیر مستقل و مستعمره که اکثریت را تشکیل می دهند؛
ب) مستعمره ها و کشورهای غیر مستقل که مورد ظلم و استثمار سرمایۀ مالی قرار گرفته اند عظیم ترین ذخیره و مهمترین منبع قوای امپریالیزم را تشکیل میدهند؛
ج) مبارزۀ ملل مظلوم کشورهای غیر مستقل و مستعمرات بر ضد امپریالیزم یگانه راه استخلاص آنها از ظلم و استثمار است؛
د) مهمترین کشورهای غیر مستقل و مستعمراتی، هم اکنون دیگر در جریان نهضت آزادی ملی داخل شده و این نیز نمیتواند به بحران سرمایه داری جهانی منجر نگردد؛
هـ ) منافع نهضت پرولتاریائی در کشورهای مترقی و نهضت آزادیخواهی ملی در مستعمرات، اتحاد این دو شکل نهضت انقلابی را در یک جبهۀ عمومی بر ضد دشمن عمومی یعنی امپریالیزم ایجاب مینماید؛
و) پیروزی طبقه کارگر در کشورهای مترقی و استخلاص ملل مظلوم از قید امپریالیزم بدون تشکیل و استحکام جبهۀ انقلابی عمومی امکان ناپذیر است؛
ز) تشکیل جبهۀ انقلابی عمومی بدون کمک مستقیم و جدی پرولتاریای ملل ظلم کننده به نهضت آزادی ملل مظلوم علیه امپریالیزم “میهنی” خودغیر ممکن است، زیرا « ملتی که ملل دیگر را تحت فشار و ظلم قرار داده ممکن نیست خودش آزاد باشد»(انگلس)؛
ح) معنی کمک مزبور هم این است که از شعار ـ حق داشتن هر ملت به مجزا شدن و تشکیل دولت مستقل جداً طرفداری و دفاع به عمل آید و این شعار اجراء شود؛
ط) بدون اجرای این شعار، بوجود آمدن اتحاد و معاضدت ملل برای تشکیل اقتصاد واحد جهانی که پایۀ مادی پیروزی سوسیالیزم جهانی را فراهم آورد؛ ممکن نیست؛
ی) این اتحاد فقط میتواند از روی اختیار و بر اساس اعتماد متقابل و روابط برادرانۀ ملل باشد.
از این جا است وجود دو جنبه و دو تمایل در مسألۀ ملی : یکی از آنها تمایل به استخلاص سیاسی از بندهای امپریالیستی و تشکیل حکومت مستقل ملی است ـ یعنی تمایل که اساس آن در نتیجۀ تضییقات امپریالیستی و استثمار مستعمراتی بروز نموده است و تمایل دیگر میل به نزدیکی اقتصادی ملل که اساس آن مربوط به تشکیل بازار عمومی دنیا و اقتصاد جهانی است.
لنین می گوید«سرمایه داری در حال ترقی خود به دو تمایل تاریخی در مسألۀ ملی بر میخورد: اول بیداری حیات ملی و نهضت ملی، مبارزه بر ضد هر گونه تضییقات ملی و ایجاد دولت های ملی. دوم : ترقی و تزیید همه گونه روابط بین ملتها، شکستن سدهای ملی، تولید وحدت بین المللی سرمایه و عموماً حیات اقتصادی و سیاست و علم و غیره و غیره
این دو تمایل هر دو قانون جهانی سرمایه داری می باشند. تمایل اولی بیشتر در بدو ترقی سرمایه داری تفوق دارد و تمایل دومی مخصوص سرمایه داری پخته و رسیده است که به طرف بدل گشتن به جامعه سوسیالیستی پیش میرود.» (رجوع به جلد 17 ، صفحه 139 ـ 140 چاپ روسی)
برای امپریالیزم این دو تمایل یک ضد و نقیض آشتی ناپذیر هستند، زیرا امپریالیزم نمیتواند بدون استثمار و نگاهداری جبری مستعمرات در دایرۀ “مجموعۀ واحد” زندگی نماید، زیرا امپریالیزم فقط قادر است ملت ها را از طریق الحاق و استعمار به هم نزدیک نماید که بدون آن هم اصلاً وجود امپریالیزم غیر مفهوم است.
بر عکس برای کمونیزم، این تمایلات فقط دو طرف یک امر ـ یعنی امر استخلاص ملل مظلوم از قید امپریالیزم است، زیرا کمونیزم میداند که اتحاد ملل در اقتصاد واحد جهانی فقط بر اساس اعتماد متقابله و موافقت اختیاری امکان پذیر بوده و تشکیل اتحاد اختیاری ملل از راه جدا شدن مستعمرات از “مجموعۀ واحد” امپریالیستی و از راه تبدیل آنها به دولت های مستقل انجام میگیرد.
از اینجا است که لزوم مبارزه شدید جدی و دائمی بر ضد شئونیزم عظمت طلبانۀ “سوسیالستهای” ملل سیادت کننده (انگلیس، فرانسه، امریکا، ایتالیا، ژاپن و غیره) که مایل به مبارزه با دول امپریالیست خویش نبوده و نمیخواهد به ملل مظلوم مستعمرات “خود” در مبارزۀ آنان برای نجات از ظلم و تشکیل دولت علیحده کمک نمایند.
بدون چنین مبارزهای تربیت طبقۀ کارگر ملل سیادت کننده با روح انترناسیونالیزم حقیقی و نزدیکی با تودۀ زحمتکش کشورهای غیر مستقل و مستعمرات و با روح آمادگی واقعی برای انقلاب پرولتاریائی غیر ممکن است .اگر از طرف ملل مظلوم امپراطوری روسیۀ سابق به پرولتاریای روسیه کمک نمیشد، انقلاب روسیه فاتح نمیگشت و کاچاک و دنیکن نیز شکست نمیخوردند. ولی برای بدست آوردن کمک و طرفداری این ملل هم لازم بود پرولتاریا مقدم بر هر چیز زنجیر امپریالیزم روسی را از هم گسسته و این ملتها را از ستم آزاد نماید. بدون انجام این مسأله، تحکیم حکومت شوروی و کاشتن نهال انترناسیونالیزم حقیقی و بار آوری آن تشکیلات عالی معاضدت ملل که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نامیده میشود و نمونۀ زندۀ اتحاد آتیۀ ملل در اقتصاد واحد جهانی است امکان ناپذیر میبود.
از این جا است لزوم مبارزه بر ضد محدودیت ملی و کناره گیری و افتراق سوسیالستهای کشورهای مظلوم که مایل به خروج از دایرۀ تنگ ملی خود نبوده و ارتباط نهضت آزادیخواهانۀ کشور خویش را با نهضت پرولتاریائی کشورهای حاکمه درک نمیکنند. بدون چنین مبارزه ای، نمیتوان سیاست مستقل پرولتاریای ملل مظلوم و معاونت طبقاتی وی را با پرولتاریای ممالک حاکمه در مبارزه برای از پا در آوردن دشمن عمومی و مبارزه برای از پا در آوردن امپریالیزم حفظ نمود. بدون چنین مبارزه ای انترناسیونالیزم غیر ممکن میبود.» ( استالین ـ مسایل لنینیزم ـ جلد اول ـ صفحات 91 ـ 92 ـ 93 ـ 94 ـ تأکیدات همه جا از من است)
در مورد منبع شماره 9 نقل و قول چکاوک: چکاوک نقل را این گونه بیان نموده است: « بورژوازی از نظر تاریخی نقش فوق العاده انقلابی ایفا کرده است. بورژواز هر کجا بر کل امور سوار شده، بر سراسر مناسبات فئودالی، پدر سالاری و افسانه ای خط بطلان کشیده است» منبع این نقل را صفحه 14 مانیفست کمونیست داده است. در صفحه 14 و حتی یک صفحه بالاتر و پائین این صفحه نمیتوان این نقل را یافت. این نقل در صفحه 25 مانیفست کمونیست این گونه بیان گردیده است:
« بورژوازی از نظر تاریخی نقش فوق العاده انقلابی ایفا کرده است. بورژوازی هر کجا که به قدرت رسیده است، کلیه مناسبات فئودالی پدر شاهی و احساساتی را برهم زد.» این نقل چکاوک بیشتر ازپیش صحت صحبت ما را در این مورد که او این نقل ها را مستقیماً از آثار نگرفته بلکه از روی نوشتههای دیگران نقل نموده تثبیت مینماید.
نقل شماره دهم از « کتاب تاریخ واقعی کمونیزم ـ ریموند لوتا» بدون صفحه این گونه مطرح بیان نموده است:
«جنبش های ملی، بخشی از سیاست و ایدئولوژی سرمایه داری هستند و در نهایت ناگزیر تبدیل به پیچ و مهره های نظم جهانی امپریالیستی می شوند.»
در این جا است که رگههای رویزیونیستی ریموند لوتا و کسی که این نقل را میخواهد (چکاوک)پایه مادی بحث خود بسازد، به طور عریان به نمایش گذاشته شده است. اگر چکاوک تفاوت میان دوران رقابت آزاد و امپریالیزم و هم چنین تفاوت میان مسألۀ ملی در دورۀ بین الملل دوم و لنینیزم و مائوئیزم را درک نمیکند، اما ریموند لوتا این موضوع را به خوبی درک میکند. زیرا زمانی که او مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست بود، دقیقاً تفاوت میان این دو را به خوبی تشخیص میداد و از «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش » دفاع مینمود. او طرفدار استخلاص ملل مظلوم از قید ستم امپریالیستی بود، اما از زمانی که مارکسیزم ـ لنیزم ـ مائوئیزم در اساس نامه حزب شان دور ریخته شد و یا به عبارت صحیحتر از زمانی که به دنبال رویزیونیزم “سنتزهای نوین” آواکیان افتاد و به مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم پشت نمود، گذشته اش را کاملاً نفی نمود. با نفی گذشته باید با “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش” به مبارزه بر خیزد و مبارزات ملی که نجات ملل مظلوم کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره است را «ایدئولوژی سرمایه داری» و« در نهایت پیچ و مهرههای نظم جهانی امپریالیستی» به خواند. در حالی که ریموند لوتا دقیقاً درک میکند که در شرایط کنونی موضوع جنبشهای ملی، موضوع استخلاص مستعمرات و نجات ملل مظلوم کشورهای غیر مستقل و مستعمرات از اسارت امپریالیزم است. ریموند لوتا با مخالفت نمودن با جنبش های ملی در حقیقت از الحاق اراضی کشورهای مستعمره توسط امپریالیزم دفاع مینماید، و مستقیماً از منافع بورژوازی انحصاری به دفاع بر خاسته است. ما روی بحث ریموند لوتا و مطالب بحثی چکاوک بعداً به طور مفصلاً بحث خواهیم نمود. حال منبع شماره دهم بحث چکاوک را مرور میکنیم. چکاوک نقل زیر را از قول مارکس بیان میکند:
«تمامی یک ملت، که گمان می کند از راه انقلاب (بورژوازی) نیروی دوباره برای حرکت یافته است، ناگهان می بینند که وی را به دوره سپری شده باز گردانده است.» ( کارل مارکس ـ هجدهم برومر لوئی بناپارت ـ صفحه 14)
هر گاه اول تا آخر” هجدهم برومر لوئی بناپارت ” را مطالعه نمائید هر گز چنین نقلی را نمی توان یافت. ما قبلاً با شک بیان نمودیم که آقای چکاوک نقل و قول ها را نه از روی آثار خود شان، بلکه از روی کدام کتاب دیگری گرفته و نقل نموده است. اما با این نقل و نقل های که در بالا تذکرش رفت، شک ما به یقین تبدیل گردید و باصراحت میگوئیم که چکاوک جویدۀ دیگران را نشخوار میکند. هر گاه چکاوک نقل تقلبی مارکس را آورده بود منبع اصلی را ذکر میکرد، هیچ مسئولیتی به عهدهاش نبود. اما فعلاً مسئولیت این تقلب کاری به عهدۀ او است. حال بر گردیم به اصل مطلب یعنی به مسألۀ جنبش های ملی.
معنای حقیقی جنبش های ملی به “معنای حق ملل در تعیین سرنوشت خویش است”ما زمانی میخواهیم به تحلیل این موضوع به پردازیم باید این سوال را نمود که چگونه به این مسأله به پردازیم. آیا پاسخ این مطلب را طبق گفته لنین «در تعریف های قضایی که از انواع “مفهوم کلی” علم حقوق بدست می آید جستجو نمود؟ یا این که این پاسخ را باید ضمن بررسی تاریخی ـ اقتصادی جنبش های ملی بر رسی نمود؟»
«بنابر این اگر بخواهیم به مفهوم ملل در تعیین سرنوشت خویش پی ببریم و در عین حال خود را با تعریف های قضایی سرگرم نکنیم و تعریف های مجرد «وضع ننمائیم» بل که شرایط تاریخی ـ اقتصادی جنبش های ملی را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم ، آن وقت ناگزیر به این نتیجه خواهیم رسید که منظور از حق ملل در تعیین سر نوشت خویش یعنی حق آنها در جدا شدن از مجموعۀ ملت های غیر خودی و تشکیل دولت ملی مستقل.» (مجموعۀ آثار لنین ـ جلد دوم ـ صفحه 998 ـ ترجمه: محمد پور هرمزان)
طبق گفته لنین باید که شرایط تاریخی ـ اقتصادی جنبش های ملی را در نظر گرفت. جنبش های ملی از نظر تاریخی ـ اقتصادی با هم شبیه نخواهد بود، بلکه از یکدیگر متفاوت خواهد بود.
در دوران رقابت آزاد بورژوازی نقش مترقی داشت و انقلاب بورژوا دموکراتیک تحت رهبری او صورت میگرفت. او علیه فئودالیزم به خاطر سرنگونیاش میرزمید، با ظهور امپریالیزم و سرمایه انحصاری لنین به صراحت اعلان نمود که بورژوازی در کشورهای “متمدن” فاسد گردیده و دیگر با فئودالیزم برای سرنگونی اش نمیرزمد، بلکه مبارزه او با فئودالیزم به منظور استحالهاش صورت میگیرد و این نقش مترقی بدوش بورژوازی آسیا افتاده است. امپریالیزم برای حفظ بقایش ناگزیر است که به بعضی از بقایای کهن تکیه نماید.
اعتقاد لنین این است که پرولتاریا به «غلبه قطعی بر تزاریزم علاقه مند» است. اما او تأکید میورزد که زمانی پرولتاریا میتواند این نتیجه را به دست آورد که بتواند پیشوا و رهبر انقلاب شود.
لنین می نویسد«نتیجه انقلاب وابسته به آن است که آیا طبقه کارگر که در فشار آوردن به استبداد بسیار نیرومند ولی از لحاظ سیاسی ناتوان است نقش کمک بورژوازی را بازی خواهد کرد یا نقش رهبر انقلاب ملی را» (لنین جلد 8 ـ صفحه 32 ـ چاپ روسی ـ بر گرفته شده از تاریخ معاصر صفحه 81)
لنین تأکید مینمود که پرولتاریا هر گونه امکانی را دارد که از سرشت کمک بورژوازی بودن خلاص شده و رهبری انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک را به عهده گیرد. لنین این امکانات را چنین ارزیابی مینمود:
اول این که :«پرولتاریا که بنا به وضع خود پیشروترین و یگانه طبقۀ انقلابی ثابت قدم میباشد عهده دار این وظیفه است، که در جنبش عمومی دموکراسی انقلابی روسیه نقش رهبری را بازی کند» (لنین جلد 8 ـ صفحه 75 ـ چاپ روسی ـ تأکید از لنین است)
دوم این که پرولتاریا از لحاظ سیاسی دیگر وابسته به بورژوازی نیست و دارای حزب سیاسی مخصوص خود است. این وضعیت به پرولتاریا امکان میدهد دارد که به صورت «یک نیروی سیاسی واحد و مستقل و به هم پیوسته شود» (لنین جلد 8 ـ صفحه 75 ـ چاپ روسی ـ بر گرفته شده از تاریخ معاصر ـ صفحه 81 )
سوم این که پرولتاریا برای رهایی خود از ستم و استثمار به غلبۀ قطعی انقلاب بیش از بورژوازی علاقه مند است و بنا براین« انقلاب بورژوازی از لحاظ معینی برای پرولتاریا بیشتر سودمند است. تا برای خود بورژوازی» (لنین جلد 8 ـ صفحه 57 ـ چاپ روسی ـ تاکید از لنین است ـ بر گرفته شده ار تاریخ معاصر ـ صفحه 81 ـ تأکیدات از لنین است)
لنین مینویسد«برای بورژوازی مقرون به صرفه است که به بعضی از بقایای زمان قدیم مثلاً به سلطنت و ارتش دائمی و مانند اینها بر ضد پرولتاریا اتکاء داشته باشد. برای بورژوازی مقرون به صرفه است که انقلاب بورژوازی همه بقایای زمان پیشین را بطور قطعی و کامل از بین نبرد بلکه برخی از آنها را باقی گذارد یعنی این انقلاب کامل و عقبه دار نباشد، به آخر نرسد، قطعی و بی امان نباشد…. برای بورژوازی مفیدتر است آن تغییرات ضروری که از طریق بورژوازی و دموکراسی انجام میپذیرد آهستهتر، تدریجیتر، محتاطانه تر، سست تر و بوسیله اصلاحات صورت گیرد نه بوسیله انقلاب… (تاکید از من است)
این تغییرات هر چه ممکن است فعالیت انقلابی، ابتکار، انرژی مردم عوام یعنی دهقانان و بویژه کارگران را کمتر رشد دهد. زیرا هر گاه چنین نباشد برای کارگران آسانتر خواهد بود که به قول فرانسوی ها«تفنگ را از شانه به شانه دیگر بگذارند»، یعنی آن سلاحی که انقلاب بورژوازی به آن تجهیز شان کرده است، آن آزادی را که وی به آنها میدهد، آن موسسات دموکراسی را که در زمینهای فارغ از اصول سرواژ پدید خواهد آمد بر ضد خود بورژوازی متوجه سازند. بر عکس برای طبقه کارگر با صرفه تر است تغییرات ضروری که از طریق بورژوازی، دموکراسی انجام میپذیرد، همانا نه از طریق اصلاحات بلکه انقلابی صورت گیرد( تأکید از من است) زیرا راه اصلاحات راه پر پیچ و خم بطی و طریق زوال پر شکنجه و آهسته پوسیدن اعضای بدن ملت است که از پوسیدن آنها مقدم بر همه و بیشتر از همه پرولتاریا و دهقانان زجر میکشند. طریق انقلابی، یک عمل جراحی سریعی است که برای پرولتاریا کمتر دردناک است، طریق از بین بردن مستقیم قسمتهای پوسیده و فاسدشده است، طریقی است که نسبت به سلطنت و موسسات مربوطۀ آن که مردار منفور و فاسدی است و با تباهی خود هوا را متعفن میسازد، کمتر گذشت پذیر و احتیاط کار میباشد.» (لنین جلد 8 ـ صفحه 57 ـ 58 ـ چاپ روسی ـ بر گرفته شده از تاریخ معاصر صفحات 81 ـ 82)
لنین در ادامه مینویسد که « از این رو است که پرولتاریا برای جمهوری در نخستین صف ایستاده و مبارزه میکند و آن بندهای سفیهانه و نا شایسته ای را که میگفتند باید در نظر گرفت که مبادا بورژوازی برمد و رو گردان شود تحقیر کنان بدور میافکنند.» (لنین جلد 8 ـ صفحه 94 ـ چاپ روسی ـ بر گرفته شده از تاریخ معاصر ـ صفحه82)
« برای این که رهبری انقلاب از طرف پرولتاریا صورت وقوع عمل (تاکید از نویسنده است) پذیرد و برای آن که پرولتاریا عملاً پیشوا و رهبر انقلاب بورژوازی شود، به عقیده لنین دو شرط ضرورت دارد.
نخست برای این کار لازم است پرولتاریا متفقی داشته باشدکه در پیروزی قطعی بر ضدتزاریزم ذینفع باشدو برای پذیرفتن رهبری پرولتاریا بتواندآماده گردد. خود نظریه رهبری چنین تقاضایی میکرد زیرا اگر رهبری شوندگانی نباشد رهبر دیگر رهبر نیست، اگر پیروانی نباشد پیشوا دیگر پیشوا نیست. چنین متفقی در نظر لنین دهقانان بودند.
دوم برای این کار لازم است طبقهای که به منظور به دست گرفتن رهبری انقلاب بر ضد پرولتاریا مبارزه و کوشش می نماید و میخواهد خودش یگانه رهبر آن شود از میدان رهبری بدر شود و منفرد گردد. این را نیز خود نظریۀ رهبری که وجود رهبر را در انقلاب غیر ممکن میساخت الزامی میکرد.
لنین بورژوازی لیبرال را چنین طبقهای میشمرد.
لنین مینویسد« در راه دموکراتیزم تنها پرولتاریا میتواند مبارزی ثابت قدم باشد. او تنها وقتی میتواند مبارز پیروزمندی در راه دموکراسی باشد که به مبارزه انقلابی وی توده های دهقانان نیز به پیوندند.» (لنین جلد 8 ـ صفحه 65 ـ چاپ روسی ـ صفحه 82 ـ 83 تاریخ معاصر)
بعد از انقلاب اکتبر مائوتسه دون در سالهای 1925 میلادی اعلان نمود که بورژوازی آسیا هم فاسد گردیده و نمیتواند نقش رهبری در انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک بازی نماید، بناءً مسئولیت رهبری انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک نیز به عهدۀ پرولتاریا افتاده است. اثر معروف مائوتسه دون تحت عنوان “دموکراسی نوین” این مطلب را دقیقاً شگافته است.
آقای چکاوک نمیتواند تفاوت میان این دو دوره سرمایه داری را درک نماید. او نمیتواند خصوصیات انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک در دوران رقابت آزاد و دوران بورژوازی انحصاری را بداند. عدم درک این تفاوت است که او هر دو دوره با با هم یکسان قلمداد میکند و فکر میکند که در دوره بورژوازی انحصاری هم رهبری انقلاب بدوش بورژوازی است!!
مائوئیستها معتقد اند که در هر زمان و شرایط مشخص باید شعارهای اساسی مطابق به اصول مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی مطرح شود. هر گاه شعارها مطابق به اصول مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی مطرح نشود و بر آن متکی نباشد، علاوه بر اینکه درست و اصولی نیست، بلکه اپورتونیستی و رویزیونیستی است.
«شعارهای اساسی وقتی میتواند صحیح باشد که بر اصل تجزیه و تحلیل مارکسیستی نیروی طبقاتی احداث شوند. آرایش نیروی انقلابی را در عرصۀ مبارزۀ طبقاتی صحیحاً طرح کنند، وسیلۀ جلب تودهها را به سوی جبهۀ مبارزه در راه پیروزی انقلاب و در راه تسلط طبقۀ جدید آسان کنند، تشکیل ارتش وسیع و مقتدر سیاسی را از میان توده های وسیع مردم که برای انجام این مقصود لازم است، برای حزب سهل نماید.» (استالین ـ مسایل لنینیزم ـ جلد اول ـ صفحه 264)
آقای چکاوک نه شعارها و اندرزهای مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی را در نظردارد و نه شرایط تاریخی ـ اقتصادی جنبشهای ملی را در نظر دارد، بلکه با دنباله روی از رویزیونیزم “سنتزهای نوین” آواکیان کمر خدمت به بورژوازی انحصاری بسته و علیه انقلاب دموکراتیک نوین و نهضت های ملی علیه امپریالیزم به پا خاسته است.
3 ـ موضوع ستم ملی و ناسیونالیزم.
آقای چکاوک لاطائلات خود را چنین بیان میکند:
« بگذریم از این که “مبارزات ملی” در جوامع فئودالی انقلابی بودند، اگر در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر افکنیم، خواهیم دید که صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است. اعتماد و اعتبار میان ملت های افغانستان چنان خدشه دار و آشتی ناپذیرشده است که بیشترین ملیت های تحت ستم افغانستان درفش ملی و سرود ملی افغانستان را قبول ندارند و هر ملیت برایش درفش ملی و سرود ملی تهیه کرده است. در چنین جامعهی”سنگر مبارزات ملی” را حتی به عنوان فرضیه هم نمی توان جلو گذاشت. چه رسد به تدارک دیدن آن! اکنون به جز از کمونیزم، هیچ پدید ای سیاسی یا اجتماعی دیگری قادر به متحد کردن مردم افغانستان و ساختن “سنگرمبارزات ملی” نیست. نه حب وطن پرستی، نه دین، نه مذهب، نه ملیت و حتی نه تبار! زیرا هیچ کدام از این پدیدها قادر به حل تضادهای اجتماعی به ویژه تضاد ستم ملی نیستند. ناسیونالیزم و ستم ملی بافتار اجتماعی نوین در افغانستان را چنان برهم زده اند، که ساختار احزاب و سازمان های سیاسی را هم تباری کرده اند.»
هدف اصلی و اساسی آقای چکاوک از این بحث این است که “مبارزات ملی” علیه امپریالیزم بی معنا است و نباید از این مبارزات حمایت به عمل آورد!! به عقیده او این مبارزات در گذشته”انقلابی “بوده است و فعلاً «پیچ و مهرۀ از ایدئولوژی سرایه داری است»
این مطلب را در فوق تذکر داده ایم که هدف مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها از انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک همانا انقلاب دموکراتیک نوین تحت رهبری پرولتاریا است. و هدف از جنبش های ملی مبارزات خلقهای کشورهای تحت سلطه علیه امپریالیزم است، که هیچ انقلابی به غیر از رویزیونیستها و اپورتونیستها نمیتوانند از آن چشم پوشی نموده و حمایت نکنند. زیرا جنبش های ملی در کشورهای مستعمره منجر به استقلال سیاسی کشور مستعمره میگردد. کسی که از این امر سر پیچی کند به قول لنین «یک عنصر خبیث » است.
«مرکز ثقل تربیت بین المللی کارگران در کشورهای ظالم ناگزیر باید عبارت از ترویج آزادی های کشورهای مظلوم در جدا شدن و پا فشاری در این زمینه باشد. بدون این کار، انترناسیونالیزم وجود ندارد. ما حق داشته و موظفیم هر سوسیال دموکرات ملت ظالم را که چنین تبلیغاتی را نمیکنند امپریالیست و عنصر خبیث بنامیم. این تقاضا حتمی است و لو این که چنین پیش آمدی یعنی جدا شدن، قبل از رسیدن به سوسیالیزم، در یک مورد از هزار مورد امکان پذیر و “قابل اجرا” باشد…
اما سوسیال دموکرات ملت کوچک بر عکس باید مرکز ثقل تبلیغات خود را روی کلمۀ دوم فرمول عمومی ما، یعنی “اتصال اختیاری” ملت ها قرار دهد. او میتواند بدون این که پشت پا به وظایف خود که یک نفر انترناسیونالیست است بزند، در عین حال هم طرفدار استقلال سیاسی ملت خود و هم طرفدار دخول این ملت در جرگۀ همسایه های مجاور X و y و Z و غیره باشد.اما به هر حال بر او لازمست که با افکار کوچک محدودیت و انزوای ملی مخالف بوده و طرفدار مراعات مقصد کلی و عمومی و تبعیت منافع خصوصی از منافع عمومی باشد.
کسانی که در این مسأله تعمق نکرده اند این را با یک دیگر “متضاد” میداند که سوسیال دموکراتهای ملل ظالم در راه “آزادی اتصال”پا فشاری کند. ولی کمی دقت نشان میدهد که راه دیگری به طرف انترناسیونالیزم و به هم پیوستن ملل، راه دیگری از وضعیت موجود به طرف این هدف نبوده و نمیتواند باشد.» (لنین ـ جلد 19 ـ صفحه 261 ـ 262 ـ چاپ روسی ـ بر گرفته شده از کتاب مسایل لنینیزم ـ جلد اول ـ اثر استالین ـ صفحات 95 ـ 96 ـ تأکید از من است)
لنین تأکید بر آن دارد که انقلابیون کشورهای به اصطلاح متمدن باید کارگران را آموزش دهند تا علیه تجاوزات و اشغالگری کشور خود به پا خیزند و آزادی کشورهای تحت سلطه را از زیر یوغ کشور استعمارگر خود تبلیغ و ترویج نمایند. لنین به خود این حق را میدهد که هر سوسیالیستی و یا کمونیستی که چنین تبلیغاتی نمیکند او را « امپریالیست و عنصر خبیث» بنامد. زمانی که یک فرد مانند چکاوک که مربوط به کشور مستعمره است و از شعار «کمونیزم» چیزی پائین تر بر زبان نمیآورد، و نه تنها در این باره تبلیغ و ترویج نمیکند، و نه تنها چنین جنبش های را قبول ندارد، بلکه تلاش مینماید تا تربیت کارگران و بقیه زحمت کشان را از این راه منحرف نموده و به این طریق موانعی را بر سر راه این جنبشها ایجاد نماید، به چه نامی از وی یاد نمود.
« لنین حق داشت که می گفت نهضت ملی کشورهای مظلوم را نباید از نطقه نظر دموکراسی تشریفاتی مورد توجه قرار داد، بلکه باید از نظر نتایج واقعی آن در تراز نامۀ عمومی مبارزه بر ضد امپریالیزم، به آن قیمت گذاشت، یعنی «نه بطور منفرد و مجزی بلکه در مقیاس جهانی» (رجوع به جلد 19 ـ صفحه 257 چاپ روسی ـ بر گرفته شده از کتاب مسایل لنینیزم ـ جلد اول ـ صفحه 90 ـ تأکیدات از من است)
مائوئیستها در هر شرایط استدلال شان بر اصل تجزیه و تحلیل مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی نیروهای طبقاتی استوار است. آنها آرایش نیروهای انقلابی را در عرصۀ مبارزۀ طبقاتی صحیحاً طرح میکنند، و به همین ترتیب آرایش نیروهای ارتجاعی و دشمنان انقلاب را نیز صحیح مطرح مینمایند و از طریق این تجزیه و تحلیل نتایج صحیح بدست آورده و ارائه مینمایند. اما اپورتونیستها و رویزیونیستهایی مانند آقای چکاوک پیدا میشود که بدون تجزیه و تحلیل علمی در مورد جامعه و نیروهای طبقاتی جامعه پا در هوا قضاوت مینمایند.
«اگر در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر افکنیم، خواهیم دید که صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است. اعتماد و اعتبار میان ملت های افغانستان چنان خدشه دار و آشتی ناپذیرشده است که بیشترین ملیت های تحت ستم افغانستان درفش ملی و سرود ملی افغانستان را قبول ندارند و هر ملیت برایش درفش ملی و سرود ملی تهیه کرده است.»
بدون شک که ستم ملی در افغانستان بیداد میکند، اما قضاوت آقای چکاوک در این مورد بیبنیاد است. زیرا او هر گز شناختی از جامعه افغانستان و نیروهای طبقاتی آن ندارد. ای کاش آقای چکاوک میتوانست « در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر» افکند. اگراو میتوانست این کار را بکند هر گز چنین چرندیاتی سر هم بندی نمیکرد.
در بحث فوق به خوبی مشاهده میشود که آقای چکاوک ناسیونالیزم و ستم ملی را با هم یکی گرفته است. در این مورد بعداً به تفصیل صحبت خواهیم نمود. حال می بینیم که ملت چیست؟ و ستم ملی چگونه در افغانستان اعمال میشود و نیروهائی که به نمایندگی از میلیتهای مختلف سر بلند نموده اندکیانند؟
«ملت ترکیب مختلفی از افراد، نژادها، قبایل و ملیتها است. بنا به قول استالین «پس ملت نه جنبه نژادی و نه جنبه قبیلهای دارد، بلکه اشتراکی است است از افرادی که در اثر عوامل تاریخی بوجود آمده است.» (استالین ـ ملیت از دیدگاه فلسفه علمی ـ صفحه سوم ـ تأکید از من است)
«ملت اشتراک ثابتی است از افراد که در اثر عوامل تاریخی ترکیب یافته و بر اساس اشتراک زبان، سر زمین، زندگی اقتصادی و ساختمان روحی که به شکل فرهنگی منعکس میشود بوجود آمده است.
ضمناً این نکته به خودی خود مفهوم است که ملت مانند هر پدیدۀ تاریخی تابع قانون تغییرات است، برای خود تاریخ دارد، آغاز دارد، پایان دارد.
باید خاطر نشان ساخت که هیچ یک از علایم نام برده به تنهائی برای تعریف ملت کافی نیست. علاوه بر آن! حتی فقدان یکی از این علایم کافی است که یک ملت دیگر ملت نباشد.» (استالین ـ ملیت از دیدگاه فلسفه علمی ـ صفحه پنجم)
چیزی که قبل از همه در بحث آقای چکاوک جلب نظر میکند مسألۀ نا مفهوم« صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملتهای افغانستان منجر شده است»، این بحث از دو حال خارج نیست: یا آقای چکاوک تحلیل طبقاتی جامعه افغانستان را درک نکرده و تاریخ مبارزات ملی خلقهای این کشور علیه امپریالیزم را نمیداند، یا این که فهمیده است، ولی آن را عمداً نادیده میگیرد و به این طریق میخواهد تشتت ایدئولوژیک ـ سیاسی را دامن زند. در این شکی وجود ندارد که افغانستان کشوری است مستعمره و نیمه فئودالی و از لحاظ ملی یک کشور کثیرالملل و رنگارنگ میباشد، که ستم ملی و جنسی به شدیدترین وجهی اعمال میگردد.
زمانی ما می توانیم در مورد جنبش های ملی قضاوت درست و اصولی بنمائیم که ما دو دوره سرمایه داری را از هم تفکیک نموده و بر مبنای آن جنبش های ملی را توضیح دهیم. بدون در نظر گرفتن این دو دور، بخواهی نخواهی به سر گیچه افتاده و بحث ما بی پایه و پا در هوا خواهد بود.
«نظریه مارکسیستی بی چون و چرا خواستار است به هنگام تجزیه و تحلیل هر مسألۀ اجتماعی،آن مسأله بدواً در چهار چوب تاریخی معین مطرح گردد و سپس چنانچه سخن بر سر یک کشور (مثلاً برنامه ملی یک کشور باشد، خصوصیات مشخصی در حدود یک دورۀ معین تاریخی این کشور را از سایر کشورها متمایز می سازد در نظر گرفته شود»
آیا این خواست بدون چون و چرای مارکسیزم در مسألۀ مورد بحث ما عبارت از چیست؟
این خواست مقدم بر همه چیز عبارت است از لزوم جدا کردن نمودن کامل دو دورۀ سرمایه داری که از نقطه نظر جنبش های ملی به طور اساسی از یک دیگر متمایزند. از یک طرف دورۀ ورشکستگی فئودالیزم و حکومت مطلقه یعنی دورۀ بوجود آمدن جامعۀ بورژوا ـ دموکراتیک و دولت است که در آن جنبش های ملی برای اولین بار جنبۀ تودهای به خود میگیرند و جمیع طبقات و اهالی را به انحاء مختلف از طریق مطبوعات، شرکت در مجالس نمایندگی و قس علیهذا به سیاست جلب مینمایند. از طرف دیگر در مقابل ما دورۀ قرار دارد که در آن تشکیل دولت های سرمایه داری کاملاً صورت گرفته، رژیم مشروطیت مدتها است بر قرار گردیده، و تضاد آشتی ناپذیر میان پرولتاریا و بورژوازی قویاً شدت یافته است و دورهای است که میتوان آن را آستانۀ ورشکستگی سرمایه داری نامید.
صفت مشخصه دورۀ اول بیداری جنبش های ملی و نیز به مناسبت مبارزه در راه آزادی سیاسی عموماً و در راه حقوق ملیت ها خصوصاً جلب دهقانان یعنی کثیرالعدهترین و “دیر جنبترین” قشر اهالی به سوی این جنبش ها است.
صفت مشخصه دورۀ دوم فقدان جنبشهای تودهای بورژوا ـ دموکراتیک است که در آن سرمایه داری تکامل یافته، و با نزدیک نمودن و اختلاط بیش از پیش ملل، که دیگر کاملاً به جریان مبادلۀ بازرگانی کشیده شده اند، تضاد آشتی نا پذیر بین سرمایه داری که در مقیاس بین المللی به هم آمیخته شده و جنبش بین المللی کارگری را در درجه اول اهمیت قرار میدهد.
البته این دو دوره بوسیلۀ دیواری از یک دیگر مجزا نشده، بلکه به وسیله حلقۀ عدیدۀ انتقالی به یک دیگر متصلند! و ضمناً کشورهای گوناگون از لحاظ سرعت تکامل ملی، ترکیب ملی اهالی خود، چگونگی استقرار آن ها در کشور و غیره و غیره نیز از یک دیگر متمایزند، بدون در نظر گرفتن کلیۀ این شرایط عمومی تاریخی مشخص در یک کشور معین، مارکسیست های این کشور به هیچ وجه نخواهند توانست برنامه ملی خود را تنظیم نمایند.
درست در همین جا است که ما به ضعیف ترین نقطۀ استدلال روزا لوکزامبورگ بر خورد میکنیم. او با حرارت فوق العاده ای مقالۀ خود را با مشتی الفاظ “قرص و محکم” بر ضد بخش نهم برنامه ما زینت می دهد و این بخش را “بی بند و بار”، “قالبی”، “عبارات پردازی میتا فیزیکی” و همین طور الی غیر النهایه می خواند….» (مجموعۀ آثار لنین ـ جلد دوم ـ صفحات 1001 ـ 1002 ـ 1003 ـ ترجمه: محمد پور هرمزان)
آقای چکاوک هر گز نه روی خصوصیات مشخص دوره معین تاریخی افغانستان بحثی دارد و نه تفاوتی میان جنبش ملی در افغانستان اشغال شده و سایر کشورهای که این شرایط را سپری نموده قایل است. و همه را در یک ردیف قرار داده و با یک کلام که «این دوران سپری شده» خود را راحت میسازد.
سخن بر سر جنبش های ملی و انقلاب دموکراتیک نوین در افغانستان مستعمره ـ نیمه فئودالی، در یک دورۀمعین تاریخی یعنی عصر امپریالیزم و انقلابات پرولتری است. آیا آقای چکاوک این مسأله را مطرح نموده است که افغانستان کدام دورۀ تاریخی را میگذراند و خصوصیات مشخص مسأله ملی و انقلاب دموکراتیک نوین کشور در این دوره کدام است؟ ابداً!
چکاوک در این باره مطلقاً چیزی نمیگوید! شما در تمام متن نوشته اش اثری از تجزیه و تحلیل چگونگی این مسایل در لحظه تاریخی کنونی و این که افغانستان مستعمره در این مورد دارای چه خصوصیاتی است؛ حتی یک کلمه هم نمییابید. او نه تنها که تفاوتی میان دو دوره بورژوازی قایل نیست، و بر همین ملحوظ هم نمیتواند که تفاوت میان انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک در دوران اول و انقلاب دموکراتیک نوین قایل شود.
زمانی که به آثار مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائوتسه دون در این زمینه مراجعه نمائیم با وضوح خاصی می بینیم که چکاوک خود را دچار وضعیت مضحکی نموده است. او با بیان فصیح و لحنی خشمگین موعظه می کند که مسألۀ ملی در افغانستان وجود ندارد، مسألۀ ملی و انقلاب دموکراتیک نوین مربوط به گذشته است و هیچ ارتباطی به افغانستان ندارد، بدون این که کوچکترین زحمتی به خود بدهد و این موضوع را از نظر تاریخی مورد تجزیه و تحلیل قرار دهدکه افغانستان در عصر امپریالیزم و انقلاب پرولتری کدام مرحلۀ تاریخی خود را سپری میکند و از نظر تکامل سرمایه داری به کدام مرحله رسیده است و از روی این تجزیه و تحلیل خصوصیات مسألۀ ملی و انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک نوین را در افغانستان بیان نماید. آقای چکاوک با چنین استدلالهایی عدم تمایل یا عدم توانایی خود را برای استفادۀ عملی از تجزیه و تحلیل در این قسمت بیان میدارد.
بدیهی است که آقای چکاوک تصمیم گرفته است در بحث خود مجموعۀ از اشتباهات مربوط به منطق را تدوین نمایدکه به درد تکالیف درسی مکاتب میخورد، زیرا قلم فرسایی چکاوک سراپا بی معنی و در حقیقت مسخرۀ طرح تاریخی مسأله است.
اگر برنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان را به شیوۀ مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی مورد تفسیر قرار دهیم نه به شیوۀ کودکانه، آن گاه پی بردن به این نکته آسان خواهد بود که این برنامه به جنبش بورژوا ـ دموکراتیک نوین تحت رهبری پرولتاریا و حزب پیش آهنگ آن مربوط میباشد. اگر چکاوک اندکی به این مسأله تعمق میورزید برایش مسلم میشد که برنامۀ حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان فقط مربوط به جنبش ملی ـ دموکراتیک نوین تحت رهبری پرولتاریا است، نه بورژوازی.یا به عبارت دیگر صحبت از انقلاب تحت رهبری پرولتاریا است. و هدف از این انقلاب، انقلاب دموکراتیک نوین است که سلطه فئودالیزم، بورژوازی کمپرادور بوروکرات را بر میاندازد و کلیه امتیازات امپریالیزم را ملغا میسازد.
هر گاه چکاوک به این نکات بدیهی تعمق می کرد، هر گز این مطلب را بیان نمیکرد که« در چنین جامعهی”سنگر مبارزات ملی” را حتی به عنوان فرضیه هم نمی توان جلو گذاشت. چه رسد به تدارک دیدن آن! » هر گاه او به این نکات تعمق میکرد، بدون آن که رنج خاصی بر خود هموار سازد، دقیقاً درک میکرد که چه سخنان بی معنای گفته است. او برای متهم نمودن ما به “کلی بافی”، بر ضد برنامۀ ما این برهان را می آورد که جنبشهای ملی و انقلاب دموکراتیک مربوط به گذشته است و در شرایط کنونی افغانستان قابل تطبیق نیست.
مائو تسه دون در بارۀ مسألۀ ملی چنین میگوید:« جنگ از یک سو و انقلاب اکتبر در روسیه از سوی دیگر مسأله ملی را از بخشی از انقلاب بورژوا ـ دموکراتیک به بخشی از انقلاب پرولتارئی ـ سوسیالستی تیدیل نمودند. در اکتبر 1916 لنین در مقلۀ خود «تراز نامه بحث در باره حق تعیین سر نوشت» گفت که نکته اساسی مسألۀ ملی در مورد حق تعیین سر نوشت دیگر قسمتی از جنبش دموکراتیک عمومی نیست، بلکه قسمت لاینفک انقلاب پرولتاریائی سوسیالیستی عمومی شده است.» (منتخب آثار مائوتسه دون ـ جلد دوم ـ صفحه 516)
این یگانه چیزی است که چکاوک اصلاً آن درک نکرده است. او نمی داند که مسألۀ ملی و انقلاب دموکراتیک نوین در شرایط کنونی بخشی از انقلاب پرولتاریائی سوسیالیستی است. بحث مائوئیست ها در مورد حل مسألۀ ملی تحت رهبری پرولتاریا و پیروزی انقلاب دموکراتیک نوین است. زیرا مائوئیست ها دقیقاً درک نموده اند که « در دوران ما به اصطلاح سیستم دموکراتیک در کشورهای مختلف معمولاً در انحصار بورژوازی است، و صرفاً به افزاری برای اعمال ستم نسبت به مردم عادی بدل گشته است» مائوتسه دون
اینک مکثی روی ستم ملی و ناسیونالیزم میکنیم:
ستم ملی در افغانستان تاریخ دیرینۀ دارد. از زمان حضور امپریالیزم انگلیس ستم ملی در افغانستان روز به روز شدید و شدیدتر گردید، در زمان امیر عبدالرحمان خان ستم ملی به اوج خود رسید، حتی تا آن جائی که هزاره ها به بردگان خانگی تبدیل گردیدند. بعد از استقلال سیاسی افغانستان از امپریالیزم انگلیس امیر امان الله خان بردگی خانگی را ملغا نمود، اما ستم ملی پا بر جا باقی ماند. در زمانی که خاندان طلایی قدرت را در دست گرفتند، ستم ملی بر ملیتهای تحت ستم شدیدتر گردید. یاد گرفتن زبان پشتو اجباری گردید. حتی در سرتا سر افغانستان از مأمورین دولتی سالانه امتحان زبان پشتو گرفته میشد و اگر مأموری ناکام میگردید، جریمه نقدی میشد. کودتای هفت ثور 1357 خورشیدی توسط مستشاران روسی هم گرهای از این مشکل باز نکرد. با تجاوز و لشکر کشی سوسیال امپریالیزم در افغانستان و اشغال این کشور و رویا رویی امپریالیزم غرب با سوسیال امپریالیزم روس توطئه و نفاق افکنی میان ملیت ها بیشتر گردید. بعد از اشغال افغانستان توسط امپریالیست ها به رهبری امپریالیزم امریکا ناسیونالیزم رشد بیشری نمود. در حالی که ستم ملی پا بر جا ماند، رهبران سیاسی ملیت ها مختلف تحت ستم به پادوان سیاسی طبقه حاکمه ملیت پشتون تبدیل گردیدند. با قدرت گیری طالبان در افغانستان ستم ملی شدیدتر گردید، اما با صراحت باید گفت که ستم ملی فعلی هر گز به پای ستم ملی دوران عبدالرحمن خان نمیرسد، حتی به پای دوران خاندان طلایی هم نمیرسد. اما ناسیونالیزم از زمان اشغال کشور توسط سوسیال امپریالیزم زمینه رشد بیشتر و بیشتری یافت. در این زمان ترور و اختناق رژیم دست نشاندۀ سوسیال امپریالیزم باعث خشم و نفرت مردم گردید، توده های زحمتکش افغانستان به اتفاق هم صرف نظر از اختلاف ملیتی علیه رژیم دستنشانده و باداران اشغالگر شان به مبارزه پرداختند، قیام چنداول در کابل، قیام مردم هرات در 24 حوت در هرات، بیانگر وحدت و هم دلی مردم را نشان می داد و به تعقیب آن در هر یک از ولایات کشور قیام علیه اشغالگران سوسیال امپریالیست و رژیم دست نشاندۀ شان بوجود آمد. امپریالیزم مریکا و متحدینش در چوکات ناتو و هم چنین کشورهای ارتجاعی منطقه برای بر آوردن اهداف شوم و غارتگرانه شان در افغانستان به دامن زدن ناسیونالیزم پرداختند، و هر یک از این کشورها، احزابی را حسب میل خویش ایجاد نموده تا طبق هدایت شان عمل نماید. با کمال تأسف باید گفت که خیانت تعدادی از نیروهای به اصطلاح چپ به امر انقلاب زمینه ساز رشد بیشتر ناسیونالیزم در افغانستان گردید. این نیروها جای این که به تشکیلات مستقل انقلابی به پردازند و حزب مستقل سیاسی طبقه کارگر را ایجاد نماید و و وظایف دوگانه خود را یعنی مبارزه علیه هر گونه ناسیونالیزم و در درجۀ اول شئونیزم طبقه حاکمه، و مطرح نمودن شعار حقوق مساوی همه ملیت ها را بلند کنند، تن به تسلیم طلبی طبقاتی داده و زیر بیرق احزاب اسلامی علیه اشغالگران سوسیال امپریالیست و رژیم دست نشانده به مبارزه پرداختند و شعار جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی را سر دادند. همین تسلیم طلبی طبقاتی زمینه ساز تسلیم طلبی ملی گردید. این خیانت ملی تا زمان قدرت گیری دوباره طالبان ادامه داشت.
تاریخ کشور بیانگر آنست که تودههای زحمتکش افغانستان همیشه متحداً علیه تجاوزات و اشغالگری مبارزه نموده اند، اما ثمرۀ مبارزات شان نصیب نیروهای ارتجاعی گردیده است. در زمان جنگ مقاومت علیه سوسیال امپریالیزم روس، در حالی که ملیت های مختلف کشور زیر بیرق ناسیونالیستی که از طرف امپریالیزم و ارتجاع بلند شده بود حرکت می کردند، اما با آن هم آنها به یک آیندۀ روشن اعتماد داشتند. آیندای که از طرف احزاب ارتجاعی وابسته امپریالیزم و ارتجاع منطقه به ایشان وعده داده شده بود.
بعد از به قدرت رسیدن احزب ارتجاعی جهادی و سر بلند نمودن شئونیزم نوخاستۀ تاجیک و شعله ور شدن آتش جنگ داخلی، تفرقه و نفاق میان ملیت های افغانستان را بیش از پیش دامن زد.این از یک سو، و از سوی دیگر ضعف نیروهای انقلابی (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) و سر بلند نمودن هر چه بیشتر موج تسلیم طلبی ملی و طبقاتی نیروهای به اصطلاح چپ زمینۀ مبارزه علیه ناسیونالیزم را محدو و محدوتر نمود.
بعد از اشغال افغانستان توسط امپریالیست ها به رهبری امپریالیزم امریکا و ایجاد حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان تلاش بر آن شد که نه تنها علیه اشغالگران و رژیم پوشالی، بلکه علیه تسلیم طلبی ملی و طبقاتی و علیه ناسیونالیزم مبارزه صورت گیرد. اساسنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان گویای این حقیقت است.
موج ناسیونالیزم با شدت روز افزون در داخل کشور پیش رفت، چرا چنین شد؟ زیرا جنبش آزادیبخش ملی بنا به خیانت تعدادی از نیروهای به اصطلاح چپ نتوانست بیرقش را بلند نماید. این بیرق توسط نمایندگان فکری فئودالیزم ـ بورژوازی کمپرادور وابسته به غرب به اهتزاز در آمد. گر چه نیروی به اصطلاح چپ در زمان اشغال افغانستان توسط سوسیال امپریالیزم روس، توانست که تضاد عمده را به خوبی تشخیص دهد، اما در مقابل تضاد غیر عمده نه تنها مبارزه نکرد، بلکه زیر بیرقش خزید و به نفعش سلاح بر دوش نهاد. این تسلیم طلبی طبقاتی موجب آن شد که تسلیم طلبی ملی را به همراه بیاورد. اما بعد از اشغال افغانستان توسط امپریالیستها به رهبری امپریالیزم امریکا تعدادی از نیروهای به اصطلاح چپ مانند سازمان رهایی و ساما و تعداد زیادی افرا منفرد به اصطلاح چپ نه تنها که تضاد عمده و وظایف عمده مبارزاتی را فراموش نمودند، بلکه به مبلغ و مروج اشغالگران تبدیل گردیده و چوکی های دولتی از وزارت، وکالت و تا ولایت را نصیب خود ساختند و در دسترخوان پر خون اشغالگران شریک گردیدند.
نیروی “چپ” جای این که علیه ناسیونالیزم مبارزه کند و ضربۀ قطعی بر آن وارد کند و حامل بیرق جنبش آزادیبخش در افغانستان گردد،خودش تن به انقیاد ملی داد و زمینۀ رشد هر چه بیشتر ناسیونالیزم را فراهم ساخت.
رشد ناسیونالیزم در وضعیت کنونی افغانستان ناشی از مسایلی است که فوقاً بر شمرده شد. در این لحظۀ دشوار در برابر ما مأموریتی قرار دارد و آن اینکه علیه این ناسیونالیزم به طور جدی مبارزه نمائیم تا ضربۀ قطعی بر او وارد کنیم، نه این که از موجودیتش انکار نموده و زیر نام “انقلاب کمونیستی” آب به آسیاب بورژوازی انحصاری وارتجاع بریزیم. فقط با مبارزۀ جدی و پیگیر است که میتوانیم توده ها را از بیماری همه گیر (ناسیونالیزم)محافظت کنیم. فقط مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست هاست که میتوانند این امر را انجام دهند و به این طریق اسلحۀ آزمودۀ انترناسیونالیزم و یگانگی و جدائی ناپذیر بودن مبارزه طبقاتی را در مقابل ناسیونالیزم قرار دهند. هر چه موج ناسیونالیزم با شدت بیشتری عمل کند به همان اندازه مائوئیستها هم در راه برادری، وحدت پرولتاریای تمام ملیت های افغانستان باید گامهای متینتری بر دارند. چرا؟ برای این که «لازمۀ مبارزۀ موفقیت آمیز بر ضد استثمار وارستگی پرولتاریا از ناسیونالیزم و به اصطلاح بی طرفی کامل پرولتاریادر مبارزۀ بورژوازی ملت های مختلف برای بدست آوردن اولویت است. کوچکترین پشتیبانی پرولتاریای یک ملت از امتیازات بورژوازی ملی”خودی” ناگزیر موجب بروز حس عدم اعتماد در پرولتاریای ملت دیگر خواهد شدو هم بستگی طبقاتی بین المللی کارگران را تضعیف خواهد نمود و رشتۀ اتحاد آنها را مطابق دلخواه بورژوازی از هم خواهد گسست.» (مجموعۀ آثار لنین ـ جلد دوم ـ صفحه 1025 ـ 1026 ـ تر جمه: محمد پرهرمزان)
مسایلی که فوقاًتذکار آن رفت، آقای چکاوک به طور واضح از کنار آن گذشته و از آن چشم پوشی می کند. از این بحث چکاوک چه نتیجۀ بدست میآید؟
«اگر در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر افکنیم، خواهیم دید که صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است. اعتماد و اعتبار میان ملت های افغانستان چنان خدشه دار و آشتی ناپذیرشده است که بیشترین ملیت های تحت ستم افغانستان درفش ملی و سرود ملی افغانستان را قبول ندارند و هر ملیت برایش درفش ملی و سرود ملی تهیه کرده است.»
از بحث چکاوک هیچ نتیجۀ بدست نمی آید جز این که بگوئیم که برای چکاوک هنوز مسألۀ ملی روشن نیست و او نمیتواند ستم ملی و ناسیونالیزم را از هم تفکیک کند. از بحث چکاوک مشخص است که او «درفش ملی و سرود ملی افغانستان» را قبول دارد. این ذاتاً انقیاد طلبی و خیانت ملی است. « درفش ملی و سرود ملی افغانستان» کاملاً انقیاد طلبانه است و تا هم اکنون در خدمت اشغالگران امپریالیست قرار دارد. اگر قبول ندارد چرا عدم قبول آن را مثال عدم «اعتماد و اعتبار میان ملیت های افغانستان» قلمداد میکند! این بحث چکاوک جز خیانت ملی چیز دیگری نمیتوان قلمداد نمود.
مائوئیستها هر گز بورژوازی ملیت تحت ستم را به خاطر قبول نداشتن«درفش ملی و سرود ملی افغانستان» مورد سر زنش قرار نمیدهند، بلکه به خاطر قبول «درفش ملی و سرود ملی افغانستان» و هم چنین زد و بندهای شان با بورژوازی ملت ستمگر و انقیاد طلبی بیش از حد شان در مقابل اشغالگران امپریالیست آنها را محکوم نموده و علیه شان مبارزه مینمایند، و فساد و خیانت های ملی شان را آشکار مینمایند. تودههای زحمتکش افغانستان اهدند که رهبران «احزاب ارتجاعی جهادی» اعم از هفت گانه و هشت گانه زیر بیرق اشغال خزیده بودند و مطیع و فرمان بردار اشغالگران بودند. و همین اکنون نیز چنین است. آنها نه تنها که «درفش به اصطلاح ملی و بیرق ملی » را قبول داشتند، بلکه به آن احترام نیز میگذاشتند
چکاوک هر گز درک نکرده که «هر ستم ملی باعث واکنش سریع در میان تودههای وسیع مردم میشود و هر واکنش سریع مردمی از نظر ملی تحت ستم، به تبدیل شدن به قیامی ملی گرایش دارد. اگر اغلب اوقات (بخصوص در اتریش و در روسیه) شاهد آن هستیم که بورژوازی ملت های تحت ستم کاری نمیکند مگر پر چانگی در باره قیام ملی و در عمل بدون اطلاع مردم خویش و علیه آنها به زد و بند با بورژوازی ملت ستمگر میپردازد، در چنین مواردی انتقاد مارکسیست های انقلابی باید نه علیه جنبش آزادیبخش ملی، بلکه علیه فاسد کردن آن، تنزل آن و استحاله اش به صورت یک دهن به دهن گذاشتن مسخره، جهتگیری کند. این را هم در ضمن بگویم که بسیارند سوسیال دموکراتهای اتریشی و روسی که این امر را فراموش میکنند و نفرت مشروع شان از درگیری های ملی پست، حقیر و مسخره ـ از نوع مشاجرات و دعواهائی که معلوم شود نام فلان خیابان باید به چه زبانی در قسمت بالای پلاک و به چه زبانی در قسمت پائین آن نوشته شود ـ تبدیل به رد حمایت از مبارزۀ ملی میگردد…. ما درگیری های ملی مسخره و دلال بازی ملی بر سر ملیت های اتریش و روسیه را استهزاء میکنیم و باید هم استهزا کنیم، اما از این جا نتیجه نمیشود که میتوان از قیام ملی و یا از هر مبارزۀ جدی که جمیع مردم را علیه ستم ملی به پا خیزانده باشد، حمایت نکرد.» (لنین ـ کاریکاتوری از مارکسیزم و در بارۀ اکونومیزم امپریالیستی ـ صفحه 58 ـ 59 ـ تأکیدات همه جا از لنین است)
زمانی که خواننده در نقل و قول لنین دقت کند، مسایل مطروحه را به طور زنده در افغانستان مشاهده خواهد نمود. زمانی که طالبان زنان را از حقوق اولیه شان محروم نمود و روز به روز قیودات بیشتری بر زنان وضع نمود و هم چنین ستم ملیتی را به شدیدترین وجه اعمال نمود ما شاهد «واکنش سریع» تودهها علیه این ستم بودیم. ستم بر زن را به عنوان اپارتاید جنسیتی و ستم بر هزارهها را به عنوان نسل کشی هزارهها محکوم نمودند. مبارزه علیه ستم جنسیتی و ستم ملی تنها مربوط کدام ملیت خاص تحت ستم نبوده و نیست، بلکه تمامی نیروهای انقلابی و مردم در این مبارزه شریک اند. چرا چکاوک این حقایق عینی را انکار نموده و میگوید که «اگر در جامعه افغانستان واقع بینانه نظر افکنیم، خواهیم دید که صعود بی رحمانه ستم ملی، به سقوط زوال اتحاد میان ملت های افغانستان منجر شده است. اعتماد و اعتبار میان ملت های افغانستان چنان خدشه دار و آشتی ناپذیرشده است…»
هر گاه «صعود بیرحمانه ستم ملی به سقوط و زوال اتحاد میان ملتهای مختلف افغانستان منجر شده» که هیچ اعتمادی نمیتوانند به یکدیگر بکند و به عنوان دو نیروی«آشتی ناپذیر» در مقابل یک دیگر قرار گرفته اند، پس محکوم نمودن عمل سبعانۀ طالبان علیه زنان و ملیتهای تحت ستم از طرف ملیت های مختلف به شمول تعداد زیادی از ملیت پشتون به چه معنا است؟
ما در افغانستان شاهد آن هستیم که بورژوازی ملتهای تحت ستم در زد و بند با بورژوازی ملت ستمگر قرار داشته و دارد. یگانگی بورژوازی ملت های تحت ستم را با بورژوازی ملت ستمگر و به طور اعم در وابستگی بورژوازی انحصاری به چشم سر مشاهده نمودیم. و به همین ترتیب از «درگیری های ملی پست، حقیر و مسخره» پوهنتون و دانشگاه در افغانستان نیز آگاهیم. انکار از این حقایق عینی چیزی نیست جز سجده نمودن به آستان ارتجاع و امپریالیزم. جای این که چکاوک علیه این مشاجرات مسخره به مبارزه بر خیزد و از جنبشهای آزادیبخش ملی تحت رهبری پرولتاریا دفاع نماید، بر عکس کمر را برای مبارزه علیه جنبشهای ملی آزادیبخش تحت رهبری پرولتاریا بسته است.
اگر در دوران امپریالیزم جنبشهای آزادیبخش ملی(مبارزات ملی علیه امپریالیزم) غیر ممکن است، بنا بر این چکاوک حق ندارد در مورد شان حرفی بزند، و اگر ممکن هستند در این صورت همۀ جملات طویلش در بارۀ « متحد کردن مردم افغانستان و ساختن سنگر مبارزات ملی» همگی دود شده و به هوا میرود. براه انداختن بحث ستم ملی یعنی کاری که چکاوک به شکل مضحکه آن مینماید، در تحلیل نهائی جز یاوه سرائی هیچ چیز دیگری نیست. زیرا چکاوک با راه اندازی جنین بحث هائی حتی نفرت ملی را تشدید میکند و حتی از وحدت کارگران ملت های تحت ستم با بورژوازی شان حمایت به عمل می آورد.
ما با صراحت می گوئیم در دوران امپریالیزم هم قیام های ملی امکان پذیر است و هم جنگ های ملی. از نظر سیاسی میان این دو تفاوتی وجود ندارد. لنین قیام ملی را اینگونه تعریف میکند:
« قیام “ملی” در واقع چیست؟ قیامی است که هدفش استقرار استقلال سیاسی یک ملت تحت ستم، یعنی ایجاد یک دولت ملی که مختص آن ملت باشد، است.» (لنین ـ کاریکاتوری از مارکسیزم و در بارۀ اکونومیزم امپریالیستی ـ صفحه60)
آیا ملت افغانستان حق دارد انقیاد ملی امپریالیستی را درهم شکند و استقلال سیاسی خود را بدست آورد؟ اگر جواب مثبت است پس این همه یاوه سرائی برای چیست، و اگر منفی است پس می توان صریحاً حکم نمود که چکاوک به خادم امپریالیزم تبدیل گشته است.
چکاوک اصلاً درک نکرده که ناسیونالیزم در افغانستان کمتر جنبۀ بورژوازی و بیشتر جنبۀ فئودالی دارد و مانع عمده در راه مبارزۀ پرولتاریا است. بدون مبارزه با هر گونه ناسیونالیزم و بدون دفاع از برابری حقوق ملل مختلف افغانستان نمی توان گامی به سوی انقلاب دموکراتیک نوین برداشت. لازم و ضروری است که همه مائوئیست ها و نیروهای انقلابی ملی ـ دموکرات ثابت قدم با غبار ناسیونالیزم که از سوی هر کسی ظاهر میشود یک دل و یک جهت و به طور خستگی ناپذیر مبارزه نمایند.
چکاوک در ادامه بحثش چنین مینویسد:
«در چنین جامعهی”سنگر مبارزات ملی” را حتی به عنوان فرضیه هم نمی توان جلو گذاشت. چه رسد به تدارک دیدن آن! اکنون به جز از کمونیزم، هیچ پدید ای سیاسی یا اجتماعی دیگری قادر به متحد کردن مردم افغانستان و ساختن “سنگرمبارزات ملی” نیست. نه حب وطن پرستی، نه دین، نه مذهب، نه ملیت و حتی نه تبار! زیرا هیچ کدام از این پدیدها قادر به حل تضادهای اجتماعی به ویژه تضاد ستم ملی نیستند. ناسیونالیزم و ستم ملی بافتار اجتماعی نوین در افغانستان را چنان برهم زده اند، که ساختار احزالب و سازمان های سیاسی را هم تباری کرده اند.»
کلمه “کمونیزم” فقط یک جمله بافی انقلابی است. مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائوتسه دون به کرات این قبیل جمله بافی را، که به وسیلۀ آنها به اصطلاحات “فریبنده و جذاب” که روی وظایف آینده پرده میکشد، تقبیح نموده اند. فریبندگی و جذابیت یک اصطلاح که نقش خود را در تاریخ بازی کرده است در چنین مواردی جنبۀ زینت آلات پر زرق و برقی پیدا میکند که زیب پیکر عروسک پر سر و صدایی کرده باشند. ما باید به کارگران و تمام زحمتکشان با صراحت و بدون ذرۀ ابهام بفهمانیم برای چه انقلاب دموکراتیک نوین را می خواهیم، و هر گاه فردا مقاومت ملی مردمی و انقلابی بر پا شود و پیروز گردد ما چه اصلاحات به خصوصی را عملی خواهیم نمود. این ها مسایلی است که در برابر رهبران سیاسی قرار داده میشود.
بر نامه و اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان در کمال وضوح به این پرسش ها پاسخ داده است و اهداف انقلاب دموکراتیک نوین که عبارت از برنامه حد اقل حزب است، مفصلاً تشریح نموده و برنامه حد اکثر حزب را نیز توضیح داده است. ولی چکاوک با بکار گیری کلمه “کمونیزم” هیچ چیزی را توضیح نمیدهد. او فقط همین گونه با آب و تاب از «صعود ستم ملی» و غیره صحبت میکند و میگوید که « اکنون به جز از کمونیزم، هیچ پدید ای سیاسی یا اجتماعی دیگری قادر به متحد کردن مردم افغانستان و ساختن “سنگرمبارزات ملی” نیست.» اما او از چگونگی این اتحاد حرفی به میان نمیآورد و آن را در پردۀ ابهام میگذارد.
اولاً این که “کمونیزم” به هیچ وجه نمیتواند خلقهای زحمتکش افغانستان را متحد نماید، بر آوردن این وظیفه به دوش یک حزب مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی) است. اگر حزب سیاسی پرولتاریای انقلابی وجود نداشته باشد، از کمونیزم این کار ساخته نیست.
ثانیاً : شاید هدف چکاوک از بیان این جمله این باشد که نه ضرورت به حزب سیاسی پرولتاریای انقلابی است و نه هم مبارزه علیه ناسیونالیزم ضرورت است. و نه هم مبارزۀ طبقاتی. زمانی که “جامعه کمونیستی” فرا رسد «همه مردم افغانستان» متحد خواهد گردید!!
چکاوک با بیان این گونه مطالب فقط مغزها را با آواز دهل توخالی آگنده مینماید، مغزها را مغشوش نموده و سردرگمی ایجاد و تشتت و پراکندگی را دامن میزند. که این هم به نفع امپریالیزم و ارتجاع است.
هر گاه کسی از چکاوک سوال کند که “کمونیزم” عبارت از چیست؟ بی درنگ جواب میدهدکه عبارت از جامعه است که در آن اثری از ستم طبقاتی، ستم ملی و ستم جنسیتی دیده نمیشود و دولت هم زایل گردیده است. اما اگر از او سوال شود که این جامعه چگونه و از چه راهی بدست میآید، در آن زمان به لکنت زبان گرفتار شده و چیزی برای گفتن ندارد.
خواننده به خوبی درک میکند که چکاوک با این دراز گوییهای لایعنی از درک انقلاب دموکراتیک نوین و انقلاب سوسیالیستی عاجز است و قدرت تشخیص بین این دو انقلاب و تفاوت میان این دو انقلاب را درک نکرده و از سوی دیگر به هیچ وجه درک نکرده که میان جامعه بورژوازی و جامعه کمونیستی یک دوران طویل گذار وجود دارد که بدون ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا هر گز نمی توان به جامعۀ کمونیستی رسید.
ولی آیا تحریف ماهرانۀ نقل و قول های رهبران پرولتاریای جهان و تحریف ماهرانۀ برنامه حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان و عدم تجزیه و تحلیل اوضاع و شرایط تاریخی افغانستان گواه بر دراز گوئیهای بی مورد و ملا نطقی و عجز و زبونی چکاوک نیست؟
4 ـ هدف مارکس از «چکامه انقلاب از آینده»
به این صحبت چکاوک توجه نمائید:
همانگونه که کارل مارکس می گوید: «انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نمی تواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده می توان گرفت. این انقلاب تا همه خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند، قادر نیست به کار خویش به پردازد.»(12) انقلاب در افغانستان هم باید «چکامه» خود را از حال و آینده بگیرد، نه از گذشته.» (12ـ کارل مارکس هجدهم برومر لوئی بناپارت ـ صفحه 15) ـ چکاوک ـ نقد برنامه حکما ـ صفحه 15)
برای چکاوک به اصطلاح کمونیست امروزی ما که با اشتیاق ولی بنا حق از مارکس نقل و قول میکند، آن هم بخاطر این که ارزیابی او از گذشته را معکوس جلوهگر سازد، و به این طریق گذشتۀ جنبش کمونیستی را نفی نماید. طرح مسأله برایش به این شکل بسیار ساده است تا همه چیز را وارونه جلوه گر سازد و گذشته جنبش را به شکل نامفهوم و بیگانه ارائه کند. وقتی به آثار مارکس، انگلس، لنین، استالین مائوتسه دون مراجعه نمائید دقیقاً متوجه میشوید که آنها هر گز جامعهای را در تخیل خود نساختند و نتیجه گیری تخیلی هم نداشتند، بلکه آنها از درون مبارزات طبقاتی نتایج عینی را بیرون کشیدند. مارکس بعد از انقلاب 1948 متوجه شد که پرولتاریا نباید به عنوان هم دست بورژوازی و تحت رهبری بورژوازی انقلاب نماید، بلکه باید خودش رهبری انقلاب را در دست گیرد. بر مبنای همین تجربه عملی انقلاب بود که او اظهار داشت که «انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نمی تواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده می توان گرفت. این انقلاب تا همه خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند، قادر نیست به کار خویش به پردازد.» اما در این زمان هنوز برای مارکس مشخص نبود که استقرار یک دولت پرولتری چگونه باید باشد. او بعد از شکست انقلاب کمون پاریس به این نتیجه رسید که بعد از انقلاب دیکتاتوری پرولتاریا بر بورژوازی برای داغان نمودن ماشین دولتی ضروری است. لنین به صراحت بیان میدارد که :
«از آن جا که در تاریخ قبل از کمون هر گز نمونهای برای استقرار یک دولت پرولتری وجود نداشته است، لذا آثاری که مارکس و انگلس قبل از کمون پاریس نوشته بودند، هنوز در بر گیرندۀ جوابی به این سوال باشد که چه چیز می تواند جا نشین دولتی ـ که بوسیلۀ انقلاب داغان میشود ـ گردد. تجارب کمون پاریس این فرصت را نصیب مارکس کرد که کمک تازهای به تعالیم انقلابی بنماید. و به این مسأله که شکل حکومت دیکتاتوری پرولتاریا بایستی چگونه باشد تا متناسب با محتوای طبقاتی و رسالت تاریخی آن بوده و به عنوان ابزاری برای ساختمان جامعه جدید مورد استفاده قرار گیرد، پاسخ میدهد و به این ترتیب تعالیم انقلابی را غنی تر میسازد. لنین در رابطه با تجزیه و تحلیل مارکس از تجارب کمون پاریس چنین می نویسد: « در نوشته های مارکس کوچکترین اثری از خیال پردازی، به این مفهوم که او جامعه جدیدی را در مخیله خود آفریده و در فانتزی خود خلق کرده باشد، وجود ندارد. نه، او تولد جامعه جدید از جامعه کهنه را به عنوان یک پروسه طبیعی تاریخ مورد مطالعه قرار داده و اشکال گذار از کهنه به نو را بر رسی میکند. او به تجارب واقعی جنبش پرولتری تودهای استناد میورزد و سعی میکندکه از آنها آموزش های عملی کسب نماید.» (جنگ داخلی در فرانسه ـ کمون پاریس ـ مارکس ـ انگلس ـ لنین ـ صفحه 13 ـ 14 ـ تأکید از لنین است)
حال به مارکس و انگلس مراجعه مینمائیم تا ببینیم که هدف شان از این که «انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نمی تواند بگیرد، این چکامه را فقط از آینده می توان گرفت.» چیست؟ و به تعقیقب آن هدف چکاوک در در اینمورد به بحث خواهیم گرفت.
« اگر تو فصل آخر کتاب “هجدهم برومر” مرا دوباره مرور کنی، خواهی دید که من در آن جا در باره تلاش بعدی انقلاب فرانسه صحبت میکنم که دیگر مثل گذشته دستگاه بروکراسی ـ نظامی را از دستی به دست دیگر منتقل نخواهد کرد،(تأکید از من است) بلکه آنرا داغان میکند و این پیش شرط هر انقلاب خلقی در قارۀ [اروپا] است … لحظه مهم و حساسی به خاطر وجدان معذب به هدر رفت. آنها نمیخواستند جنگ داخلی را شروع کنند. مثل این که تیرس ـ این فسقلی بد نهاد ـ با تلاش خود برای خلع سلاح پاریس آنرا [جنگ داخلی] قبلاً شروع نکرده بود! و اما اشتباه دوم آن ها: کمیته مرکز[گارد ملی] خیلی زود قدرت را تحویل داد تا میدان را برای برای کمون باز بگذارد. و باز هم از روی عذاب وجدان “شرافتمندانه”! به هر تقدیر قیام کنونی پاریس ـ حتی اگر در مقابل گرگها، خوکها و سگهای رزل جامعه قدیم نیز از پا در آید ـ شکوهمندترین اقدامی است که حزب ما از زمان قیام ژوئن به بعد انجام داده است. این شیر دلان پاریس را با آن بزدلان امپراتوری آلمان ـ پروسی مقدس رومی با سیمای مومیائی مسخ شده شان با رنگ و بوی سرباز خانهای و کلیسائی و جوجه یونکری شان و مخصوصاض با تنگ نظری شان مقایسه کن» ( نامه مارکس به لودویک گوگلمان ـ لندن 13 آوریل 1871 ـ بر گرفته شده از کتاب جنگ داخلی در فرانسه ـ کمون پاریس ـ مارکس ـ انگلس ـ لنین ـ صفحه 18 ـ بقیه تأکیدات از مارکس است)
اینست اصل هدف مارکس از این که ««انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نمی تواند بگیرد» او در نامه خود به گوگلمان صریحاً بیان می دارد که انقلاب فرانسه نباید «که دیگر مثل گذشته دستگاه بروکراسی ـ نظامی را از دستی به دست دیگر منتقل نخواهد کرد» او صریحاً از داغان نمودن ماشین دولتی بحث میکند که پرولتاریا باید خود قدرت سیاسی به دست آورد نه این که آن را مانند گذشته به بورژوازی واگذار نماید.
هر گاه چکاوک کتاب «هجدهم برومر یا لوئی بنا پارت» مارکس را مطالعه مینمود حتماً بخش آخر آن را نیز مورد توجه قرار میداد و این گونه هذیان نمیگفت. معلوم است که او این نقل مارکس را هم از روی اسناد رویزیونیستهای آواکیانی گرفته و بدون تعمق و تحقیق در این رابطه به یاوه گویی پرداخته است. باز هم به آقای “پژوهشگر” توصیه میکنیم که حد اقل یک بار به این آثار مراجعه نماید و خودش در این باره قضاوت کند، نه این که از روی قضاوت رویزیونیستها به قضاوت بنشیند.
«شایسته نیست بدون آن که اظهار نظری کرده باشیم، بگذاریم حوادث پاریس به سیر خود ادامه بدهند. تا زمانی که کمیته مرکزی گارد ملی بر اوضاع مسلط بود موضوعات به خوبی بر گزار میشد ولی بعد از انتخابات حرف بیش از عمل شده است[منظور انتخابات 26 مارس 1871 کمون است. بعد از پیرزی قیام خلق در پاریس کمیته گارد ملی از 18 تا 28 مارس قدرت را در دست داشت و بعد از این انتخابات اختیارات خود را به کمون محول نمود.] تا وقتی ورسای ناتوان بود، باید عملی بر ضد آن صورت میگرفت ولی این فرصت به هدر داده شد و اکنون چنین به نظر میرسد که گویا ورسای تفوق حاصل کرده و پاریسی ها را به عقب میراند…» (سخنرانی انگلس در باره کمون پاریس ـ بر گرفته شده از کتاب جنگ داخلی در فرانسه ـ کمون پاریس ـ مارکس ـ انگلس ـ لنین ـ صفحه 80)
«البته بر اثر اشتباهات،ثمرات پیروزی درخشان از بین رفتند. پرولتاریا در نیمه راه توقف کرد: به جای آن که “به مصادرۀ اموال غاصبین” به پردازد، در این رویا به سر میبردکه در سر زمینی که بوسیله[اجرای] وظایف عمومی ملی، متحد شده است، عالی ترین عدالت به حقیقت خواهد پیوست. مثلاً مؤسساتی از قبیل بانکها را تصاحب نکرد، در میان سوسیالیستها هنوز تئوری پرودونی “مبادلۀ عادلان” و غیره حکومت میکرد. اشتباه دوم خوش قلبی بیش از حد پرولتاریا بود: او می بایستی دشمنان خود را نابود میکرد ولی به جای این کار سعی کرد که آنها را از نظر اخلاقی تحت تأثیر قرار دهد و به اهمیت اقدامات نظامی در جنگ داخلی کم بها داد و به جای آن که پیروزی خود در پاریس را با حمله قاطعانه به ورسای تکمیل نماید، مسامحه کرد و به دولت ورسای فرصت داد که نیروی ظلمت را جمع آوری نموده و برای هفته خونین مه مجهز نماید.» (و.ا. لنین ـ درسهائی از کمون پاریس ـ بر گرفته شده از کتاب جنگ داخلی در فرانسته ـ کمون پاریس ـ مارکس ـ انگلس ـ لنین ـ صفحه 130)
همان طوری در بالا تذکر رفت، مارکس هر گز جامعهای را در تخیل خود نساخت و نتیجه گیری تخیلی هم نداشت، بلکه او از درون مبارزات طبقاتی نتایج عینی را بیرون کشید. او از انقلاب 1848 این نتیجه را بدست آورد که پرولتاریا باید « مثل گذشته دستگاه بوروکراسی ـ نظامی را از دستی به دست دیگر منتقل نکند»، بلکه خود اداره امور را به دست گیرد. در این زمان مارکس اصلاً از دیکتاتوری پرولتاریا بحثی بر زبان نمیآورد، اما مارکس از کمون پاریس به این نتیجه رسید که بعد از سر نگونی بورژوازی وداغان نمودن دستگاه بورکراسی ـ نظامی دیکتاتوری پرولتاریا امری ضروری است.
در نقل و قول های مارکس، انگلس و لنین که فوقاً تذکار آن رفت، خواننده به خوبی در مییابد که هدف مارکس از بیان اینکه «انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را از گذشته نمی تواند بگیرد،» این است که پرولتاریا به هیچ وجه نباید اشتباهات گذشته را تکرار نماید و بنا به قول مارکس«دیگر مثل گذشته دستگاه بوروکراسی ـ نظامی را از دستی به دست دیگر منتقل» کنند، بلکه باید « آنرا داغان » نمایند. یا به عبارت دیگر پرولتاریا به هیچ وجه نباید فریب بورژوازی را به خورد و رهبری انقلاب را به او بسپارد، بلکه باید خودش انقلاب را تا آخر به پیش برد و خوش قلبی خود را کنار بگذارد و به جنگ داخلی و نابودی دشمن کاملاً آمادگی داشته باشد. مارکس این موضوع را «پیش شرط هر انقلاب خلقی در قارۀ [اروپا]» میداند. این است هدف مارکس از انقلاب که چکامه خود را نمیتواند از گذشته بگیرد. اما چکاوک هدف دیگری از این بحث دارد. او میخواهد با وارونه جلو دادن این حقیقت به طور ضمنی گذشته انقلابی جنبش بین المللی کمونیستی را نفی نماید. وقتی که میگوید: « انقلاب در افغانستان هم باید «چکامه» خود را از حال و آینده بگیرد، نه از گذشته.» هدفش چیز دیگری است. این صحبت چکاوک از بیانیه “حزب کمونیست انقلابی امریکا» سر چشمه میگیرد. در بیانیه با صراحت اعلان شده که « بیایید پیشآهنگ آینده باشیم و نه بقایای گذشته.»
درین شکی وجود ندارد که ما باید پیشآهنگ آینده باشیم، ولی هم اکنون نیز این وظیفه و رسالت را به دوش داریم. ما باید پیشآهنگ کنونی و آینده باشیم و نه صرفا پیشآهنگ آینده.
رویزیونیزم “سنتز نوین” آواکیان که در بیانیه و اساسنامه “حزب کمونیست انقلابی امریکا” انعکاس یافته بیانگر آنست که موج اول انقلاب از کمون پاریس شروع گردیده و به انقلاب فرهنگی چین خاتمه یافته، باید موج دوم در چهارچوبه نوین شکل گیرد، بر اساس این حکم صادر گردیده که « بیایید پیشآهنگ آینده باشیم و نه بقایای گذشته.» و « سلاح ما دیگر برنده نیست، نباید پشت آن سنگر گرفت» به این شکل رویزیونیستهای آواکیانی تلاش مینماید تا گذشته انقلابی ما را از کمون پاریس گرفته تا انقلاب اکتبر، انقلاب چین و انقلاب کبیر فرهنگی چین را یک سره نفی نمایند. سوال مطرح میشود که گذشته کدام است؟
همان طوری که بیان گردید گذشته ما، کمون پاریس، انقلاب 1917 اکتبر، انقلاب 1949 چین و انقلاب کبیر فرهنگی چین و به همین ترتیب مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم، میباشد.
هر گاه بخواهیم مطلب بیانیه “حزب کمونیست انقلابی امریکا” و صحبت چکاوک را به شکل عامه فهم تری بیان نمائیم، نتیجه اش چنین است:
« بیایید بقایای مارکسیزم – لنینیزم – مائوئیزم نباشیم، به هیچ شکلی به مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم پناه نبریم و پشت مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم سنگر نگیریم؛ یعنی بیایید با گذشته مارکسیستی – لنینیستی – مائوئیستی مان بطور کلی و قطعی گسست نماییم.»
هرگاه «انقلاب افغانستان چکامه خود را از گذشته» نگیرد، در حقیقت این انقلاب یک موجود بی ریشه در تاریخ مبارزاتی پرولتاریائی است. هر گاه ما تجارب کمون پاریس، انقلاب اکتبر، انقلاب چین و انقلاب فرهنگی چین را کنار بگذاریم و در نهایت مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را کنار بگذاریم، برای ما و انقلاب افغانستان چه چیزی باقی میماند؟
هر گاه «انقلاب افغانستان چکامه خود را از گذشته » نگیرد، هم چون انقلاب ایران مخملی خواهد بود و در خدمت ارتجاع و امپریالیزم قرار خواهد گرفت. رویزیونیزم آواکیان و دنباله روانش با شعارهای دهن پر کن میخواهند تاریخ پر افتخار این انقلابات و دروس عظیم تاریخی آن ها را نفی نماید و انقلابی بدون رگ و ریشه به پرولتاریا عرضه نمایند.
همان طوری که وظیفه و رسالت ما است که باید پیشآهنگ کنونی و آینده باشیم به همان قسم «انقلاب افغانستان» نیز باید «چکامهاش» را از گذشته، حال و آینده بگیرد. انکار این حقیقت جهان شمول به معنای پشت نمودن به مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم است.
ادامه دارد…
12/ 1/1404 خورشیدی
1 / 4/ 2025 میلادی