دلو 1403 خورشیدی ( فبروری 2025 میلادی)
18,799 واژه، 99 دقیقه زمان خواندن.
به تاریخ 12 قوس (آذر) 1403 خورشیدی نوشتهای تحت عنوان ” نقد برنامهی حکما” فقط با یک “پیش در آمد” توسط یکی از دوستان به دسترس رفقای ما قرار گرفت. دوست مان تذکر داده بود که این نوشته در وبسایت “زن، انقلاب، آزادی” به نشر رسیده است. وقتی پیش در آمد را مطالعه نمودیم هیچ اصولیتی را در بر نداشت و کاملاً نادرست و غیر اصولی بود. ما پاسخ این پیش در آمد را نوشتیم، آنرا درج شماره (20) شعله جاوید – دور پنجم – منتشره دلو 1403 (فبروری 2025 م.) نموده و به آدرس دوست مان نیز ارسال کردیم؛ چون در پاسخ چنین بیان نموده بودیم:
«همان طوری که گفتیم ما خوشحال میشدیم که نویسنده مقاله اولاً مسئولیت مقاله را میپذیرفت، تا ما هم طرف را میشناختیم و ثانیاً روی اساسنامه حزب بحثش راه میانداخت و به این ترتیب یک مبارزه ایدئولوژیک فعال راه میافتاد و ما هم متوجه کمبودات و نواقص برنامهای خود میشدیم. زیرا هیچ برنامۀ نمیتواند مطلقاً بی نقص و عیب باشد.»
دوست مان برای ما اطلاع داد که نویسندۀ این نقد آقای ناصر چکاوک میباشد و متن کامل نوشتۀ آقای ناصر چکاوک را نیز برای ما نیز ارسال نمود. زمانی که نوشتۀ 37 صفحهای کامل آقای چکاوک را مطالعه نمودیم، به این نتیجه رسیدیم که نوشتۀ مذکور یک نوشتۀ کاملاً رویزیونیستی، اومانیستی و از جمله دنباله روانان “سنتزهای نوین” باب آواکیان است؛ حزب کمونیست انقلابی امریکا تحت رهبری باب آواکیان، با انتشار مانیفست جدید خویش به تاریخ 18 نوامبر 2008 میلادی و به تعقیب حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) با انتشار شماره 49 حقیقت منتشره برج سرطان (تیر) 1389 خورشیدی تحت عنوان « کمونیزم بر سر دو راهی: پژمردگی یا شگوفایی! خطاب به همه کمونیستهای ایران» به یکی از دنباله روانان “سنتزهای نوین” مبدل گردیدند که در سمینار وسیع حزبی اسنادشان همه به طور همه جانبه مورد بررسی، تحقیق قرار گرفت و نتیجهگیری ما آن شد که مانیفست جدید حزب کمونیست انقلابی امریکا یک سند پسا مارکسیستی – لنینیستی – مائوئیستی – اومانیستی است. بعدها جنبش بین المللی کمونیستی نیز با صراحت اعلان نموده که این اسناد برعلاوه بر پسا مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی، رویزیونیستی است، بدین لحاظ نمیشد که پاسخی در خور نوشتۀ آقای چکاوک ارائه ننمائیم. بناءً تصمیم بر آن شد تا روی نوشتۀ (37 صفحهای) آقای ناصر چکاوک مکث نموده، و این نوشته را از ابتدا تا انتها به بحث بگیریم؛ البته باید بیان نمود که قبلاً پاسخ پیش در آمد داده شده است. موضع ما در قبال پیش درآمد همان پاسخی است که قبلاً ارائه گردیده، البته با توضیحات بیشتر.
هرگاه سرتا پای به اصطلاح نقد آقای چکاوک را مطالعه نمائید، جز کلی گوئی و وارونه جلوه دادن حقایق و به خصوص تحریف نقل و قولها چیزی را در بر ندارد. تحریف نقل و قول به ذات خود رویزیونیزم است. آقای چکاوک با بیان نقل قول از مائوتسه دون و تحریف نقل و قولها، علیه مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم به مبارزه بر خاسته است. این موضوع را در جریان صحبتها ثابت خواهیم ساخت. حال می پردازم به سندی که آقای چکاوک ارائه نموده است. آقای چکاوک نقدش را این گونه آغاز میکند:
«نقد در هر گستره و حوزه در پی شناخت تضادها و تغییر آنست. غرض از نقد برنامه حکما (حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان) هم چیزی بیش از این نیست. این نقد یک نقد انقلابی است، نقدی است برای بالا بردن سطح کار انقلابی و تکامل درک ما از حقیقت انقلاب پرولتری که روز به روز به واقعیت نزدیک تر می شود.» (ناصر چکاوک ـ نقد برنامه حکما ـ صفحه اول ـ تاکیدات از من است)
خیر چنین نیست. نقد بیانگر جنبههای مثبت و منفی است و به خصوص بیانگر اشتباهات، انحرافات است، نه شناخت تضادها. و یا تحریف جنبههای درست و اصولی یک مطلب. شناخت تضادها از پراتیک اجتماعی یعنی این سه نوع پراتیک( تولید مادی، مبارزه طبقاتی و آزمون های علمی) به دست میآید. هر گاه بهخواهید که تضادهای یک پدیده را بشناسید و در جهات تغییر دادن آن حرکت کنید باید به پدیده در تماس شده و عمق پدیده را بشکافید یعنی در پراتیک اجتماعی شرکت جوئید. بدون شرکت در پراتیک اجتماعی صحبت از شناخت تضاد و تغییر آن بحثی است پوچ.
« برای کسی که بخواهد پدیده ای را بشناسد، راه دیگری نیست مگر این که شخصاً با آن پدیده در تماس بیاید، یعنی زندگیش (پراتیک) را در محیط پدیده بگذراند… اگر انسان بخواهد دانش بیاموزد، باید در تغییر واقعیت شرکت کند، اگر انسان بخواهد مزه گلابی را بچشد باید آن را تغییر دهد، یعنی آن را بّجّوّد… اگر انسان بخواهد تئوری و متد انقلابی را بشناسد، باید در انقلاب شرکت بّجُوید، تمام معلومات واقعی از تجربه مستقیم سر چشمه میگیرند.» (مائوتسه دون ـ آثار منتحب ـ جلد اول درباره پراتیک ـ ژوئیه 1937)
شناخت انسان از پدیدهها از دو مرحله عبور میکند: اول شناخت حسی و دوم شناخت تعقلی. در مرحله اول پدیدهای مختلف دنیای خارجی با حواس پنچگانه در مغز انسان منعکس میگردد، در این مرحله شناخت انسان از پدیدها حسی است. با بررسی هر چه بیشتر پدیدهها و تجمع ادراک در مغز انسان جهشی پدید میگردد و شناخت حسی به شناخت تعقلی تبدیل میگردد. یا به عبارت دیگر شناخت حسی به ایده بدل میگردد، این مرحله یک پروسه شناخت از حسی به تعقلی یعنی از ماده عینی به شعور ذهنی، از هستی به ایده است. در این مرحله باز هم این شناخت نمیتواند که جهان عینی واقعی را بازتاب دهد، بازتاب جهان عینی واقعی زمانی بدست می آید که شناخت را در پراتیک اجتماعی بکار بندیم. در جریان این کار میتوانیم بدانیم که کدام تئوری، سیاست، نقشه و متدها صحیح و کدام یک غلط است. بنا به قول مائوتسه دون:
«شناخت انسان در اثر آزمایش در پراتیک، جهش دیگری مییابد. این جهش به مراتب از جهش اولی پر اهمیتتر است، زیرا تنها این جهش دوم است که میتواند درستی و یا نادرستی جهش اول شناخت را ثابت نماید… یک شناخت صحیح اغلب با طی کردن یک روند تکرار مکرر حرکت از ماده به شعور و سپس از شعور به ماده، یعنی حرکت از پراتیک به شناخت و سپس از شناخت به پراتیک میتواند بدست آید. این است تئوری شناخت مارکسیستی، این است تئوری شناخت ماتریالیزم دیالکتیک.» (مائوتسه دون ایده صحیح انسان از کجا ناشی میشود)
آقای چکاوک بدون شناخت ماتریالیزم دیالکتیک یا به عبارت دیگر بدون درک ماهیت پدیده ها و کاربرد آن در پراتیک اجتماعی فقط میتواند از درون یک نقد، ـ آن هم نقدی بسیار مبتدی و کودکانه، نقدی که نه تنها نقد نیست، بلکه تحریف واقعیتهای عینی است ـ« تضادها» را بشناسد و آنها را «تغییر» دهد!! اینکه آقای چکاوک چقدر از ماتریالیزم دیالکتیک دوری جسته و واقعیتهای عینی را تحریف نموده بعداً نشان خواهیم داد.
آقای چکاوک مدعی است که نقد وی « یک نقد انقلابی است، نقدی است برای بالا بردن سطح کار انقلابی و تکامل درک ما از حقیقت انقلاب پرولتری که روز به روز به واقعیت نزدیک تر می شود.»
باز هم باید گفت که خیر! این نقد نه تنها انقلابی نیست، بلکه نقدی است کاملاً رویزیونیستی که برای درهم اندیشی سیاسی مطرح گردیده است. نقدی است علیه خط انقلابی مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی. نقد انقلابی نقدی است که حقایق عینی را به صورت روشن، رک و صریح بیان نماید، نه این که تلاش نماید تا حقایق را وارونه جلوه گر ساخته و کلی گویی نماید.
نقد عموماً شامل دو ملاک است: یکی ملاک سیاسی و دیگری ملاک هنری. بر حسب ملاک سیاسی؛ آن نقدی که به وحدت کمونیستها (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها )کمک کند و روحیه وحدت اراده را بر انگیزد و مخالف سیر قهقرائی باشد خوب و قابل تقدیر است، اما آن نقدی که حقایق را وارونه جلوه دهد و تخم نفاق بپاشد و به تشتت ایدئولوژیک ـ سیاسی دامن زند، و مرز میان انقلاب و ضد انقلاب یا به عبارت دیگر مرز بین رویزیونیزم و کمونیزم را مغشوش نماید، بد و قابل تقبیح است. نقد آقای چکاوک از نوع دوم است. لذا ضروری است که علیه آن مبارزه شود، زیرا از طریق مبارزه درست و اصولی است که حقایق مشخص میگردد. در بحثهای بعدی این را ثابت خواهیم نمود که آقای چکاوک با انکار واقعیتهای عینی افغانستان و وارونه نشان دادن تئوری انقلابی، و دامن زدن به تشتت ایدئولوژیک ـ سیاسی چگونه خواسته تا خاک به چشم پرولتاریا و نسل جوان کشور بزند و ایدههای بورژوا لیبرالی را جایگزین سوسیالیزم و کمونیزم نماید.
آقای چکاوک بعد از توضیح و تشریح جامعه کمونیستی و هدف نهائی جامعه کمونیستی، برنامۀ یک حزب کمونیست را این گونه بیان میکند:
«خاستگاه اين همه ارزشهاي والا، برنامهاي حزبکمونيست است. برنامه حزبکمونيست مجموعهاي از اصول، اهداف، سياستها، و برنامههاي کلاني است، که توسط حزبکمونيست تعريف و ارائه ميشود. اين برنامه براي هدايت فعاليتها، تصميمگيريها، برنامهريزيهاي حزبي و مقابله با انحرافات استفاده ميشود. بنابراين، بايد برنامه حزبکمونيست هدفمند و دقيق نوشته شده و عاري از هر گونه کمي و کاستي باشد.» (صفحه ششم سند ـ تاکید از من است.)
این بحث آقای چکاوک مطلقاً ایده آلیستی است و نمیتوان آن را پذیرفت، زیرا جز ایده آلیستها هیچ کس نمیتواند حکم نماید که یک برنامه باید « عاري از هرگونه کمي و کاستي باشد.»
صحت و سقم یک برنامه را فقط پراتیک اجتماعی ( تولیدمادی، مبارزه طبقاتی و آزمون های علمی) آن تعیین میکند. آقای چکاوک فکر میکند که ایده صحیح انسان یا از آسمان نازل میشود و یا زائیده مغز انسان است. بر همین مبنا حکم میکند که برنامۀ یک حزب کمونیست باید « عاري از هرگونه کمي و کاستي باشد.» او نمی داند که ایده صحیح انسان فقط از پراتیک اجتماعی انسان سرچشمه میگیرد.
بحثی که آقای چکاوک نموده وابستگی شناخت را از پراتیک اجتماعی جدا میکند. او هرگز درک نکرده که شناخت (تئوری) به پراتیک اجتماعی انسانها وابسته است. او هرگز درک نکرده است که فعالیت تولیدی جامعه انسانی قدم به قدم از یک سطح دانی به سطح عالی تکامل می نماید، زیرا اگر چنین درکی میداشت هرگز این مطلب را بیان نمیکرد که برنامه حزب کمونیست باید « عاري از هرگونه کمي و کاستي باشد.» اگر او این نکته را درک میکرد به خوبی میدانست که شناخت (تئوری) بشر چه درباره طبیعت و چه درباره جامعه همگام با تکامل فعالیت تولیدی انسان گام به گام از سطح دانی به سطح عالی تکامل مییابد.
این بحث آقای چکاوک بر میگردد به دوران قبل از مارکس و سوسیالیستهای تخیلی. ماتریالیزم قبل از مارکس هم شناخت را از خصلت اجتماعی انسان جدا میکرد، به همین مناسبت هرگز نتوانست که وابستگی تئوری را به پراتیک اجتماعی درک نماید.
زمانی که انسان به مثابه یک موجود زنده در مبارزه طبقاتی، زندگی سیاسی، فعالیتهای علمی و هنری جامعه شرکت میکند؛ در این زمان است که به درک روابط بین انسانها دست مییابد. به این طریق درک همه جانبه از تکامل تاریخ جامعه به دست میآورد؛ و شناخت خود را از جامعه به علم تبدیل میکند.
«مارکسیستها بر آنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب میگردند، وضع واقعی چنین است: صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت میشود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی، مبارزه طبقاتی و آزمون های علمی) به نتایج پیش بینی شده دست یابد. اگر انسان به خواهد در کار خود موفقیت حاصل کند، یعنی به نتایج پیش بینی شده دست یابد، باید حتماً ایدههای خود را با قانونمندیهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگر این ایدهها با قانونمندیهای دنیای خارجی منطبق نگردند، انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس از مواجه شدن با شکست درس میگیرد، ایدههای خود را برای انطباق با قانون مندیهای دنیای خارجی تصحیح میکند و بدین سان میتواند شکست را به پیروزی بدل سازد… تئوری شناخت ماتریالیزم دیالکتیک، پراتیک را در درجه اول قرار میدهد و بر این نظر که شناخت بشر به هیچ وجه نمیتواند از پراتیک مجزا گردد و کلیه تئوریهای نادرست که اهمیت پراتیک را نفی و شناخت را از پراتیک جدا میکنند، رد مینماید. لنین میگوید: «پراتیک بالاتر از شناخت (تئوری) است، زیرا نه فقط دارای ارزش عام، بلکه ارزش واقعیت بلاواسطه را نیز دارا میباشد.» فلسفه مارکسیستی، ماتریالیزم دیالکتیک، دارای دو ویژگی است: ویژگی اول، خصلت طبقاتی آنست ـ این فلسفه به صراحت اعلام میدارد که ماتریالیزم دیالکتیک در خدمت پرولتاریا است؛ ویژگی دوم خصلت پراتیک آنست ـ این فلسفه تأکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت مینماید. این که آیا شناخت یا تئوری با حقیقت وفق میکند، به وسیلۀ احساس ذهنی معین نمیشود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی معلوم میگردد، معیار سنجش حقیقت فقط میتواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیزم دیالکتیک است.» (مائوتسه دون ـ درباره پراتیک)
بحث مائوتسه دون به خوبی بیانگر آنست که آقای چکاوک اهمیت پراتیک را نفی میکند و تئوری را در درجه اول اهمیت قرار میدهد. باید این نکته را روشن ساخت که رویزیونیستهای آواکیانی تئوری را درجه اول اهمیت قرار میدهند؛آنها این قانون عمومی ماتریالیزم دیالکتیک «پراتیک، تئوری، پراتیک» را معکوس نموده اند. یعنی آنها معتقد به این اند که تئوری بالاتر از شناخت است. براساس همین فلسفه ایده آلیستی است که آقای چکاوک حکم مقدس آسمانی را مبنی بر این که برنامه حزب کمونیست باید « عاري از هرگونه کمي و کاستي باشد.» صادر نموده است. این حکم آقای چکاوک به معنای دوری جستن از ماتریالیزم دیالکتیک بوده و بدین معناست که تئوری پایه و اساس پراتیک را میسازد. آقای چکاوک ذهن را مقدم بر عین میداند. او معتقد است که به اصطلاح کمونیستها بدون شرکت در پراتیک اجتماعی میتوانند برنامهای بدون نقص و عیب بنویسند و ازلی و ابدی باقی بماند. یا به عبارت دیگر او مطمئن است که وفق دادن تئوری با واقعیت عینی قبل از همه چیز به وسیلۀ احساس ذهنی معین میگردد. این بحث در جهت خلاف ماتریالیزم دیالکتیک است.
بر خلاف آقای چکاوک اعتقادم این است که ما در جریان پراتیک اجتماعی ماتریالیزم دیالکتیک را ذره، ذره آموختیم و خواهان آموختن گام به گام ماتریالیزم دیالکتیک بوده و هستیم. ما خواهان به کار بردن روش دیالکتیک هستیم، یعنی روش تجزیه و تحلیل. یعنی باید هر چیز را تحلیل کنیم و این را بدانیم که انسان بلا استثنا مرتکب اشتباه میشود و در کل جهان حتی یک نفر را نمیتوان یافت که اشتباه نکرده باشد. مرتکب اشتباه نشدن ممکن نیست، بنا به قول مائوتسه دون «اشتباه کردن یک پیش شرط حتمی برای شکل گیری یک خط صحیح است.» مائوتسه دون کسانی را که طرف دار تئوری یک جنبهای است؛ به باد استهزا گرفته و مینویسد:
« یک خط صحیح در جریان مبارزه با خط ناصحیح شکل میگیرد. صحبت از این که میتوان از هر اشتباهی جلوگیری کرد، به طوری که فقط چیزهای صحیح بر جا بماند، یک دیدگاه مارکسیستی ـ لنینیستی نیست . مسأله این است که اشتباه کمتر یا کوچکتری مرتکب شویم. درست و نادرست وحدت اضداد هستند. تئوری دو جنبهای صحیح است و تئوری یک جنبهای ناصحیح. به لحاظ تاریخی هرگز دیده نشده که فقط چیز صحیح و عاری از خطا وجود داشته باشد. این صرفاً نفی وحدت اضداد است. این دیدگاه میتافیزیکی است. اگر تنها مردان وجود داشتند و زنان نبودند و یا این که موجودیت زنان نفی میشد، چه میکردیم؟ این امکان وجود دارد که برای رسیدن به کمترین حد ارتکاب خطا تلاش کنیم. میتوان و باید چنین کرد، همان گونه که مارکس و لنین توانستند چنین کنند.» (مائوتسه دون ـ نمونه های از دیالکتیک (تفسیرهای مجرد) 1959 ـ تأکید از من است)
باور آقای چکاوک این است که طرح ایدهها، تئوریها سالها سال به حال خود باقی میماند و هیچ تغییری نمیکند. این روش ایدهآلیستی است که میخواهد با یک کتاب مقدس همه کارها را حل کند. این طریق استدلال به معنای مرگ دیالکتیک است.
به بحث دیگر آقای چکاوک توجه نمائید:
« باري، در مورد کاربرد نام کمونيزم بايد گفت، که در علوم اجتماعي بيشتر از يک علم کمونيزم وجود ندارد، پس نبايد به کمونيزم چندين زيرشاخه بدهيم و حقيقت کمونيزم را به چندين شبهکمونيزم تقسيم کرده و آن را مانند کالاي بازار آزاد عرضهکنيم: کمونيزم مارکسي، کمونيزم روسي، کمونيزم چيني، کمونيزم انارشيستي، کمونيزم تروتسکي، کمونيزم کارگري و کمونيزم مسيحي!» صفحه ششم سند آقای چکاوک
بحث آقای چکاوک اصلاً پایه علمی ندارد. در تاریخ جنبش کمونیستی هیچ فرد و یا جمعی از کمونیستها (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست)ها تا کنون بحثی از « کمونیزم مارکسی،کمونیزم روسی، کمونیزم چینی….» ننموده اند و اعتقادی به چنین چیزی ندارند. زیرا آنها به خوبی میدانند که این تقسیم بندی یک تقسیم بندی مزخرف و زائیده فکر ایدئولوگهای بورژوازی لیبرال است.
آقای چکاوک با بیان این که « در علوم اجتماعي بيشتر از يک علم کمونيزم وجود ندارد، پس نبايد به کمونيزم چندين زيرشاخه بدهيم و حقيقت کمونيزم را به چندين شبهکمونيزم تقسيم کرده و آن را مانند کالاي بازار آزاد عرضهکنيم: کمونيزم مارکسي، کمونيزم روسي، کمونيزم چيني، کمونيزم انارشيستي، کمونيزم تروتسکي، کمونيزم کارگري و کمونيزم مسيحي!»، میخواهد این مطلب را بیان کند که لنینیزم یعنی «کمونیزم روسی» و مائوئیزم یعنی «کمونیزم چینی.» و بقیه « زیر شاخهها » هم که معنا و مفهومی ندارد، لذا کمونیزمی که از « کمون پاریس شروع شده و به انقلاب فرهنگی چین ختم گردید”» دوران آن دیگر سپری شده و کاربردی ندارد. و فقط « یک علم کمونیزم وجود دارد»، آن هم “کمونیزمی” که توسط “سنتزهای نوین” آواکیان طرح گردیده، قابل استفاده میباشد. او بدین طریق میخواهد تا آشفته فکری را دامن زند و رویزیونیزم را جایگزین کمونیزم (مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم) نماید.
بحث «کمونیزم روسی» و «کمونیزم چینی» یک بار دیگر توسط علی امیری، این ایدئولوگ بورژوازی لیبرال و ایدئولوگ حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان مطرح گردید. او هم تلاش داشت تا مارکسیزم ـ لنینیزم را به واژه “کمونیزم روسی” و “ناسیونالیزم روسی” و مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را به واژه “کمونیزم چینی» بیان نماید. در آن زمان رفیق ضیاء پاسخش را چنین ارائه نمود:
« واژه هایی چون “مارکسیزم روسی” و “مارکسیزم چینی”، واژه های گمراه کننده و من درآوردی است. گرچه از یک جهت، لنینیزم ثمرۀ فکری انقلاب روسیه یا به بیان دقیقتر انقلاب شوروی برای جنبش بین المللی کمونیستی بود. اما از یک جهت دیگر، لنینیزم محصول خدمات لنین در عرصۀ مسایل تیوریک عام و بین المللی جنبش بین المللی کمونیستی، از قبیل تیوری امپریالیزم و یا خدمات فلسفی، بود. برعلاوه، لنینیزم، مارکسیزم را به سویۀ جهانی به مرحلۀ عالی تری تکامل داد. در اثر این تکامل، مارکسیزم به مارکسیزم- لنینیزم تکامل کرد. به عبارت دیگر لنینیزم عمدتاً ادامۀ مارکسیزم بود و به صورت غیر عمده گسست از آن و جهش به مرحلۀ عالی تر از آن یعنی جهش به مارکسیزم- لنینیزم. بنابرین مارکسیزم- لنینیزم را “مارکسیزم روسی” یا “کمونیزم روسی” نامیدن نادرست و گمراه کننده است. واژۀ “مارکسیزم روسی” یک اصطلاح اقتباس شده از ادبیات سیاسی لیبرالی و نیولیبرالی است و با اطمینان میتوان گفت که علی امیری قادر به درک معنا و مفهوم دقیق آن نیز نمی باشد.
در مورد “مائوئیزم” نیز دقیقاً همین موضوع صدق می نماید. مائوئیزم گرچه از یک جهت، ثمرۀ فکری انقلاب چین برای جنبش بین المللی کمونیستی، است. اما از یک جهت دیگر، مائوئیزم محصول خدمات مائو در عرصۀ مسایل تیوریک عام و بین المللی جنبش کمونیستی، از قبیل مبارزه علیه رویزیونیزم مدرن و یا خدمات فلسفی مائو است. برعلاوه، مائوئیزم، مارکسیزم- لنینیزم را به سویۀ جهانی به مرحلۀ عالی تری تکامل داد. در اثر این تکامل، مارکسیزم- لنینیزم به مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم تکامل کرد. به عبارت دیگر مائوئیزم عمدتاً ادامۀ مارکسیزم- لنینیزم بود و به صورت غیر عمده گسست از آن و جهش به مرحلۀ عالی تر از آن یعنی جهش به مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم. بنابرین مارکسیزم- لنینیزم- مائوئیزم را “مارکسیزم چینی” یا “کمونیزم چینی” نامیدن نادرست و گمراه کننده است. واژۀ “مارکسیزم چینی” نیز یک اصطلاح اقتباس شده از ادبیات سیاسی لیبرالی و نیولیبرالی است و درین مورد نیز با اطمینان می توان گفت که علی امیری قادر به درک معنا و مفهوم دقیق آن نمی باشد.
وقتی رویزیونیزم بر حزب کمونیست شوروی مسلط گردید، آن حزب، به یک حزب رویزیونیست یا حزبی به ظاهر کمونیستی و ماهیت بورژوایی مبدل گردید. در واقع این رویزیونیزم مدرن در شوروی سوسیال امپریالیستی بود که سرانجام در زمان گرباچوف در ناسیونالیزم روس، و هم چنان ناسیونالیزم اوکراین، ناسیونالیزم بلاروس، ناسیونالیزم ازبک، ناسیونالیزم قزاق، ناسیونالیزم آذری و غیره منحل گردید. حتی تا هم اکنون رهبران ناسیونالیست حاکم بر جمهوری های تجزیه شده از شوروی سوسیال امپریالیستی سابق، همان رهبران احزاب رویزیونیست سابقاً حاکم بر این جمهوری ها هستند. درین جا صرفاً از ناسیونالیزم روسی حرف زدن نادرست و گمراه کننده است.
هم چنان وقتی بر حزب کمونیسـت چین رویزیونیزم مدرن چینی مسـلط گردید، آن حزب نیز به یک حزب رویزیونیسـت یا حزبی با ظاهر کمونیستی و ماهیت بورژوایی مبدل گردید. در واقع این رویزیونیزم مدرن چینی بود که پس از دست یافتن به قدرت سیاسی در چین، در سال 1976، راه سرمایه داری را در پیش گرفت و چین سوسیالیستی را به سرعت به چین سرمایه دارانه مبدل نمود. اکنون دیری است که چین یک کشور سرمایه داری است و نه یک کشور سوسیالیستی.» (شعله جاوید ـ شماره 31 ـ دور سوم)
آقای چکاوک تا کنون این مطلب را درک نکرده است که « کمونيزم انارشيستي، کمونيزم تروتسکي، کمونيزم کارگري و کمونيزم مسيحي » به بیان معمول و متداول در فرهنگ سیاسی جهان ” کمونیزم اروپایی” است که از همان ابتدای پیدایش خود نه یک جنبش کمونیستی، بلکه یک جنبش رویزیونیستی و انحرافی بود که مبلغ و مروج ایدههای بورژوازی بوده و هست. چهرۀ فعلی این جریان به عنوان یک جـریان فـرهنگی و انتقادی در واقعیت امر وجه دیگری از ماهیت رویزیونیستی ذاتی آن است. آن به اصطلاح “چپِی” که به سختی میتواند مرز خود را با انواع نیو لیبرالیزم معین کند، “چپ” رویزیونیستی است. نه «چپ» کونیستی (مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی).
«تقسیم کمونیزم به چندین زیر شاخه شبه کمونیزم» وظیفۀ رویزیونیزم یعنی متحدان حقیقی بورژوازی است. تا طبقه پرولتاریا و تودههای زحمتکش را فریب داده و از پذیرش کمونیزم (مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم ) باز دارند. در پاسخ «پیش در آمد» آقای چکاوک با صراحت بیان نمودیم که:
«همه کسانی که ادعای کمونیست بودن را دارند، کمونیست نیستند. چنانچه در افغانستان تعدادی ادعای کمونیست بودن را داشتند، اما بعد از اشغال کشور در کنار اشغالگران امپریالیست ایستادند و از دسترخوان پرخون اشغالگران بهره گرفتند، همان طوری که آواکیان و حزبش در انتخابات 2020 میلادی در کنار بایدن این جنایت کار تاریخ ایستاد. ما باید این تفاوت ها را به خوبی تشخیص دهیم. در غیر آن راهی را خواهیم پیمود که نتایجش بی نهایت زیان بخش خواهد بود.»
امروز کسانی که مانند آقای چکاوک ادعای کمونیست بودن را دارند، با جرأت می گویم که کمونیست نیستند. تعدادی از اینها در زیر بیرق “کمونیزم” و یا مارکسیزم ـ لنینیزم ـ اندیشه مائوتسه دون یا اهداف امپریالیستی خود را دنبال میکنند و نه تنها کارگران و بقیه زحمتکشان کشور خود، بلکه کارگران و زحمتکشان بقیه کشورها را به شدیدترین وجه استثمار میکنند. مانند حزب کمونیست چین. و یا در خدمت سرمایه انحصاری قرار گرفته اند، مانند حزب کمونیست نیپال (مائوئیست)، حزب کمونیست انقلابی امریکا، حزب کمونیست ایران (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست)، حزب کمونیست کارگری ایران، حزب کمونیست ایران، ….
اعتقاد آقای چکاوک این است که همه کسانی که ادعای کمونیست بودن را دارند، فقط کافی است که نام کمونیست را بر خود انتخاب کنند و نام حزب شان هم فقط “حزب کمونیست ” باشد به این بحثش توجه کنید:
« شگفت انگیزتر تاسیس و نام گذاری احزاب کمونیستی است: حزب کمونیست، حزب کمونیست مارکسیست، حزب کمونیست مارکسیست ـ لنینیست، حزب کمونیست مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست، حزب کمونیست لنینیست، حزب کمونیست مائوئیست، حزب کمونیست تروتسکیست، حزب کمونیست کارگری و….
نام زمانی تعیین کننده است، که چستی آنچه را می گوید در خود گنجانده باشد. با گزینش پسوند نمی توان ماهیت آن را تغییر داد یک حزب می تواند هر نامی را برایش برگزیند، آن چه ماهیت و حقیقت اش را آشکار می سازد، اساس نامه و برنامه عملکرد آن است. پس برنامه و عملکرد یک حزب کمونیست باید واقعاً کمونیستی باشد» (صفحه 6 و 7 سند آقای چکاوک.)
اولاً نام گذاری که آقای چکاوک نموده نادرست است، زیرا هیچ حزبی به نام های حزب کمونیست مارکسیست ـ لنینیست و یا حزب کمونیست مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست و…. به این شکلی که آقای چکاوک تحریر نموده وجود ندارد، آنچه وجود دارد حزب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست) است، این نام بیان کننده اهداف حزب است. زیرا اکثر احزاب به اصطلاح “کمونیست” فقط (مارکسیست) اند، آنها لنینیزم و مائوئیزم را قبول ندارند. در برنامه شان نیز از مائوئیزم بحثی نکرده اند. این نام بیان کنندۀ اهداف شان است. فقط بعضی احزاب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست) که در ابتدا این نام را بر خود گذاشتند، هنوز به این اعتقاد دست نیافته بودند که مائوئیزم سومین قله تکاملی مارکسیزم ـ لنینیزم است، وقتی در جریان پراتیک اجتماعی به این نتیجه رسیده اند که مائوئیزم سومین قله تکاملی مارکسیزم ـ لنینیزم است، گر چه نام حزب خود را تغییر ندادند، اما مائوئیزم را پذیرفتند و بحثهای شان بر پایه مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم استوار است. وقتی یک حزب نام خود را حزب کمونیست(مائوئیست) و یا حزب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) میگذارد. این نام بدان معناست که همه احزاب کمونیست نیستند. این نامها مرز مشخص میان رویزیونیزم که زیر نام “کمونیزم علمی” و یا نامهای دیگر کمونیستی مخفی گردیده اند و مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها میکشد. این نامها دقیقاً به جا و به مورد و مشخص کننده مرزها است.
تاریخ گواه آن است که بسیار کسانی که ادعای کمونیست بودن را دارند و نام حزب شان کمونیست است، کمونیستهای دروغین اند. کمونیست فقط کسی است که مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست باشد یعنی هر سه مرحله تکاملی ماتریالیزم دیالکتیک را به پذیرد.. به همین جهت است که امروز هر جایی که کمونیزم می نویسیم بین قوس مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم مینویسیم. این بحث خط و مرز میان کمونیستها و رویزیونیستهای است که محموله بورژوائی خود را زیر نام کمونیزم حمل مینماید. امروز آواکیان و حزبش فقط از کمونیزم علمی بحث میکنند نه از مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم. آنها فقط مارکس، لنین و مائوتسه دون را به عنوان اشخاص قبول دارند، و ایزم شان را دور ریخته اند. دقیقاً آقای چکاوک هم با دنباله روی از رویزیونیزم آواکیان بحث از کمونیزم دارد، نه مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم. آقای چکاوک میخواهد با درهم اندیشی سیاسی این مرز را از بین ببرد. بعد از انقلاب اکتبر مرز میان رویزیونیزم و کمونیزم یا انقلاب و ضد انقلاب، مارکسیزم ـ لنینیزم بود. بعد از درگذشت استالین و تبارز رویزیونیزم مدرن، مرز میان انقلاب و ضد انقلاب مارکسیزم ـ لنینیزم ـ اندیشه مائوتسه دون بود و در شرایط کنونی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم است.
ثانیاً کمونیستهای هر کشور دلایلی برای نام گذاری حزبشان دارند. به طور مثال در ایران حزبی بنام حزب کمونیست ایران وجود داشت و این حزب یک حزب رویزیونیستی است. زمانی که سربداران در ایران کنگرۀ خود را تشکیل نمودند، برای این که مرز شان از رویزیونیستها متمایز شود، نام حزب شان را، حزب کمونیست ایران (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) گذاشتند. به همین شکل در همه کشورها. روی حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان بعداً صحبت خواهیم نمود.
ثالثاً آقای چکاوک تناقض گویی میکند، از یک طرف با نام احزاب مخالفت نشان میدهد که چرا چنین و چنان نامی را روی خود گذاشته اند و از سوی دیگر مینویسد:« یک حزب می تواند هر نامی را برایش بر گزیند، آن چه ماهیت و حقیقت اش را آشکار میسازد، اساس نامه و برنامه عملکرد آن است. پس برنامه و عملکرد یک حزب کمونیست باید واقعاً کمونیستی باشد»
حزب ما با نامی که احزاب روی خود گذاشته اند، مشکلی ندارد. فقط مشکلی که با حزب کمونیست ایران (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) دارد این است: از زمانی که این حزب به دنباله روی رویزیونیزم آواکیان افتاد دیگر ماهیت مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی خود را از دست داده و به نا حق این نام را به دنبال خود یدک میکشد. قضاوت حزب ما در مورد هر حزب و سازمان از روی خط مشی آن یعنی اساسنامه و برنامهاش صورت میگیرد، نه از روی نامش. حزب کمونیست انقلابی امریکا تا نشر مانیفیست و اساسنامه جدیدش مورد تائید ما بود، زیرا برنامه و اساسنامه اش مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی بود و به همین ملحوظ مورد تائید ما قرار داشت، اما با انتشار مانیفیست و اساسنامه جدیدش، مبارزات خود را علیه این خط و مشی انحرافی به عنوان یک خط پسا مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی و به صورت درونی به مدت چهار سال ادامه دادیم. روی این مطلب در قسمت بعدی مفصلاً بحث خواهیم نمود.
آقای چکاوک در قسمت دیگر صحبتش نقل آواکیان را در مورد کمونیزم این گونه بیان میدارد: « کمونيزم علم است! علم کمونيزم که بر پايه ماترياليزم ديالکتيک استوار است….»
این بحث یک جانبه و تحریف کمونیزم(مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم) است. کمونیزمی را که باب آواکیان تعریف میکند هرگز علم نبوده و بر «پایه ماتریالیزم دیالکتیک استوار» نیست، بلکه ریشه در رویزیونیزم پسا مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم دارد.
حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان معتقد است که کمونیزم نه تنها علم، بلکه ایدئولوژی هم هست. وقتی کمونیزم را به صفت علم به پذیریم و جنبه ایدئولوژیاش را دور بریزیم، در حقیقت مرز عمیقی میان ایدئولوژی و علم کشیده ایم. کمونیزم ( مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم ) هم علم است و هم ایدئولوژی. رفیق ضیاء این بحث آواکیان را این گونه به ارزیابی گرفته است:
« این ادعا که مارکسیزم – لنینیزم – مائوئیزم فقط علم است و نه علم و ایدیولوژی، یک ایدیولوژی زدایی ناب است. ایدیولوژی زدایی یعنی بی باوری را دامن زدن، یعنی ارزش ها را نادیده گرفتن و مرز میان خوبی ها و بدی ها را در هم و برهم کردن. ایدئولوژی بسیار چیزها را در بر می گیرد. اولش معلومات است یعنی چیزهایی که به آنها علم حاصل کرده اید یا نسبت به آنها عالم شده اید، در پهلویش باورها است یعنی اینکه شما به چه چیزهایی باور و یقین حاصل کرده اید و در پهلوی اینها ارزش ها یا نظام ارزشی قرار دارد. کمونیزم اخلاقیات دارد یعنی یک نظام اخلاقی دارد. اینکه چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است، چه چیزی شایسته قدردانی است و چه چیزی سزاوار نفرت است، به نظام اخلاقی مربوط است.»
«باید توجه داشت که ایدئولوژی پایه علمی دارد، اما این ایدئولوژیِ فراتر از آن میرود و به حد اعلای تجرید شعوری و در ارتفاع یقینی و ارزشی میرسد و در ارتفاع بالاتر معلومات علمی قرار میگیرد.»
« مارکسیزم صرفاً به عنوان یک علم برخورد نمی نماید، بلکه فراتر از آن به مثابه یک ایدیولوژی با آن برخورد می نماید یعنی به عنوان مجموعهای از معلومات، باورها و ارزش ها. اعضای حزب باید بر مبنای تعهد ایدیولوژیک – سیاسی و تشکیلاتی شان سختترین، مشکل ترین و طاقت فرساترین دستورات را اجرا نمایند.
درینجا دیگر نه شخصیت فردی بلکه شخصیت جمعی است که حکم می راند. همیشه یک تداخل بین شخصیت فردی و شخصیت جمعی وجود دارد. شخصیت فردی در حکم علوم خاص است در حالیکه شخصیت جمعی در حکم ایدیولوژی است، درست مثل تداخل میان تصمیمات جمعی و فردی. این همان سانترالیزم دموکراتیک است که باید در حزب مرعی الاجرا باشد.
اگر شما ایدیولوژی را مطلق سازید و علوم را به هیچ بگیرید مثل این است که سانترالیزم را مطلق سازید و دموکراسی را نادیده بگیرید. از این وضعیت فاشیزم فکری ( تعصب فکری ) زاده می شود. ولی برعکس اگر علوم را مطلق ساختید و ایدیولوژی را به هیچ گرفتید، مثل این است که دموکراسی را مطلق بگیرید و سانترالیزم را نادیده بگیرید. از این وضعیت بی بند و باری فکری، ایدیولوژی زدایی، بی باوری، ارزش زدایی و به قولی بی ایمانی زاده می شود. ایمان به معنی اطمینان به درستی آنچه به آن باور داریم، به معنی دلجمع بودن از درستی باورهای مان. البته نباید دگماتیزم دامن بخورد ولی سطح معینی از یقین باید وجود داشته باشد ولو اینکه نسبی باشد. بدون آن نمیتوان کاری را از پیش برد. به عبارت دیگر حقایق هم جمع اضداد اند، جمع نسبی و مطلق. در حالیکه حقیقت مطلق دارای حدود نسبی است، حقیقت نسبی هم دارای جنبه یا جوانب مطلق است. مطلق و نسبی و همچنان محدود و نامحدود در هم تداخل می نماید. در محدود نا محدود وجود دارد و در نامحدود هم محدود. 2 محدود است و 3 هم محدود است. اما بین این دو عدد محدود اعداد نا محدود یعنی لا یتناهی وجود دارد. » ( شماره 11 شعله جاوید ـ دور پنجم)
عموماً دنباله روانان رویزیونیزم”سنتزهای نوین” آواکیان تلاش دارند تا انحرافات عمیق ایدئولوژیک ـ سیاسی شان را زیر نام علم کمونیزم به پوشانند. در قسمت بعدی روی این سنتزها مفصلاً صحبت خواهیم نمود.
این مطلب را خاطر نشان نمودم که آقای چکاوک تلاش دارد تا مرز بین کمونیزم (مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم) و رویزیونیزم را مغشوش نماید و همه را بنام کمونیست جا بزند. به این بحثش توجه نمائید:
« سنتزهاي که پس از سنتز مارکس در اين راستا جلو گذاشته شدند، همه براي تکامل علم کمونيزم بودند. ما نميتوانيم يکي را بپذيريم، ديگري را به خوش دل خود رد کنيم و بگوييم حزب ما حزب لنينيست است، ديگران را قبول نداريم! «قبول نداريم» مشکل علم کمونيزم نيست، مشکل گوينده است، به اين خاطر کسي که سنتزهاي علمي را قبول ندارد، کمونيست نيست! »
ما در پاسخ “پیش در آمد” کتاب آقای چکاوک صراحتاً بیان نمودیم که :
« خیر! چنین نیست. بسیاری «سنتزهای که پس از مارکس در این راستا جلو گذاشته شدند، همه برای تکاملی علم کمونیزم» نبودند. مثال آن ساده است. “سنتزهای” برنشتین و کائوتسکی نه تنها در جهت « تکامل کمونیزم» جلو گذاشته نشد، بلکه مانع جدی در مسیر تکاملی آن ایجاد نمود و در خدمت بورژوازی در آمد. به همین گونه “سنتزهای” که بعد از در گذشت لنین و استالین توسط خروشچف «جلو گذاشته شد» هرگز «برای تکامل علم کمونیزم» نبود. و به همین شکل “سنتزهای” تینگ سیاهوپنگ بعد از در گذشت مائو و “سنتزهای نوین” آواکیان هرگز «برای تکامل کمونیزم» نبوده و نیست. »
هدف اصلی آقای چکاوک از این بحث این است که «سنتزهای نوین » آواکیان را به زیر نام «علم کمونیزم» جا بزند. او جرأت این را ندارد و صریحاً این مطلب را بیان نماید. او میخواهد که با کلی گویی و درهم اندیشی سیاسی این موضوع را بیان نماید. با هر طرحی که آقای چکاوک به میان میکشد مشتش باز میشود و از زیر پوست سرخش، سفیدی اش نمایان میگردد.
دنباله روانان امریکایی و ایرانی “سنتزهای نوین” آواکیان با شعار « کمونیزم علمی ، علمي جامع تر از مارکس تا مائو است » تلاش نمودند طوری وانمود سازند که “سنتزهای نوین”؛ «جامعتر از مارکس تا مائو است» و همین است کمونیزم علمی!
وظیفه تمامی مائوئیستهاست که در جهت تکامل مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم در سطح بالاتری تلاش نمایند. چنین تلاشهای مایه امیدواری است. اما تلاش برای جا انداختن زورکی «سنتزهای نوین» نه تنها درست و اصولی نیست، بلکه تلاش برای درهم اندیشی سیاسی و تشتت ایدئولوژیک نیز هست.
ریموند لوتا صراحتاً بیان نمود که: « خدمات باب اوکيان به تکامل کمونيزم علمي ، در سطح خدمات مارکس و لنين و مائو قرار دارد.» این مطلب را به هیچ عنوان حزب ما قبول نکرد. رفیق ضیاء همان زمان در جواب ریموند لوتا این گونه پاسخ داد:
« به نظر ما نه توانمندي عملي و پراتيکي موجود حزب کمونيست انقلابي امريکا و خود رفيق اوکيان يعني توانمندي آنها در کار بست م . ل . م در انجام انقلاب در سطحي قرار دارد که چنين ادعايي را ثابت کند و نه هم ظرفيت موجود تيوريکي آنها . يقينا هم حزب کمونيست انقلابي امريکا و هم شخص رفيق اوکيان خدمات مهم تئوريکي و پراتيکي براي جنبش م . ل . م انجام داده اند . اما اين خدمات در سطحي نيستند که ادعا کنيم م . ل . م را به مرحله چهارم تکامل داده است . بزرگ نمائي ها و بزرگ سازيهاي بي پايه، چه در مورد حزب کمونيست انقلابي امريکا و چه در مورد رفيق اوکيان، به شدت غير اصولي و زيان آور است، همانطوري که در موارد ديگري نيزچنين بوده است….
برخورد مشخص تئوريک به ” انديشه گونزالو ” و ” راه پراچندا ” و همچنان توجه به نتايج عملي مبارزاتي آنها به روشني ثابت ميسازد که اين ” تکاملات “، تکاملهاي خلاقانه م . ل . م نبوده اند .تا جائيکه شواهد نظري و عملي ، حداقل در مورد افغانستان ، نشان مي دهند ، تلاشهاي حزب کمونيست انقلابي امريکا و رفيق اوکيان در ” ايدئولوژي سازي ” و ” تکامل ايديولوژيک ” ، قاطعانه در مسير مبارزه عليه کارزار جهاني امپرياليست ها (عمدتاً امپرياليستهاي امريکائي) ـ که اين کارزار و ايستادگي در برابر آن به مثابه عامل عمده ، امروز سيماي سياسي جهان را شکل ميدهد ـ قرار ندارد و بر محور آن پيش برده نمي شود. اين وضعيت نتايج بسيار خطرناکي را براي جنبش مائوئيستي امريکا، جنبش مائوئيستي افغانستان و کل جنبش انقلابي انترناسيوناليستي در بر دارد .
حصول ” توانائي حل معضلات در قرن بيست و يکم و پيشرفت بسوي کمونيزم ” يک امر پيچيده پراتيکي – تئوريکي و در عين حال کلکتيوي و جمعي است. يقينا تکامل ايديولوژي به مرحله چهارم امر کاملا ضروري است و هيچ عقل سليمي نمي تواند منکر آن باشد. اما درينجا سه مسئله مطرح است :
- اولا پيش شرط قراردادن تکامل ايديولوژي به مرحله چهارم ، براي حرکت در جهت تحقق اين امر ، يعني دست زدن به مبارزه انقلابي غلط است. چنين پيش شرط قرار دادني در واقع اعلام آشکار ورشکستگي ايديولوژيک – سياسي کمونيزم علمي است .
- ثانيا تعيين موقعيت مشخص براي تکامل ايديولوژي به مرحله چهارم، در مسير مبارزه، از قبل و دست به پيشگويي زدن در اين مورد، غلط است.
- ثالثا تکامل ايديولوژي به مرحله چهارم نبايد به مثابه امرخصوصي اين حزب و آن حزب ( حرکت هاي سکتاريستي احزاب ) و بدتر از آن امر خصوصي اين شخصيت و آن شخصيت ( حرکت هاي انديويدواليستي رهبران ) تبديل گردد .
تئوري بخشي از ايديولوژي است و البته بخش ديناميک آن. از اين جهت طرح مسئله بصورت ” تلاشهاي ايديولوژيک – سياسي و تلاشهاي تيوريک – سياسي ” پهلو به پهلوي هم نادرست است. تلاش هاي تيوريک – سياسي بخشي از تلاشهاي ايديولوژيک – سياسي است و نه چيزي جدا از آن. در هر حال تلاش هاي ايديولوژيک – سياسي در جهت تکامل مارکسيزم – لنينيزم – مائوئيزم وظيفه همه مائوئيستها است .
اما تلاشهاي براه افتاده درسطح جنبش انقلابي انترناسيوناليستي اگر بخشاً نتايج مثبت و اميدوار کننده ايديولوژيک در برداشته است، بخشاً نيز نتايج منفي و مايوس کنندۀ ايديولوژيک ببار آورده است .
به طور خلاصه، کمونيزم علمي يعني مارکسيزم – لنينيزم – مائوئيزم. تلاش ها براي جامعيت بيشتر بخشيدن به اين علم در جهت رسيدن به مرحله چهارم تکامل آن، هنوز در مراحل رشد کمي خود قراردارد . بنابرين درست آن است که بگوييم : کمونيزم علمي بايد به علمي جامع تر از مارکسيزم – لنينيزم – مائوئيزم تکامل نمايد . اما درحال حاضر و تا حال به اين جامعيت کيفيتاً متفاوت مرحله چهارم نرسيده ايم. اگر دقيق تر صحبت نمائيم بايد بگوئيم که کيفيت هاي نوين برخاسته از مرحله فعلي ( مرحله رشدکمي ) هنوز کيفيت هاي جز ئي اند و به کيفيت کلي ارتقا نيافته اند .»
اما حزب کمونیست انقلابی امریکا و در رأس آن آواکیان به این هوشدارهای حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان توجۀ نکردند. عدم توجه به این هوشدارها و بزرگ سازی و بزرگ نمائی بیمورد آواکیان سبب شد که این حزب به گودال رویزیونیزم به غلطد و از جنبش مائوئیستی جهان منزوی گردد.
تجربه نیپال و پیرو این موضوع را به خوبی به نمایش گذاشت. تا آنجائی که تطبیق خلاقانه مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را در این دو کشور به کار گرفتند، جنگ خلق در هر دو کشور به صورت اصولی پیش رفت. اما زمانی که احزاب هر دو کشور با بزرگ سازی و بزرگ نمایی بی پایه و غیر اصولی متکی شدند، و “اندیشه گونزالو” و “راه پاراچندا» را بر مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم علاوه نمودند و به مثابه عوامل عمدۀ ایدئولوژیک ـ سیاسی، رسماً و عملاً مورد تطبیق قرار دادند، اپورتونيزم و انحلال طلبي زمينه رشد يافت. در نتيجه انقلاب پيرو و نیپال در نيمه راه به شکست کشانده شد و انقلاب، و زحمات چندین سالۀ پرولتاریای هر دو کشور به باد فنا رفت.
طبق اظهارات فوقالذکر ما خود را محق میدانیم که صراحتاً بیان نمائیم که بسیاری از «سنتزهایی که پس از مارکس در این راستا جلو گذاشته شده اند،برای تکامل علم کمونیزم» نبوده، بلکه محموله بورژوا دموکراتیک را زیر نام “سنتز نوین” و یا “تئوری های نوین “حمل نمودند. “سنتز نوین” آواکیان نیز از این جمله سنتزها است.
بناءً بر مبنای مسایل فوق الذکر هر مائوئیست حق دارد که بر اساس تجزیه و تحلیل علمی بیان نماید که فلان سنتز در جهت تکامل کمونیزم علمی(مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم) بوده و هست و قابل قبول است و فلان سنتز اصلاً رویزیونیستی است و قبول ندارم. این مشکل گوینده نیست، بلکه اصولی، علمی است. مشکل آقای چکاوک این است که مرز زدایی میکند و نمیتواند که این تفاوتها را ببیند.
تاریخ شاهد و گواه آنست که امروز بسیاری از احزاب کمونیست در خدمت و تمهید امپریالیزم در آمده اند. آنها مبارزات ضد مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی را از درون جنبش کمونیستی آغاز نموده اند. بنا به قول لنین: «پیروزی تئوریک مارکسیزم، دشمنان آن را وادار میکند که خود را به لباس مارکسیست ها در آورند.»
این موضوع را میتوان بعد از زمان بر نشتین تا کنون به خوبی مشاهده نمود. بعد از درگذشت انگلس برنشتین مدعی بود که برای تکامل مارکسیزم نیاز به “تئوری نوین” دارد. او زیر نام “تئوری نوین” اهداف بورژوا رفرمیستیاش را به نمایش گذاشت. اگر مبارزات بیرحمانه لنین علیه این تزهای رفرمیستی و رویزیونیستی صورت نمیگرفت انقلاب اکتبر اصلاً جامه عمل نمیپوشید. لنین با صراحت اعلان نمود که:
«اظهاراتی مبنی بر این که تزهای مارکس ناکافی و کهنه میباشد، استفاده از بحث های “نوین ” و دلایل “نوین” برای دفاع از سوسیال رفرمیزم میباشد.»
به همین ترتیب اگر مبارزات حزب کمونیست چین تحت رهبری مائوتسه دون علیه تزهای رویزیونیستی خرشچف صورت نمیگرفت نه تنها که از انقلاب فرهنگی چین خبری نبود، بلکه چین هم در همان زمان راه سرمایه داری را در پیش میگرفت. امروز هم اگر مبارزات جدی علیه رویزیونیزم آواکیان که خود را زیر نام “کمونیزم علمی” پنهان نموده صورت نگیرد موج رویزیونیزم بر مبارزات مائوئیستی غلبه خواهد نمود. باید با صراحت گفت که “سنتز نوین” آواکیان طبق گفتۀ لنین دفاع از سوسیال رفرمیزم میباشد. تاریخ به خوبی ثابت نموده که «رویزیونیزم منافع اساسی پرولتاریا را برای سور و سات رساندن به نیازهای بورژوازی قربانی» نموده است.
« حزب کارگر به نام مارکس سوگند یاد میکند. این امر را نمیتوان ممنوع نمود همان طوری که یک شرکت بازرگانی را از استفاده از فلان اعلان علامت یا تبلیغ نمیتوان باز داشت. تاریخ همواره شاهد این بوده است که بعد از مرگ رهبران انقلابی که محبوب طبقات ستمدیده بوده اند دشمنان آنان تلاش نموده اند تا با غصب نام آنها طبقات ستمدیده را فریب دهند.» (لنین ـ نقل از “سوسیالیزم و انشعاب در جنبش سوسیالیستی” ـ اکتبر 1916)
ما باید اصول اساسی مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائویستی را فرا گیریم و اگر دقیقاً ندانیم که در پشت هر وعده و وعیدها منافع کدام طبقه نهفته است، قربانی سفیهانه فریب و خود فریبی خواهیم شد. رویزیونیزم عموماً خود را پشت الفاظ کلمات پر زرق و برق و به ظاهر انقلابی پنهان میکند، اما تلاش آنها برای تهی نمودن ماهیت انقلابی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم میباشد.
بناءً نه تنها حزب ما، بلکه هر مائوئیست حق دارد که حزب کمونیست چین، حزب کمونیست، ایران، حزب کمونیست انقلابی امریکا، حزب کمونیست ایران (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست)، حزب کمونیست کارگری…. را به عنوان حزب کمونیست قبول نداشته باشد و صف آنها را به عنوان رویزیونیست از صف احزاب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) جدا نماید. آنها هر نامی که میخواهند بر خود بگذارند، قضاوت ما درباره ایشان نه از روی نام، بلکه از روی اساسنامه و برنامه شان صورت میگیرد.آقای چکاوک درباره نام حزب کمونیست (مائوئیست)افغانستان این گونه اظهار نظر میکند:
« با اين پيشدرآمد خواستم اشاره به نام «حزب کمونيست ( مائوئيست ) افغانستان» داشته باشم. مائوئيزم يکي از ستون هاي جداناپدير کمونيزم است، نيازي نيست که از آن پسوندي به کمونيزم بسازيم. حتي اگر به خاطر تمايز با حزب يا احزاب ديگر کمونيستي هم باشد، نبايد مائوئيزم را به يک پسوند تقليل داد. کمونیزم یعنی مارکسیزم علمی. و همه سنتزهای که تا کنون از تئوریسن های کمونیست جلو گذاشته شده و راه را برای انقلاب پرولتری هموار کرده اند.» صفحه نهم سند
در مورد نام حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان تبصره ما همان است که قبلاً بیان نمودیم و یک بار دیگر آن را در این جا مکرراً تذکر میدهم، اما در بقیه موارد بحثی آقای چکاوک مکثی خواهیم نمود و مشخص خواهیم نمود که آقای چکاوک با نقیضه گوئی میخواهد به چشم مردم خاک بپاشد.
در پاسخی که به “پیش در آمد” آقای چکاوک دادیم، علت این که چرا نام حزب را حزب کمونیست(مائوئیست)گذاشتیم، چنین جواب ارائه نمودیم:
«باید در جواب گفت که هرگاه تاریخ جنبش “چپ” افغانستان را در نظر بگیریم. در دهه چهل خورشیدی دو جریان بنام جریان “چپ” در افغانستان در بین جوانان و تودهها مسمی گردیده بود. یکی جریان دموکراتیک نوین(شعله جاوید) که در آن ایام حتی تودهها هم آن را بنام مائوئیستها خطاب میکردند و به این نام مشهور گردیده بود. و دیگری “حزب دموکراتیک خلق افغانستان” بود.
بعد از کودتای هفت ثور 1357 توسط مشاورین روسی و به قدرت رسیدن “حزب دموکراتیک خلق افغانستان”، موج نفرت مردم و نسل جوان کشور از این باند بالا گرفت و منجر به جنگ مقاومت علیه اشغالگران سوسیال امپریالیزم و مزدوران شان در افغانستان گردید. احزاب ارتجاعی جهادی و حامیان امپریالیست شان مزدوران روسی را بنام کمونیست در میان مردم معرفی کردند. هر گاه در جامعه افغانستان نامی از کمونیزم گرفته شود، فوراً جنایت کاران “حزب دموکراتیک خلق افغانستان” در نزد مردم مجسم میشود. در کنگره وحدت روی این مسایل بحث و تبادل نظر صورت گرفت، و فیصله به عمل آمد که نام مائوئیست نیز به آن علاوه گردد. زیرا همین که توده ها این نام را بشنوند خط مرز میان خلقی ـ پرچمی های جنایت کار و مائوئیست ها میکشند و در ذهن شان جریان دموکراتیک نوین (شعله جاوید) تداعی میگردد. بر حسب این لزوم بعد از حزب کمونیست، پسوند مائوئیست به آن علاوه گردید.
هر گاه توجه نمائید بعد از کمونیست نام مائوئیست بین قوس گرفته شده است. این بدان معنا است که این حزب، حزبی است که مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائونیزم را میپذیرد.و طبق حکم اساسنامه آن را به عنوان رهنمای ایدئولوژی و عمل خود پذیرفته است. همان طوری که امروز بعد از نام کمونیزم بین قوس مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم مینویسیم. بیان این مطلب، کمونیست های حقیقی را از رویزیونیستهای که محموله بورژوازی خود را زیر بیرق کمونیزم حمل میکند تفکیک مینماید.
امروز اگر شما بحث کمونیزم را به میان بکشید و در ادامه آن از مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم صحبتی نداشته باشید، چگونه میتوانید مرز میان کمونیزم و رویزیونیزم را مشخص کنید.
حزب ما با این بحث شما موافق است که«يک حزب ميتواند هر نامي را برايش برگزيند، آن چه که ماهيت و حقيقت اش را آشکار ميسازد، اساسنامه و برنامه و عملکرد آن است، پس برنامه و عملکرد يک حزب کمونيست باید واقعاً کمونيستي باشد!»
اما در مورد این که آقای چکاوک میگوید که« مائوئيزم يکي از ستون هاي جداناپدير کمونيزم است،…» به صراحت میگویم که به این حرف اعتقادی ندارد. این موضوع را در بحثهای بعدی و در مورد انقلاب دموکراتیک نوین خواهیم شکافت و نشان خواهیم داد که برای به کرسی نشاندن و فریب جوانان چگونه نقل و قولهای مائوتسه دون را تحریف نموده است. در این جا از روی نقیضه گوئیاش مشخص مینمایم که به حرفش اعتقادی ندارد و فقط به خاطر سوء استفادۀ تاکتیکی این موضوع را به میان کشیده است. اگر او معتقد میبود که « مائوئیزم یکی از ستون های جدا ناپذیر کمونیزم است» هر گز نمیگفت که «کمونیزم یعنی مارکسیزم علمی» او جمله را این گونه بیان مینمود. « کمونیزم علمی، یعنی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم» مطلبی که به این سادگی آقای چکاوک بیان میکند، بیانگر آنست که مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را قبول ندارد. همان طوری که آواکیان و حزب کمونیست انقلابی امریکا آن را قبول ندارد. اگر این را قبول میداشت، هرگز به تکرار مکرر این مطلب که «همه سنتزهای که تا کنون از تئوریسن های کمونیست جلو گذاشته شده و راه را برای انقلاب پرولتری هموار کرده اند.» نمیپرداخت. زیرا او به خوبی میداند که «همه تئوریسنهای» که زیر نام کمونیزم بیرق “سنتز نوین” و یا “تئوریهای نوین” را بلند نموده اند نه تنها «راه را برای انقلاب پرولتری هموار» نکرده اند، بلکه به مانع بزرگی در راه انقلاب پرولتری تبدیل شده اند. اگر بصورت مشخصتر و عریان تر صحبت نمایم، انقلابات را به شکست مواجه نموده و حتی پایگاه انقلاب پرولتری را در روسیه و چین منهدم نموده اند. با این همه شواهد زندۀ تاریخی بیان این که « همه سنتزهای که تا کنون از تئوریسنهای کمونیست جلو گذاشته شده راه را برای انقلاب پرولتری هموار کرده اند.» یک حماقت محض است. در این مورد قبلاً مفصلاً صحبت نمودم نیازی به بحث بیشتر ندارد.
به بحث دیگر آقای چکاوک توجه کنید:
«اگر در یک کشور بیش از یک حزب کمونیست وجود داشته باشد، کمونیستهای آن کشور اشکال دارند. اشکال شان شاید در این باشد، که آنها با کمونیستهای دیگر بحث تئوریکی نکرده اند و نکوشیده اند که حزب با احزاب دیگر کمونیستی جامعه خود را قانع ساخته و در خود ادغام کنند. صحبت از اتحاد نیست، صحبت از گسترش و یک دست ساختن حزب کمونیست است، به ویژه در این دوران که تودهها با دو دشمن عمده یعنی امپریالیزم و بنیاد گرایی دینی که بشریت و محیط زیست را به لبه نابودی کشانده اند، رو به رو اند و باید در برابر هر دو هم زمان بجنگند.
این اشکال هم می تواند وجود داشته باشد، که احزاب کمونیستی یک جامعه هم دیگر را به “کمونیست نبودن” متهم کنند. در این مورد باید گفت که حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد، یعنی تنها یکی از این احزاب “کمونیستی” کمونیست است و شاید هیچ کدام!
هر کمونیست و حزب کمونیست باید مارکسیزم را با سنتزهای تکاملی اش، بپذیرد، از آن دفاع کند و آن ها را آگاهانه بکار بندد و انترناسیونالیست باشد.» صفحه نهم سند چکاوک ـ تأکیدات از من است.
باید به این درهم اندیشی سیاسی و تناقض گویی آقای چکاوک احسنت گفت. آقای چکاوک فکر میکند که کسی به این تناقض گوئی متوجه نمیشود. هر کسی که فقط الفبای مبارزه را بداند و یا اینکه کوچکترین توجه به ادبیات داشته باشد به این تناقضگویی پی میبرد.
آقای چکاوک از یکطرف میگوید که ممکن در یک کشور چندین حزب کمونیست وجود داشته باشد، از این که نتوانسته اند آنها با هم متحد شوند، اشکال شان این است که بین یک دیگر بحثهای تئوریکی نکرده اند. و از طرف دیگر میگوید که «تنها یکی از این احزاب “کمونیستی” کمونیست است و شاید هیچ کدام!»
بنا به قول آقای چکاوک، هر گاه یکی از این احزاب، کمونیست است و یا هیچ کدام، پس بحثی از اتحاد و ادغام کمونیستها نمیتواند در میان باشد. آقای چکاوک با این تناقض گویی مرز میان کمونیزم و رویزیونیزم را مغشوش مینماید. اگر در کشور «تنها یکی از احزاب کمونیست» است و بقیه نیست پس چرا آقای چکاوک صحبت از کمونیزم و ادغام کمونیستها دارد؟ عدم اتحاد احزاب به معنی اختلاف ایدئولوژیک ـ سیاسی است.
آقای چکاوک این اختلافات را نمیبیند، اگر او این مطلب را درک میکرد هرگز قلمبه سلمبه نمیگفت. وقتی دو خط اساساً با هم در تخالف قرار داشته باشد، هر قدر که مبارزات ایدئولوژیک ـ سیاسی هم صورت گیرد، امکان متحد ساختن آن دو خط امکان ندارد، مگر اینکه یکی از این دوخط بینشش را رها کند. مثال آن را در همین افغانستان میآوریم:
خط حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان با خط “جنبش حرکت برای تغییر”و خط “سازمان رهایی افغانستان” و حتی “ساما” و “سازمان انقلابی” کاملاً متفاوت و در جهت مخالف قرار دارد. در حالی که “جنبش حرکت برای تغییر” از “کمونیزم ناب” و انقلاب کمونیستی” در افغانستان کمتر حرفی بر زبان نمیآورد و “سازمان رهایی افغانستان” و ” سازمان انقلابی” ادعای به اصطلاح مارکسیزم ـ لنینیزم ـ اندیشه مائوتسه دون را دارند. و” ساما” گرچه از لحاظ خطی التقاط گرا است، اما بعد از اشغال کشور توسط امپریالیستها به رهبری امپریالیزم امریکا برای فریب نسل جوان و طبقه کارگر گاه و بی گاه در مقالات شان از ایجاد حزب کمونیست در افغانستان و شرایط مبارزاتی کمونیستی در چوکات مبارزات علنی، قانونی و پارلمانی صحبت داشتند و “شعار جنگ خلق را احمقانه” میخواندند. و به این طریق تسلیمی و تسلیم طلبی خود را توجیه مینمودند. برای معلومات در این باره به کتاب “افغانستان الگوی دموکراسی امریکا ئی” نوشته و. آئیژ، “دشنام نامه” احمد برومند زیر عنوان “حجتالاسلام “کمونیست، داروغۀ جرگۀ مارکسیست- لنینیست- مائوئیستها”، و مقالۀ بامداد زیر عنوان «واژه کمونیست نباید چاشنی خزعبلات نویسی شود» مراجعه نمائید. تمامی این خطها، تسلیم طلبانه و رویزیونیستی است و نه کمونیستی. حزب کمونیست(مائوئیست)افغانستان نمی توانست با این مشی رویزیونیستی به مبارزه بر نخیزد. حزب ما با تمام این سازمانها مبارزات ایدئولوژیک ـ سیاسی را به طور روز افزون و گستردۀ پیش برده است، ـ دور سوم، چهارم و پنجم شعله جاوید گویای این مبارزات است. ـ اما کسانی که در رأس این تزهای رویزیونیستی قرار دارند، آگاهانه این مسیر را پیش میبرند، هرگز حاضر به گسست از این مشی رویزیونیستی نیستند.
حزب ما سخت معتقد است که: «وحدت امر بزرگ و شعار کبیری است! اما طبقۀ کارگر به وحدت مارکسیستها نـیـاز دارد نه به وحدت مارکسیستها با دشمنان و تحریف کنندگان مارکسیزم.» (لنین ـ کلیات ـ جلد 20 ـ صفحۀ 11 )
حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان یقین دارد که وحدت از طـریـق مبارزۀ ایدیـولـوژیـک ـ سیـاسـی بـه دسـت مـیآیـد. هرگاه وحدت از این طریق به دست آید موجب استحکام و گسترش حزب کمونیست میگردد و اگر از طریق گذشتها و سازشکاریها صورت گیرد در آن صورت باعث تضعیف روحیۀ رزمندگی و فساد ایدیولوژیک ـ سیاسی میگردد. مبارزۀ ایدیولوژیک- سیاسی حتی در درون حزب کمونیست بازتاب مبارزۀ طبقاتی در درون جامعه و مبارزه بین کهنه و نو است. حفظ خصلت پرولتری یک حزب مربوط به مبارزۀ آن علیه مشیهای غیرپرولتری و نفوذ ایدیولوژیهای ارتجاعی (بورژوایی، خردهبورژوایی و حتی فیودالی) است. اگر یک حزب کمونیست در مبارزات درون حزبی خویش به سازش تن دهد در جامعه نیز به سازش طبقاتی تن خواهد داد.
تاریخ افغانستان، تجارب تلخ تسلیمی و تسلیم طلبی ملی و طبقاتی را بعد از اشغال کشور توسط سوسیال امپریالیستها، و بعداً توسط اشغالگران امپریالیستها به رهبری امپریالیزم اشغالگر امریکا در وجود سازمانهای فوق الذکر در افغانستان به خوبی تجربه نموده است.
آقای و.آئیژ، احمد برومند و بامداد در مقالات شان به صراحت بیان نمودند که: «بگذار امپرياليستهای اشغالگر افغانستان ويران را آباد نمايند و در اين کشورعقبمانده سرمايهداری و طبقۀ کارگر را رشد و پرورش دهند و توأم با آن دموکراسی را رايج سازند و سطح فرهنگی جامعه را ارتقا دهند . به اين ترتيب برای کمونيستها زمينۀ ايجاد حزب کمونيست و پيشبرد مبارزات کمونيستی فراهم ميگردد.» و به همین طریق شرکاء آقای چکاوک یعنی “جنبش حرکت برای تغییر” انقلاب افغانستان را «در افق بورژوازی ملی » بررسی میکنند.
« اما مبارزه در راستای حل این تضادها، در درون افق بورژوایی ملی مطرح میشود. آیا ما نیروهای کمونیستی که نمایندۀ منافع طبقه کارگر در وسیع ترین سطح آن هستیم، انقلاب کمونیستی نه چیز دیگر ! را نادیده گرفته ایم. هرگز! اما باید از انقلاب کمونیستی نه چیز کمتر به عنوان یک استراتیژیک قدمی به عقب بگذاریم و این استراتیژی را در درون تضادهایی که در بالا شمردیم مادیت ببخشیم و شعار با حاکمیت بجنگید و مردم را برای انقلاب متحول سازیم را تحقق بخشیم.» ( هفته نامۀ تغییر ـ شمارۀ ویژه ـ صفحه 11 ـ تاکیدات از من است)
آیا حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان میتواند که چنین طرحات بورژوا منشانه و تسلیم طلبانه را به پذیرد؟ جواب منفی است. بر این اساس است که حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان مبارزات اجتناب ناپذیری را علیه هر گونه افکار و عقاید انحرافی به پیش بُرد، نقش انحرافی و سازش طلبانه طبقاتی منحرفین را افشاء ساخت. ما این وظیفه را بدون خستگی به طور مرتب، جدی و پیگیر پیش خواهیم بُرد.
این مشی انحرافی و رویزیونیستی در ظاهر با جملات پُر زرق و برق آراسته شده، اما در باطن عناصر آگاه و پیش آهنگ طبقه کار، حزب انقلابی پیش آهنگ پرولتاریا و انقلاب قهری علیه ارتجاع را نفی مینمایند، همان طوری که آقای چکاوک این کار را کرده است. در بحث های بعدی انقلاب دموکراتیک نوین و انترناسیونالیزم پرولتری این موضوع را بیشتر خواهیم شگافت.
در مورد اینکه آقای چکاوک مدعی است «که آنها با کمونیستهای دیگر بحث تئوریکی نکرده اند و نکوشیده اند که حزب با احزاب دیگر کمونیستی جامعه خود را قانع »سازند. مثال زندهای از دنباله روانان ایرانی آواکیان، یا به عبارت دیگر هم قطاران آقای چکاوک را در این زمینه میآورم.
حزب کمونیست ایران (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) در سال 2006 میلادی سندی زیر نام «بازسازی جنبش کمونیستی» ارائه نمود. در این سند این گونه اظهار نظر نموده بود:
« ما نمي خواهيم اين حركت را به صورت حركت براي اتحاد حزبي مطرح كنيم. زيرا، تلاش هائی را که کمونیست ها باید برای نوسازي و انسجام فكري جنبش کمونیستی کنند را کم رنگ می کند. ما می خواهیم مانع عمده در مقابل شكل گيري اتحاد حزبي ميان گرايشات مختلف که بقاياي جنبش نوين كمونيستي ايران می باشند را شناسائی و حل کنیم. این مانع، مانع فکری است.»
ما در همان زمان گفتیم که این بحث غلط است و آن را به عنوان یک حرکت بیجهت یا جهت گم کرده بررسی نمودیم. رفیق ضیاءدر جواب سند «بازسازی جنبش کمونیستی» این گونه پاسخ داد:
« اگر این حرکت به صورت حرکت برای اتحاد حزبی مطرح نشود ، در واقع به یک حرکت بی جهت یا جهت گم کرده مبدل میگردد. موضوع بر سر سرهم بندی هر چه زودتر اتحاد حزبی نیست و نباید باشد، اما جهت باید با صراحت روشن گردد و با تاکید روشن گردد. جهت گم کردگی، تلاش ها برای نوسازی و انسجام فکری را پر رنگ نمی سازد و حتی کمرنگ نمی سازد، بلکه بی رنگ می سازد. اتحاد کمونیستی یا به بیان روشن تر وحدت کمونیستی، وحدت ایدئولوژیک – سیاسی و تشکیلاتی است و نه صرفا وحدت ایدئولوژیک – سیاسی. اگر روی ضرورت وحدت ایدئولوژیک – سیاسی و تشکیلاتی کمونیستها تاکید صورت نگیرد و حتی بالاتر از آن به عنوان یک مانع تلقی گردد، معلوم است که اتحاد غیر کمونیستی جای آن را می گیرد و خلاء را پر می نماید. طرح ” جبهه انقلابی … ” که در سند قبلی مطرح شده است یک چنین نقشی بر عهده دارد .
مانع عمده بر سر راه وحدت حزبی، مانع ایدئولوژیک – سیاسی است و نه صرفا مانع فکری یا به بیان دیگر مانع ایدئولوژیک. این گونه مجرد مطرح کردن ایدئولوژی نادرست است. علاوتاً مانع تشکیلاتی، یعنی سکتاریزم و گروه گرائی، نیز در پیوند نیرومندی با این مانع و به مثابه بخش مهمی از کل مانع عمل می نماید. بی توجهی مطلق به این موضوع نادرست است . بخصوص باید توجه داشته باشیم که همین مانع در جهتگیری های رهبران “سکتور”های متشکل غیر مائوئیستی و یا حداقل در جهتگیری های عدهای از آنها نقش نیرومندی بر عهده دارد. به فراموشی سپردن مبارزه علیه سکتاریزم و بالاتر از آن چنین مبارزه ای را به عنوان یک عامل “کمرنگ ساز ” برای وحدت کمونیستی به حساب آوردن، به نحوی به مفهوم تائید سکتاریزم و اعلام دمسازی با آن است و این تائید، مبارزات ایدئولوژیک – سیاسی برای وحدت کمونیستی را در مسیر” عقل جنگی ” ها و مشاجرات بی پایان روشنفکرانه می اندازد.
به عنوان نتیجهگیری نهائی این سطور باید به صراحت بگویم که این سند نیز همانند سند قبلی برایم مایوس کننده است، زیرا نشانه های روشنی از عدم ایستادگی و استواری روی دستآوردهای بدست آمده ایدئولوژیک – سیاسی و تشکیلاتی حزب کمونیست ایران (م ل م) و کل جنبش انقلابی انترناسیونالیستی در آن به چشم می خورد. می خواهم به صراحت بگویم که من از عاقبت مسیر تعیین شده در این اسناد به شدت ترسیده ام . باور کنید !» تاکیدات همه جا از من است
حزب کمونیست ایران (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) به این هوشدار توجه نکرد، علاوه بر این که این سند کوچکترین کمکی برای وحدت ایشان با بقیه احزاب ایرانی نکرد، بلکه حزب کمونیست ایران (م ل م) را به بیراهه رویزیونیزم “سنتزهای نوین” سوق داد و این حزب روی تمام «دستآوردهای به دست آمده ایدئولوژیک ـ سیاسی حزب کمونیست ایران (م ل م) و کل جنبش انقلابی انترناسیونالیستی» خط بطلان کشید.
حال این مطلب از طرف آقای چکاوک به شکل دیگری مطرح میگردد، آقای چکاوک نمیتواند درک نماید که وحدت میان کمونیستها وحدت ایدئولوژیک ـ سیاسی و تشکیلاتی است. هر حزب کمونیست اگر مرتد نشده باشد روی وحدت ایدئولوژیک ـ سیاسی و تشکیلاتی باید پافشاری داشته باشد. در غیر این صورت اتحاد غیر کمونیستی جای آن را خواهد گرفت.این از یک سو و از سوی دیگر نباید سکتاریزم را به عنوان یک پدیده در هر جامعه و به خصوص افغانستان به دست فراموشی بسپاریم. بعضی، افراد و اشخاص، گروهها گرچه از لحاظ ایدئولوژیک ـ سیاسی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را قبول دارند، اما از لحاظ تشکیلاتی سکتاریستی عمل مینمایند. سکتاریزم پدیده ایست مضر و زیانبخش که در درون حزب، وحدت و انسجام حزب را ضربه میزند، و در بیرون از حزب موانعی در راه اتحاد به وجود میآورد. سکتاریزم فقط به شخص و منافع گروهی خود فکر میکند. گرچه در ظاهر از وحدت صحبت میکند، اما در عمل خلاف آن کار میکند، و کارها را مطابق ذوق و علاقه خود پیش میبرد، زیرا از مسئولیت متمرکز خوشش نمیآید.در بحث آقای چکاوک این تفاوت غائب است. کسی که این تفاوت ها را نتواند تشخیص دهد بخواهی نخواهی در انحرافات غرق میگردد.
در پاراگراف بعدی میگوید که ممکن« احزاب کمونیستی یک جامعه هم دیگر را به “کمونیست نبودن” متهم کنند.» و به تعقیب میگوید که ممکن « تنها یکی از این احزاب “کمونیستی” کمونیست است و شاید هیچ کدام!»
آقای چکاوک از یک طرف میگوید که در یک کشور ممکن چند حزب کمونیست وجود داشته باشد، اما به تعقیب اظهار میدارد که شاید « تنها یکی از این احزاب “کمونیستی” کمونیست است و شاید هیچ کدام!» این تناقض گویی برای چیست؟ آیا آقای چکاوک به این تناقض گویی پی نمیبرد؟ هدف آقای چکاوک از کمونیستها چه کسانی اند؟ چرا این را به طور شفاف بیان نمیکند، همان گونه که ما با صراحت میگوئیم که غیر از مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها دیگر هیچ کسی با هر نام و نشانی که باشد کمونیست نیست. ما این را نه تنها از روی نام بلکه از روی برنامۀ شان قضاوت میکنیم. زیرا بعضیها مانند حزب کمونیست ایران (م ل م) حامل افکار رویزیونیستی زیر این نام اند.
آقای چکاوک میگوید: «….صحبت از اتحاد نیست، صحبت از گسترش و یک دست ساختن حزب کمونیست است، به ویژه در این دوران که تودهها با دو دشمن عمده یعنی امپریالیزم و بنیادگرایی دینی که بشریت و محیط زیست را به لبه نابودی کشانده اند، رو به رو اند و باید در برابر هر دو هم زمان بجنگند.»
در این جا سه موضوع قابل مکث است:
- یک دست ساختن حزب کمونیست
- قرار دادن امپریالیزم و بنیادگرایی دینی در مقابل یکدیگر و
- نابودی بشریت توسط امپرالیزم و بنیادگرایی.
مختصراً در بارۀ هر سه موضوع روشنی خواهیم انداخت.
1 ـ در مورد یک دست ساختن حزب کمونیست:
آقای چکاوک اصلاً به توضیح این موضوع نمیپردازد که هدفش از یکدست ساختن حزب کمونیست چیست.
آقای چکاوک فکر میکند که هر کس پا به عرصه کمونیزم نهاد به تمام معنا کمونیست است و هیچ گونه اختلاف نظر و سوء تفاهمی میان شان وجود ندارد. بر همین اساس است که از یک دست ساختن حزب صحبت میکند. اما این گونه که آقای چکاوک فکر میکند، نیست. کسانی که پا به عرصه کمونیزم میگذارند و یا عضویت یک حزب کمونیست (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) را میپذیرند، صد در صد مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست نبوده، و هیچ گاه یک حزب کمونیست نمیتواند یک دست باشد. زیرا همیشه در درون حزب اختلافات سر بلند میکند و مبارزه بین صحیح و غلط وجود دارد. در این مورد به یک نقل از مائوتسه دون توجه نمائید:
« پیشنهاد می کنم در مواردی که سوء تفاهماتی بین رفقا وجود داشته، گفتگوهایی بین آنها برگزار شود. بعضی ها فکر می کنند همینکه افراد به عرصه کمونیزم پا گذاشتند همگی مقدس می شوند و هیچگونه اختلاف و سوء تفاهمی بین آنها نمی تواند وجود داشته باشد. یا فکر می کنند که حزب نمی تواند مورد تحلیل قرار گیرد، یعنی یکپارچه و یکدست است. و از این رو نیازی به گفتگو نیست. اینطور به نظر می آید که هر کسی به محض اینکه به عرصه کمونیزم پا گذاشت باید صد در صد مارکسیست باشد. در واقعیت، طیف گوناگون از مارکسیستها وجود دارند. مارکسیست های صد در صد داریم ، 90 درصد ، 70 درصد، 60 درصد و 50 درصد. برخی افراد فقط 10 یا 20 درصد مارکسیست هستند. آیا ما نمیتوانیم دو یا چند نفره در اتاقی با هم گفتگو کنیم؟ با حرکت از خواست وحدت و با روحیه کمک متقابل به گفتگو بپردازیم؟ البته من از گفتگوی درون صفوف کمونیستها صحبت می کنم نه گفتگو با امپریالیستها. در حال حاضر آیا ما و 12 کشور دیگر در حال گفتگو با هم نیستیم. آیا در سطح بین المللی بیش از 60 حزب در حال گفتگو نیستند؟ چرا آنها در حال گفتگو هستند. به عبارت دیگر بشرط آنکه به اصول مارکسیزم ـ لنینیزم خدشه ای وارد نیاید، ما برخی نظریات دیگران که قابل قبول باشد را می پذیریم و برخی از نظریات خودمانرا که بتوان کنار گذاشت، کنار می گذاریم. بدین ترتیب ما دوست داریم. یک دست برای مبارزه با رفیقی که مرتکب اشتباه شده است، و دست دیگر برای گفتگو جهت به وحدت رسیدن با وی. هدف مبارزه حفظ قاطعانه اصول م ـ ل است. این یک دست است.
دست دیگر صحبت بر سر مسئله وحدت است. هدف فراهم آوردن راه خروج برای او و سازش با اوست. این راه را انعطاف پذیری میگویند. تلفیق اصول با انعطاف پذیری یک اصل م ـ ل است. این وحدت اضداد است.» ( مائوتسه دون ـ نمونه هائی از دیالکتیک (تفسیرهای مجرد) 1359 ـ صفحه 17 ـ 18)
بحث مائوتسه دون به خوبی بیانگر آنست که شما به هیچوجه نمیتوانید حزب یک دست و یک پارچهای بیابید و یا تنظیم نمائید، زیرا همه کمونیستها (مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها) در یک سطح قرار ندارد، اختلاف نظر بین شان چیزی است حتمی.
شما نمیتوانید حکم کنید که محیط اجتماعی روی افرادی که به عضویت حزب کمونیست در میآیند تأثیری بر جا نمیگذارد. عموماً افکار ناسالم خارج از حزب به درون یک حزب کمونیست رسوخ مینماید و اگر به این افکار ناسالم توجهای نداشته باشیم و مبارزه علیه آن صورت نگیرد، حزب به یک حزب اصلاح طلب اجتماعی تبدیل میگردد. تجارب تاریخی این را به خوبی ثابت ساخته است. استالین حزب کمونیست را در رابطه با محیط اجتماعی این گونه بررسی میکند:
« حزب را نباید از محیط افرادی که به آن احاطه دارند خارج دانست، حزب در داخل محیطی که بر او احاطه دارد زیست کرده عمل می کند. جای تعجب نیست که اغلب افکار نا سالمی از خارج در حزب رخنه می نماید. و برای این افکار ناسالم هم بدون شک در کشور ما زمینه وجود دارد ولو فقط از همین جهت هم باشد که هنوز و هنوز در کشور ما قشرهای بینا بینی چه در میان اهالی شهر و چه در ده وجود دارند که این افکار از آنجا آب می خورد.» ( استالین ـ مسایل لنینیزم ـ جلد دوم ـ صفحه 735)
وقتی ما از وحدت یک حزب کمونیست(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیست) و یا وحدت میان نیروهای مائوئیست صحبت میکنیم به این معنا است که عدم وحدت وجود دارد. هر گاه کسی منکر عدم وحدت شود و مانند آقای چکاوک مدعی شود که« صحبت از گسترش و یک دست ساختن حزب کمونیست است» به این معنا است که از موجودیت تضاد انکار میکند. زیرا عدم وحدت در درون حزب کمونیست نامشروط است. عدم وحدت بیانگر تضاد در درون حزب است. مائوتسه دون میگوید:
«همیشه از وحدت صحبت کردن و هیچگاه از مبارزه سخن نگفتن، خلاف مارکسیزم است. پیش از آنکه وحدت بدست آید، باید از طریق مبارزه بدان دست یافت. این امر در مورد صفوف حزب، طبقه یا خلق صدق میکند. وحدت به مبارزه تبدیل میشود و بر عکس. نمیتوان فقط از وحدت دم زد و از مبارزات و تضادها هیچ نگفت. اتحاد شوروی درباره تضاد بین رهبری و رهبری شونده هیچ نمیگوید. بدون تضادها و مبارزات، جهان، تکامل و زندگی و خلاصه هیچ چیز وجود نخواهد داشت. همیشه از وحدت دم زدن، به یک آبگیر راکد شبیه است. حوصله سر براست. ما باید مبانی کهنه اتحاد را در هم بشکنیم، از دل مبارزه به پیش رویم و وحدت بر یک مبنای جدید را بدست آوریم.
کدام یک درست است؟ یک آبگیر راکد یا جریان پایان ناپذیر آبهای خروشان یانگ تسه؟ این هم در مورد حزب صدق میکند و هم در مورد خلق و طبقه؛ وحدت ـ مبارزه ـ وحدت.» ( مائوتسه دون ـ نمونه های از دیالکتیک ( تفسیرهای مجرد) 1959 ـ صفحه ـ 4 )
اساسنامه حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در بخش برنامه عمومی خود مبارزه در درون حزب را این گونه بیان مینماید:
«خصلت پرولتری حزب چیزی نیست که یک باره و برای همیشه تثبیت گردد. مبارزه دو خطی بر سر حفظ و تکامل خصلت پرولتری حزب از یک جانب و قلب ماهیت نمودن و ازبین بردن آن از جانب دیگر،دایماً در حزب بروز مینماید. این مبارزات انعکاس مبارزات طبقاتی جامعه در درون حزب است و به صورت اجتناب ناپذیری بروز مینماید. پیش برد و به فرجام رساندن مستمر مبارزات دوخطی علیه رویزیونیستی و اپورتونیستیای که از درون دایماً سر بلند مینماید و انقلابی ساختن مداوم حزب، نقش اساسیای در حفظ خصلت پرولتری و تکامل مداوم این خصلت بازی مینماید.»
این است اصول اساسی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم. اعتقاد ما این است که وحدت فقط از طریق مبارزه به دست میآید. این مبارزه مکرراً ادامه مییابد. آقای چکاوک نمیتواند این مسأله را درک کند که همیشه بین رهبر و رهبری شونده تضاد تبارز میکند و این تضاد نیاز به مبارزه دارد و از طریق همین مبارزه است که وحدت به وجود میآید. بعد از وحدت هم نمیتوان گفت که «حزب یکدست» گردیده است.
حزب کمونیست (بلشویک) روسیه، حزب کمونیست چین مؤید این مبارزه است. انقلاب فرهنگی چین به خوبی ثابت ساخت، بعد از این که حزب کمونیست قدرت سیاسی را به دست آورد، مبارزه در درون حزب علیه رهروان راه سرمایه داری چند برابر شدیدتر از زمان قبل از قدرت سیاسی است. رهروان راه سرمایه داری در درون حزب تلاش دارند تا بورژوازی سرنگون شده را دوباره احیاء نماید. بدون مبارزه علیه ایدههای انحرافی و رویزیونیستی و غلبه بر آن نمیتوان به جلو حرکت نمود. مبارزه در درون حزب به منظور حل مشکل جهان بینی و پاک نمودن افکار و عقاید رویزیونیزم است.
2) قرار دادن امپریالیزم و بنیاد گرایی دینی در مقابل یکدیگر:
آقای چکاوک معتقد است که در شرایط کنونی تودههای زحمتکش افغانستان « با دو دشمن عمده یعنی امپریالیزم و بنیاد گرایی دینی» رو برویند. و باید علیه «هر دو دشمن عمده همزمان بهجنگند.»
خواننده به خوبی به یاد دارد که آقای چکاوک وقتی روی نام حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان صحبت داشت، در آنجا بیان نموده بود که « مائوئيزم يکي از ستون هاي جداناپدير کمونيزم است، نيازي نيست که از آن پسوندي به کمونيزم بسازيم» در رد بحث آقای چکاوک بیان نمودم که آقای چکاوک اصلاً مائوئیزم را قبول ندارد، و فقط برای درهم اندیشی سیاسی و تشتت فکری و سوء استفاده تاکتیکی به این صحبتها پناه میبرد.
اولاً این که بنیاد گرایی دینی در مقابل امپریالیزم قرار ندارد، بلکه بنیاد گرایی دینی زائیده و مولود امپریالیزم بوده و در خدمت امپریالیزم قرار دارد. طالبان خود دست نشاندۀ امپریالیزم امریکا در افغانستان هستند. اقتصاد، سیاست و فرهنگ کنونی افغانستان یک اقتصاد، سیاست و فرهنگ استعماری ـ نیمه فئودالی است.
این موضوع را نه تنها در افغانستان، بلکه در عراق و سوریه نیز میتوان به چشم سر مشاهده نمود. در عراق، صدام حسین بنیادگرای دینی نبود، اما امپریالیزم امریکا ترجیح داد که رژیم سکولار را سرنگون سازد و آن را به بنیادگرایان دینی تسلیم نماید. به همین ترتیب در سوریه نیز چنین کرد. عراق کنونی نسبت به عراق زمان صدام حسین نیمه فئودالی تر است و سوریه نیز نسبت به زمان بشار اسد نیمه فئودالی تر خواهد گردید.
به آقای چکاوک توصیه میکنم که اثر روبرت دریفوس زیر عنوان”بنیاد گرایی مذهبی یا بازی شیطانی” و اثر میشل شوسودوفسکی تحت عنوان ” جنگ و جهانی سازی” را مطالعه کند، آنوقت پی خواهد برد که امپریالیزم به خاطر تامین منافع خود و مهار نمودن جنبشهای آزادیبخش و محدود ساختن رقبایش (سوسیال امپریالیزم روسیه و چین) در سطح جهان و منطقه بنیاد گرایی را ایجاد نموده است، و از آن حمایت میکند. بنا به قول روبرت دریفوس «سیاست خارجی امریکا مبارزه با بنیاد گرایی و تروریزم و مهار نمودن آن نیست، بلکه حمایت از آن است»
شرکای آقای چکاوک یعنی نویسندگان “هفته نامه تغییر” در نشریه شان به صراحت امپریالیزم و بنیاد گرایی اسلامی را نه تنها که در برابر هم قرار دادند، بلکه هر دو را قشر هم نامیدند. این نشریه را نقد نمودم و جوابی از طرف نویسندگان نشریه “هفته نامه تغییر” در این مورد داده نشد.
نه بحث نشریه “هفته نامه تغییر” مائوئیستی بود، و نه هم بحث آقای چکاوک مائوئیستی است. زیرا مائوتسه دون در اثر معروفش “درباره تضاد” هر گز همزمان از دو تضاد عمده و دو دشمن عمده بحثی ننموده است. مائوتسه دون در رده بندی تضادها به صراحت می گوید:
« در پروسه مركب تكامل يك پديده تضادهاي بسياري موجود اند كه يكي از آنها حتما تضاد عمده است: موجوديت و رشد اين تضاد عمده تعيين كننده موجوديت و رشد ساير تضاد ها است و يا برآنها تاثير مي گذارد.» ( مائوتسه دون – منتخب آثارجلد اول صفحه 501)
« هرگاه پروســه اي حاوي تضادهاي متعدد باشــد، يكي از آنها ناگزير تضـاد عمده خواهد بود كه داراي نقش رهبري كننده و تعيين كننده است، درحاليكه بقيه تضادها نقش درجه دوم و تبعي خواهند داشت.» (همانجا صفحه 503)
« ولي در هر حال ترديدي نيست كه در هر مرحله از تكامل يك پروسه فقط يك تضاد عمده وجود دارد كه نقش رهبري كننده را ايفا ميكند…» (همانجا صفحه 503)
« در هر چيز اصول عمده و غيرعمده وجود دارند و همه اصول غيرعمده بايد تابع اصول عمده باشند. هموطنان ما باید به هرچيز در پرتو اصول عمده با دقت بينديشند، فقط در چنين حالتي آنها خواهند توانست به افكار و اعمال خود سمتگيري صحيح بدهند. امروز هر آنكس كه در خود صداقت به وحدت نمي يابد، بايد وجدان خود را در آرامش شب بيازمايد و احساس شرمساري كند، حتي اگر ديگران وي را ملامت نكرده باشند.» (منتخب آثارجلد دوم – صفحه 24)
« در جنگ مقاومت ضد ژاپني همه چيز بايد تابع مصالح مقاومت در برابر ژاپن گردد. اين اصلي است تخطي ناپذير. از اين دو، مصالح مبارزه طبقاتي بايد تابع مصالح جنگ ضد ژاپني قرارگيرد، نه اينكه با آن در تضاد افتد.» (مائوتسه دون – منتخب آثار – جلد دوم صفحه 30)
«… در مطالعه يك پروسه مركب كه حاوي دويا چند تضاد است، بايد نهايت سعي براي دريافتن تضاد عمده شود. به مجرديكه تضاد عمده معين شد كليه مسايل را ميتوان به آساني حل كرد.»
«… نميتوان نسـبت به همه تضادهاي يك پروسـه برخورد يكسـان داشـت، بلكه بايد ميـان تضاد عمـده و تضــادهـاي غيرعمده فرق نهاد و مهمتر از همه سعي براي يافتن تضاد عمده نمود.» ( منتخب آثار- جلد اول صفحه 504 – جلد اول صفحه234)
در هر مرحله معین تاریخی باید به طور دقیق تضاد اساسی، تضاد عمده و تضادهای ثانوی و هم چنین مساله و چگونگی حل این تضادها را مشخص نمائیم . در غیر این صورت به شکست مواجه خواهیم شد.
در هر مرحله معین تاریخی تضاد اساسی، تضاد عمده و تضادهای ثانوی و هم چنین مسأله و چگونگی حل این تضادها دو مسأله هستند که در پیروزی و شکست جنگ خلق و انقلاب از اهمیت و ارزش درجه اول برخوردار اند. هرگاه ما نتوانیم این کار را بکنیم و تضادها را مخلوط نمائیم و یا این که آن ها را از لحاظ اهمیت در یک صف قرار دهیم نه تنها که موفقیتی بدست نخواهیم آورد، بلکه به ورطه اپوتونیزم، رویزیو نیزم و تسلیم طلبی طبقاتی و ملی در خواهیم غلطید.
تضاد اساسی بنا به قول انگلس، عبارت از تضاد میان کار جمعی و مالکیت خصوصی است که به دو شکل متبارز میگردد: تضاد میان کار و سرمایه و تضاد میان انارشی در تولید. این دو تضاد تبارزات بزرگ تضاد اساسی است. که در شرایط مشخص یکی از آنها عمده و دیگری غیر عمده است. هر دو تضاد به هیچ عنوان نمیتواند در یک شرایط مشخص عمده گردد. البته علاوه بر تبارزات بزرگ تضاد اساسی تضادها مهم مانند تضاد شئونیزم مرد سالار و شئونیزم ملی و هم چنین تضادهای فرعی دیگر نیز در جامعه وجود دارد و به هیچ وجه نباید که این تضاد به هم دیگر خلط و یا جایگزین تضاد اساسی و عمده نمود. جامعه افغانستان به مثابه یک جامعه مستعمره ـ نیمه فئودال دارای سه تضاد بزرگ است. این مطلب را در قسمت بعدی مفصلاً به بحث خواهیم گرفت.
3) نابودی بشریت توسط امپرالیزم و بنیاد گرایی دینی!
آقای چکاوک مدعی است که امپریالیزم و بنیاد گرایی دینی « بشریت و محیط زیست را به لبه نابودی کشانده» است. به این بحث آقای چکاوک توجه نمائید:
«به ویژه در این دوران که تودهها با دو دشمن عمده یعنی امپریالیزم و بنیادگرایی دینی که بشریت و محیط زیست را به لبه نابودی کشانده اند، رو به رو اند و باید در برابر هر دو هم زمان بجنگند.»
این بحث هیچ گونه پایه علمی ندارد و مطلقاً در جهت مخالف ماتریالیزم دیالکتیک بوده و هست. بحث آقای چکاوک به این معنا است که جامعه به طبقات متخاصم تقسیم نگردیده و امپریالیزم و بنیاد گرایی مافوق طبقات قرار دارند. آنها حافظ منافع کدام طبقه خاصی نیستند و چیزی مجزا از طبقات اند. یعنی هر دو نه تنها دشمن طبقه پرولتاریا، بلکه دشمن طبقه خود نیز میباشند.
آقای چکاوک اگر اعتقادی به ماتریالیزم دیالکتیک میداشت هرگز نمیگفت که «امپریالیزم و بنیادگرایی بشریت را به لبه نابودی کشانده » است. زیرا به خوبی میدانست که امپریالیزم و بنیادگرایی دینی حافظ منافع طبقه ستمگر اند و فقط طبقه ستمکش جامعه را به «لبه نابودی کشانده» و میکشاند. درستش این بود که مینوشت «امپریالیزم به همراه دست پروردگانش (بنیادگرایان دینی) طبقه ستمکش و محیط زیست را به لبه نابودی کشانده است.»
از زمانی که جامعه به طبقات تقسیم گردید، دیگر منافع بشریت مورد بحث نبوده و نیست، بلکه بحث بر سر منافع طبقاتی است. صحبت از بشریت و عشق ورزیدن به بشریت در جوامع طبقاتی نمیتواند امکان پذیر باشد. زیرا در جامعه طبقاتی نمیتواند عملی گردد. مائوتسه دون در این مورد چنین میگوید:
«در جهان هیچ عشق و کینۀ بی دلیل وجود ندارد. اما در مورد به اصطلاح “عشق بشریت”، از موقعی که بشریت به طبقات تقسیم گردیده، هرگز عشق چنین کلی و شامل وجود نداشته است. تمام طبقات حاکم گذشته خوش شان میآمد که چنین عشقی را موعظه کنند، عدۀ زیادی از “حکیمان و خردمندان” نیزچنین میکردند، اما تا امروز هیچ کس آنرا در واقع عملی نساخته است، زیرا در جامعه طبقاتی غیر ممکن است. عشق واقعی بشریت فقط وقتی میسر خواهد گشت که طبقات در سراسر جهان از میان بروند. جامعه را طبقات به گروه های آنتاگونیستی متعدد تقسیم کرده اند؛ فقط پس از بر افتادن طبقات است که عشق تمام بشریت به ظهور خواهد رسید، عجالتاً چنین عشقی وجود ندارد. ما نمیتوانیم دشمنان خود را دوست بداریم، ما نمیتوانیم زشتیهای جامعه را دوست بداریم. هدف ما بر انداختن آنها است. عقل سلیم این طور حکم میکند؛ آیا ممکن است که برخی از نویسندگان و هنر مندان ما هنوز این حقیقت را نفهمند؟ “آثار ادبی و هنری همیشه روشنائی و تاریکی را به نسبت مساوی، درست نصف به نصف، عرضه داشته اند.” این ادعا حاکی از آشفتگی فکری است. این درست نیست که ادبیات و هنر همیشه این طور عمل کرده اند، بسیاری از نویسندگان خرده بورژوائی روشنائی را نیافته اند. آثار آنها فقط تاریکی را بر ملا میکند و “ادبیات افشاگر” نام گرفته است. بعضی از آثار ایشان به اشاعه بد بینی و دلزدگی از زندگی اختصاص یافته است….» (مائوتسه دون ـ منتخب آثار ـ جلد سوم ـ صفحات 125 و 126)
این “حکیمان و خردمندان” در شرایط کنونی با موجودیت طبقات موعظه بشریت را سر میدهند، آنها به این تخیلی واهی گرفتارند که در شرایط کنونی میتوان با “انقلاب کمونیستی” بساط طبقات را بر چید و بشریت را از ستم نجات داد!! این ادعا طبق گفته مائوتسه دون «حاکی از آشفتگی فکری است» که میخواهد چیز غیر ممکن را ممکن گرداند، و با یک ضربه جامعه کمونیستی را برقرار نماید و ناجی بشریت گردد. آیا این “حکیمان و خردمندان” هنوز این حقیقت را نفهمیده اند که بین سوسیالیزم و کمونیزم یک دوران گذار طولانی یعنی دیکتاتوری پرولتاریا وجود دارد؟ چرا فهمیده اند، اما آگاهانه به این موعظه میپردازند تا از این طریق یا توده ها را به بیراهه سوق دهند و یا دلزدگی سیاسی را ایجاد نمایند. موعظه «بشریت» به این معنا است که ما باید همۀ اقشار و طبقات را دوست داشته باشیم، و به هیچ یک کینه و نفرت نورزیم!
در جامعه طبقاتی نویسنده نمیتواند از دو حال خارج باشد: یا مبلغ و مروج ایده بورژوازی است و یا مبلغ و مروج ایده پرولتاریا (مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم). اگر مبلغ ایده بورژوازی باشد، مدح و ثناگوی بورژوازی است و نمیتواند آثار مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی را به پذیرد، و یا دوست داشته باشد. و اگر مبلغ و مروج مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم باشد، به مدح و ثنای بورژوازی نخواهد پرداخت و علیه هر گونه افکار و عقاید که خلاف منافع طبقه ستمکش جامعه باشد به مبارزه بر خواهد خاست.
بحث بشریت یک کلمه عام است که تمام اقشار و طبقات اجتماعی را در بر میگیرد. حتی در شرایط کنونی بحث ما در مبارزات روزمره نجات بشریت نیست، بلکه نجات طبقه است. اگر کسی مانند آقای چکاوک و شرکاء در مبارزات کنونی خواهان نجات بشریت از قید ستم باشد، بدین معنا است که از طبقه ستمگر دفاع مینماید و طرف طبقه ستمگر را گرفته است. زیرا فلسفه مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی به صراحت اعلان میکند که جانبدار است و از طبقه پرولتاریا دفاع میکند، نه طبقه دیگر.
« فلسفه مارکسیستی؛ ماتریالیزم دیالکتیک دارای دو ویژگی کاملاً بارز است:
ویژگی اول خصلت طبقات آن است ـ این فلسفه به صراحت اعلام میدارد که ماتریالیزم دیالکتیک در خدمت پرولتاریا است؛ ویژگی دوم، خصلت پراتیک آنست ـ این فلسفه تأکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت مینماید. این که آیا شناخت یا تئوری با حقیقت وفق میدهد، به وسیلۀ احساس ذهنی معین نمیشود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی معلوم میگردد. معیار سنجش حقیقت فقط می تواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیزم دیالکتیک است.» (مائوتسه دون ـ منتخب آثار جلد اول ـ صفحه 454)
وقتی به اساسنامه جدید و مانیفیست حزب کمونیست انقلابی امریکا مراجعه نمائید به وضوح بشر دوستی(اومانیزم) این حزب را میتوان مشاهده نمود. بحث آقای چکاوک و شرکاء همان بحث حزب کمونیست انقلابی امریکا است که ایشان به صورت کورکورانه آن را بیان مینمایند.
در شرایط کنونی مبارزه طبقاتی موتور محرکه تکامل تاریخی است نه اومانیزم. وقتی به بحث آقای چکاوک و شرکاء دقت نمائید، بشر دوستی آنها به عنوان یک اصل برتر از مبارزه طبقاتی و کمرنگ ساختن مبارزه طبقاتی مطرح میگردد. در حالی که یکی از ویژگی فلسفه ماتریالیزم دیالکتیک جانبدار بودن آن است.کمونیستها(مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها) معتقد اند که موتور محرکه جوامع طبقاتی کنونی و حتی در دوره سوسیالیزم پیشبرد قاطع مبارزه طبقاتی است.
زمانی که به اساسنامه جدید و بیانیه حزب کمونیست انقلابی امریکا مراجعه کنید، به صورت عریان مشخص میگردد که بشر دوستی این حزب باعث گردیده که مبارزه طبقاتی و اصل دیکتاتوری پرولتاریا کمرنگ جلوه گر گردد. همین امر باعث شده که استراتیژی قیام مسلحانه به مثابه استراتیژی تصرف قدرت سیاسی انکار گردد. روی همین ملحوظ است که آقای چکاوک و شرکاء با دنباله روی از رویزیونیزم “سنتزنوین” آواکیان از انقلاب قهری و استراتیژی قیام مسلحانه به مثابه تصرف قدرت سیاسی چشم پوشی نمایند و بحث بشریت را به میان بکشند.
حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان با جمع بندی از ” سيمينار حزبي در مورد خط بيانيه و اساسنامه جديد حزب كمونيست انقلابي امريكا و بيانيه جديد كميته مركزي حزب كمونيست ايران ( م ل م ) و موضعگيري حزب كمونيست (مائوئيست) افغانستان در قبال آن “، موضع خويش را در قبال ” اومانيزم” حزب کمونیست انقلابی امریکا در ماه جوزای 1390 (جون 2011م.) چنين بيان نمود:
« شكي نيست كه هدف غائي كمونيستها يعني جهان كمونيستي فارغ از هرگونه استثمار وستم و روبناي سياسي فرهنگي چنين مناسباتي، نجات بشريت بطوركلي را دربردارد، اما تارسيدن به آن دوران غائي، درطول دورههاي طولاني موجوديت جوامع طبقاتي، به شمول دوره طولاني سوسياليستي، اين مبارزه طبقاتي انقلابي است كه موتور محركه تكامل تاريخي جوامع مختلف وكل جامعه بشري محسوب ميگردد نه” اومانيزم” و فراتر از آن. میتوانیم هم اكنون نيز از” اومانيزم” كمونيستي صحبت نمائيم وروي آن تكيه نمائيم، اما نه به مثابه اصل برتر از مبارزه طبقاتي و درنتيجه كمرنگ ساختن مبارزه طبقاتي. محرك عمده كنوني مبارزات ما كمونيستها در جوامع طبقاتي كنوني و حتي در دوره سوسياليزم بايد – و حتي – پيشبرد قـاطـع مـبـارزات طـبـقـاتـي باشد. اين خطي است كه در” مانيفست حزب كمونيست” يعني مانيفست تدوين شده توسط ماركس و انگلس مطرح گرديده و ما كمونيستها مكلف هستيم آنرا قاطعانه به دست داشته باشيم.»
مارکسیزم – لنینیزم – مائوئیزم به ماميآموزد كه حزب سياسي همانند هر دولت آلت مبارزه طبقاتي است، حزبيت نقطه متمركز و نمودارخصوصيت مبارزه طبقاتي است. حزب پرولتري حزبي است كه برپايه ايدئولوژي مارکسیزم – لنینیزم – مائوئیزم و اسلوب انقلابي آن بناشده باشد. اماحزبي كه” اومانيزمش” به مثابه اصل برتر از مبارزه طبقاتي مطرح شود و اين” اومانيزم” موتور محرك تكامل تاريخي جامعه محسوب شود، استراتيژي قيام مسلحانه را به مثابه استراتيژي تصرف قدرت سياسي قبول نداشته باشد، انقلابي نيست.، بلكه رویزیونیست است.
آیا آقای چکاوک نمیداند قوانینی که در جامعه توسط حکم رانان به منصفه اجرا گذاشته میشود برای سرکوب طبقۀ غیر خودی است، تا پا را از گلیم خود فراتر نگذارند؟ اگر میداند پس با این گفته خود که «امپریالیزم بشریت را به لبه نابودی میکشاند» آگاهانه در خدمت امپریالیزم قرار گرفته است. و اگر نمیداند برایش توصیه میشود که تحقیق نماید تا خود را از سر درگمی نجات دهد. بدون تحقیق صحبت نمودن جزسند عجز خویش را به دست خویش امضا نمودن چیزی بیش نخواهد بود. بنا به قول مائوتسه دون «تحقیق ناکرده حق سخن گفتن را ندارد.»
آقای چکاوک دقیق میداند که طالبان تأکید بر این دارند که «حدود شرعی و حجاب خط قرمز ما است» اما وقتی جنایات تجاوزات جنسی گروهی شان بر زنان در زندانها افشاء میشود، عملاً از این جنایت هولناک دفاع نمودند و در حقیقت« حدود شرعی خط قرمز » برای شان نبود. این خط قرمز فقط برای رعایا یعنی اقشار و طبقات تحت ستم است.
مثال سادۀ دیگر حمله ترامپ به کاخ سفید است. در این حمله چند نفر کشته و زخمی شدند، اموال کاخ سفید غارت شد، اما ترامپ علاوه بر این که مجازات نشد، به ریاست جمهوری هم انتخاب گردید. هر گاه این عمل از طرف هر فرد و یا گروه دیگری انجام میشد، جنایتکارانه و تروریستی قلمداد میگردید و تعدادی از آنها اعدام و زندانی میگردید. با تمام این وضعیت اگر بگوئیم که «امپریالیزم بشریت را به لبه نابودی کشانده است» حماقت محض خواهد بود.
هر قدر به عمق نظرات آقای چکاوک نظر بیفکنیم به همان اندازه انحرافات عمیق ایدئولوژیک ـ سیاسی وی آشکار میگردد. به بحث انحرافی دیگر آقای چکاوک توجه نمائید:
« این اشکال هم می تواند وجود داشته باشد، که احزاب کمونیستی یک جامعه هم دیگر را به “کمونیست نبودن” متهم کنند. در این مورد باید گفت که حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد،»
این بحث آقای چکاوک «که حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد» همان بحثی است که در اساسنامۀ حزب کمونیست انقلابی امریکا قید گردیده، منتها به شکل جویدهترآن. اساسنامه حزب کمونیست انقلابی امریکا صراحتاً بیان نموده که «حقیقت، حقیقت است و طبقاتی و غیر طبقاتی ندارد». ما در همان زمان در مبارزات ما علیه حزب کمونیست انقلابی امریکا این مطلب را خاطر نشان ساختیم که بیان این مطلب، فرجامی جز جستجوی وحدت عمومی دیدگاه های پرولتری و بورژوایی در یک دیدگاه واحد غیر طبقاتی ندارد و از لحاظ سیاسی به هیچ چیز دیگری جز سازش و تسلیم طلبی طبقاتی منجر نمیگردد. نشانه های این فرجام سازشکارانه و تسلیم طلبانۀ طبقاتی وسیع، از هم اکـنون در مسالمت جویی های استراتژیک مبارزاتی اساسنامۀ حزب کمونیست انقلابی امریکا، هویدا و متبارز است. بناءً امروز ما به چشم سر مشاهده میکنیم که آقای چکاوک یکی از مبلغینی است که در جستجوی وحدت عمومی دیدگاه پرولتری و بورژوازی در یک دیدگاه واحد غیر طبقاتی است.
ما با صراحت بیان نمودیم که رویزیونیزم “سنتزهای نوین” زیر نام «مارکسیزم علم است» به ایدئولوژی زدایی میپردازند، در این بحث نیز مرزهای ایدئولوژیک را مغشوش نموده و به ایدئو لوژی زدایی پرداخته اند. “سنتز نوین” آواکیان با حذف مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم نه تنها که مرزبندیها را با منحرفین و رویزیونیزم روشنتر و دقیقتر نساخته، بلکه مغشوش و درهم و برهم نمود و میتوان گفت که تا حد زیادی این مرزها را از بین برده است. حزب کمونیست انقلابی امریکا و دنباله روانان شان به جای عبارت مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم از “کمونیزم علمی” استفاده مینمایند. در این جا که مرز میان رویزیونیزم و کمونیزم با هم خلط میگردد. بعد از درگذشت استالین و مسلط شدن رویزیونیزم بر حزب و دولت شوروی مرز میان رویزیونیزم و کمونیزم اندیشه مائوتسه دون (در شرایط کنونی مائوئیزم) بود. زیرا رویزیونیستهای مدرن زیر نام مارکسیزم ـ لنینیزم و یا به صورت مشخصتر کمونیزم لم داده و افکار بورژوازی خویش را تبلیغ میکردند. در این زمان مائوئیزم مرز میان کمونیستهای حقیقی و کمونیستهای کاذب بود. همان طوری که لنینیزم در زمان حیات استالین مرز میان رویزیونیزم و کمونیزم بود. کار برد عبارت ” کمونیزم علمی ” نه تنها قادر نیست مرز مشخص میان مائوئیست های راستین و مائوئیست های دروغین را به روشنی ترسیم نماید، بلکه مرزبندی های قبلی مارکسیستی و لنینیستی را نیز از بین می بُرد و همه مدعیان کمونیزم را یک کاسه می سازد. به این ترتیب آن چه که حزب کمونیست انقلابی امریکا تحت عنوان ” سنتز های نوین باب اواکیان ” به مثابه ” یک چارچوب تیوریکی نوین ” مطرح می نماید، مرز زدایی را وسیعاً گسترش می دهد و این مرز زدایی را عمیق تر میسازد. این یک وجه از ایدیولوژی زدایی چارچوب تیوریک آواکیان را نشان میدهد که قبلاً هم در این زمینه روشنی انداخته شد. وجه دیگری از ایدیولوژی زدایی ” چهار چوب تیوریک نوین ” حزب کمونیست انقلابی امریکا تحت رهبری آواکیان، مرز زدایی طبقاتی در تفکر است. همین مرز زدایی در تفکر باعث گردیده که حزب کمونیست انقلابی امریکا ” چهار چوب تیوریک نوین ” را تدوین نماید و آن را تا این حد برساند که: « حقیقت حقیقت است، طبقاتی و غیر طبقاتی ندارد»
از این که آقای چکاوک میگوید: « که حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد،» در حقیقت همان بحث حزب کمونیست انقلابی امریکا است که به شکل دیگری مطرح میگردد. وقتی گفته میشود که «حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد» به این معناست که حقیقت طبقاتی و غیر طبقاتی نیست. در این جا است که آقای چکاوک رگههای رویزیونیستی خود را مانند حزب کمونیست انقلابی امریکا به نمایش میگذارد. او با این بحث جانبداری طبقاتی را کنار میگذارد و مرز میان کمونیزم (مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم) و مکاتب گوناگون بورژوازی را مغشوش مینماید.
مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستها معتقد اند که معیار سنجش حقیقت فقط می تواند پراتیک اجتماعی انسان باشد، نه چیز دیگر. در این جا ضروری است که یکبار دیگر نقل و قول مائوتسه دون را دوباره تکرار نمایم:
« فلسفه مارکسیستی، ماتریالیزم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملاً بارز است:
ویژگی اول خصلت طبقاتی آن است ـ این فلسفه به صراحت اعلام میدارد که ماتریالیزم دیالکتیک در خدمت پرولتاریا است؛ ویژگی دوم، خصلت پراتیک آن است ـ این فلسفه تاکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت میکند، این که آیا شناخت یا تئوری با حقیقت وفق میدهد، به وسیلۀ احساس ذهنی معین نمیشود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی معلوم میگردد. معیار سنجش حقیقت فقط میتواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیزم دیالکتیک است.» (مائوتسه دون ـ منتخب آثار ـ جلد اول ـ صفحه 454 ـ تاکیدات از من است)
طوری که قبلاً بیان گردید که هدف مائوتسه دون از پراتیک اجتماعی این سه نوع پراتیک است: تولید مادی، مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی.
از بحث مائوتسه دون این نتیجه علمی به دست میآید که ماتریالیزم دیالکتیک جانبدار است. در جامعه طبقاتی نمیتوان جانبدار نبود. بیان این که «حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد» صاف و پوست کنده بورژوازی است و در صف مقابل ماتریالیزم دیالکتیک ایستاده است. این صحبت از یک طرف از جانبداری فلسفه ماتریالیزم دیالکتیک در جامعه طبقاتی چشم پوشی میکند، و از طرف دیگر شناخت را از پراتیک جدا مینماید. این افراد میخواهند که “حقیقت” را فقط «به وسیلۀ احساس ذهنی معین» کنند.
در بحث قبلی گفتیم، که آقای چکاوک به هیچ وجه مائوئیزم را قبول ندارد. و از این که میگوید که «مائوئیزم یکی از ستون های کمونیزم است» دروغ میگوید و او میخواهد با استفاده تاکتیکی از مائوئیزم به درهم اندیشی سیاسی و تشتت فکری دامن زند، در این بحثش مشخص گردید که او اصلاً به رویزیونیزم آواکیان پناه میبُرّد، نه مائوئیزم. زیرا اگر مائوئیزم را قبول میداشت درک میکرد که فقط پراتیک اجتماعی معیار درستی برای شناخت انسان از دنیای خارج است، و هم چنین روی جانبداری ماتریالیزم دیالکتیک پا فشار مینمود. اما او چنین نمیکند، بلکه تلاش مینماید تا با ایدئولوژی زدایی مرز میان مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم و مکاتب مختلف بورژوازی را مغشوش نماید.
ماتریالیزم دیالکتیک معتقد است که شناخت بشر به پراتیک اجتماعی انسانها وابسته است. اما پراتیک اجتماعی فقط به کار تولیدی و یا آزمونهای علمی خلاصه نمیگردد، بلکه دارای اشکال متعدد دیگر از قبیل مبارزه طبقاتی،زندگی سیاسی، فعالیتهای علمی و هنری میباشد. یعنی انسان به مثابه یک موجود اجتماعی در کلیه شئون زندگی عملی جامعه شرکت میکند. حتی انسان در فعالیتهای روزمره سیاسی و هنری نمیتواند جانبدار نباشد.
در جوامع طبقاتی هر طبقه دارای ملاک خویش است، یعنی هم ملاک سیاسی و هم ملاک هنری خود را دارا است. تاریخ گواه آنست که بورژوازی پیوسته آثار ادبی و هنری پرولتاریا را، با هر کیفیتی عالی هنری هم که باشد، رد میکند، پرولتاریا نیز به نوبه خود برخورد خویش را به هر اثر ادبی هنری گذشته ، قبل از همه از روی موضعی که در آن اثر در برابر خلق اتخاذ شده و بر حسب این که آن اثر در تاریخ نقش مترقیانه داشته و یا نداشته است، معین میکند. اگر اثر نقش مترقی داشته تائید و اگر نقش ارتجاعی داشته باشد رد مینماید. پس آن چیزی که طبقه پرولتاریا از نظر ماتریالیزم دالکتیک حقیقت میپندارد، برای بورژوازی حقیقت نیست، و آن را نمیپذیرد. آن چیزی که طبقه بورژوازی حقیقت میپندارد، غیر حقیقی و ارتجاعی است، لذا پرولتاریا نمیتواند آن را به پذیرد.
آقای چکاوک با بیان اینکه «حقیقت یکی است، و هر کس حقیقت خود را ندارد» میخواهد این مطلب را بیان کند که باالاخره یک روزی بورژوازی انحصاری هم سر عقل میآید و درک میکند که حقیقت با پرولتاریا است، لذا ضرورت به مبارزات قهری علیه بورژوازی نیست و باید مبارزات را مسالمت جویانه پیش برد تا این که بورژوازی هم حقیقت را درک کند!! باید با صراحت گفت که آقای چکاوک با این استدلال صاف و پوست کنده طرف بورژوازی ایستاده است.
در جوامع طبقاتی هرگز اثری را نمیتوان یافت که جانبدار نباشد، یا به عبارت دیگر در جامعه طبقاتی هیچ اثری را نمیتوان یافت که جنبه طبقاتی نداشته باشد. زیرا در جامعه طبقاتی هر فرد عضوی از یک طبقه است. بناءً فکر و اندیشه انسان مهر طبقاتی را حمل میکند. بنا به قول مائوتسه دون: « در بین انواع پراتیک اجتماعی، به ویژه مبارزه طبقاتی در شکال گوناگونش بر تکامل شناخت انسان عمیقاً تاثیر میگذارد. در جامعه طبقای هر فرد به مثابه عضوی از یک طبقه معین زندگی میکند و هیچ فکر و اندیشۀ نیست که بر آن مهر طبقاتی نخورده باشد.» (مائوتسه دون ـ منتخب آثار ـ جلد اول ـ صفحه 452 و 453 ـ تاکیدات از من است)
در این بحث مائوتسه دون به خوبی جانبداری طبقاتی در تفکر انسانها مشخص است. تفکر جانبداری در تفکر انسانی نمیتواند در جامعه طبقاتی وجود نداشته باشد. اما فرمولبندی حزب کمونیست انقلابی امریکا و دنباله روانانش در واقع جانبداری طبقاتی در تفکر و طبقاتی بودن تمامی طرز تفکرها در جامعه طبقاتی را رد مینماید و در نهایت میتواند به امکان دسترسی به یک طرز تفکر غیر طبقاتی و ” فراگیر انسانی ” (بشر دوستی) صحه بگذارد. این فرمولبندی در نهایت به یک طرز تفکر ایده آلیستی و باورمندی به شعور و عقل انسانی کاملاً مستقل از ماده و مطلقا مجرد از ماده منجر می گردد.
« موضع طبقاتی داشتن یکی از اصول اولیه ایدیولوژی سیاسی است. یکی از فرق ها میان علوم طبیعی و ایدیولوژی سیاسی در همین است. لنین میگوید که حتی اگر مسلمترین حقایق هندسی با منافع طبقاتی تصادم نماید، هر طبقه مطابق به منافع طبقاتی خود با آن حقایق برخورد میکند. به این ترتیب موضع طبقاتی چیزی نیست که شما مختار باشید آن را داشته باشید یا نداشته باشید. اتخاذ موضع طبقاتی حتمی و جبری است. اگر موضع طبقاتی پرولتری نداشته باشید، حتماً موضع طبقاتی بورژوایی خواهید داشت یا موضع طبقه دیگری غیر از پرولتاریا را خواهید داشت.
بنابرین کمونیست ها و طبقه کارگر هم فارغ از منافع طبقاتی، فارغ از مواضع طبقاتی، فارغ از جانبداری طبقاتی و فارغ از حب و بغض طبقاتی در تفکر نیستند. اگر این موضوع را نپذیریم فقط خود را خلع سلاح میکنیم. قایل بودن به وجود عقلهای کاملاً مستقل از محدودیتها و نسبیتهای مادی و بخصوص کاملاً مستقل از محدودیت های اجتماعی و به ویژه طبقاتی، ریشه فکری شخصیت پرستی را میسازد. شخصیتهای قابل پرستش، پیامبران و نیمه خدایان دارای قدرت فکری مستقل از محدودیتهای مادی و اجتماعی تصور میگردند که نه جانبدار هستند، نه حب دارند، نه بغض دارند، نه نفرت دارند، نه کینه دارند، نه عشق و محبت دارند و نه احساسات دارند. در حالی که ما انسانهای جایز الخطایی هستیم که منافع شخصی ما را تحدید میکند، منافع ملیتی ما را تحدید میکند، منافع جنسی ما را تحدید میکند، منافع ملی ما را تحدید میکند، منافع و مواضع طبقاتی دامن ما را رها نمیکند و صدتا محدودیت دیگر نیز ما را تحدید می نماید. چرا کمونیستها بعضی وقتها و حتی غالباً میتوانند کمونیست نباشند؟ به دلیل همین محدودیتها.
اگر حقایق بی پرده و روشن و بدون محدودیتها تبارز یابند و بدون پوشش و روکش ظاهر شوند و به عبارت دیگر اگر انسانها همیشه به کنه واقعیتها پی ببرند، به این سوالات خواهند رسید که مشکل دنیا در چی هست؟ چرا ما در جامعه بشری مشکلات داریم و بالاتر از آن چرا انتاگونیزم طبقاتی داریم؟ چرا آن چیزی را که پرولتاریا و کمونیست ها ثواب میگویند، بورژوازی و نیروهای سیاسی بورژوایی عین گناه می دانند؟ چرا آن چیزی را که ما پاداش نیکو می دانیم، بورژوازی عذاب الیم به حساب میآورد؟ چرا واقعیت کاذبی را که ما ضد انسانی و ددمنشانه می دانیم، بورژوازی، ارتجاع و امپریالیزم عین تقدس و انسانیت حساب میکنند؟
شما اگر راجع به حقوق و آزادی های زنان حرف بزنید، از دید ارتجاع حاکم فساد اخلاقی را در جامعه ترویج میکنید. وقتی برای اولین بار در جنوری سال 1998 در شهر کویته پاکستان زنان مهاجر افغانستانی علیه اتلاف حقوق زنان توسط امارت اسلامی طالبان و محاصره اقتصادی هزاره جات توسط آن حکومت یک گرد همآیی تقریبا دو صد نفره، و آنهم در یک چهار دیواری محصور، تشکیل دادند و صدای اعتراض شان را بلند کردند، بخشهای مختلف سپاه صحابه درآنجا هفت – هشت اعلامیه تهدید آمیز منتشر کردند. وقتی تعدادی از زنان برگذار کننده همین گرد همآیی اعتراضی، دسته هشت مارچ زنان افغانستان را تشکیل دادند و یکجا با کمیته هشت مارچ زنان ایرانی در هشت مارچ 1998 یک کارزار بین المللی برای تجلیل از روز جهانی زن براه انداختند، این بار ملاهای شیعه جیره خوار جمهوری اسلامی ایران با بی غیرتی و پست همتی علیه آنها به تبلیغات سوء ضد اخلاقی متوسل شدند.
اما آر سی پی چه می گوید؟ می گوید آنچه را که ما داریم، اصلاً ایدیولوژی نیست، بلکه صرفاً علم است و این علم اصلا جانبدار نیست. بنابرین حق داریم تمامی جوانب برنده اش را سوهان بزنیم و لشم کنیم تا هیچ گلویی را تخریش نکند و مثل روغن بدون جویدن قورت شود و به هیچ کسی بد نخورد. در حالی که مائوتسه دون می گوید یک معیار شناخت از درستی و نادرستی عملکرد ما و برخورد دشمن نسبت به آن است. هر آنچه را دشمن بد و نادرست ببیند باید ما مطمئن شویم که خوب و درست است.» (رفیق ضیاء ـ سخنرانی در سیمینار وسیع حزبی در مورد “سنتزهای نوین” آواکیان)
بحث رفیق ضیاء به صورت درست و اصولی بیانگر آنست که «هر کس حقیقت خود را » دارد. بحثی که میگوید «حقیقت یکی است، هر کس حقیقت خود را ندارد»، اعتقادش را نسبت به ماتریالیزم دیالکتیک از دست داده است و در صف بورژوازی ایستاده و جوانب برنده و انقلابی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم را سوهان میکند و آن را طوری وارنش میزند که مطابق طعم بورژوازی باشد. و یا بنا به قول رفیق ضیاء فلسفه را طوری بیان کنند که « تا هیچ گلویی را تخریش نکند و مثل روغن بدون جویدن قورت شود و به هیچ کسی بد نخورد.» ما نمیتوانیم در جامعه طبقاتی فوق آن زندگی کنیم. در بحث علوم اجتماعی مشخصا پای منافع طبقاتی به میان میآید و هر طبقه ای واقعیت های اجتماعی را در پرتو منافع طبقاتی خود در نظر می گیرد و نمی تواند در نظر نگیرد. درین عرصه مشخص شناخت و درک انسانی نمی تواند جنبه طبقاتی نداشته باشد و یک شناخت و درک ماوراء طبقاتی باشد.
مارکسیزم – لنینیزم مائوئیزم چیست؟
مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم، ایدیولوژی علمی پرولتری است. این ایدئولوژی در برگیرنده همه اجزای سه گانۀ تیوریهای فلسفی، تئوریهای اقتصادی و تئوریهای سیاسی است و از لحاظ طبقاتی جانبدار است. یا به عبارت دیگر ایدئولوژی پرولتری نه تنها در حوزۀ تیوریهای اقتصادی و سیاسی مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی جانبدار است، بلکه در حوزۀ تیوریهای فلسفی جهانشمولش نیز در نهایت از لحاظ طبقاتی جانبدار است. و فقط در جامعه بی طبقه کمونیستی است که جانبداری طبقاتی نه از لحاظ سیاسی، نه از لحاظ اقتصادی و نه هم از لحاظ فلسفی میتواند وجود داشته باشد، در این جامعه تمام ایدئولوژیها طبقاتی به شمول مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم زاید میگردد. اما تا رسیدن به جامعه بدون طبقه(کمونیستی) نمیتوان از غیر جانبدار بودن ایدئولوژی پرولتری صحبت نمود.
حال بگذار که آقای چکاوک با دنباله روی رویزیونیستهای حزب کمونیست انقلابی امریکا داد بزند که« حقیقت یکی است، طبقاتی و غیر طبقاتی ندارد.» حال بحث دیگر چکاوک در مورد “انترناسیولیزم پرولتری” را تجزیه و تحلیل نموده و انحرافات عمیقش را نمایان خواهیم نمود.
هدف آقای چکاوک از انترناسیونالیزم چیست؟
در این رابطه ابتدا میبینیم که آقای چکاوک چه دیدگاهی درباره انترناسیونالیزم دارد و سپس پیرامونش تبصره خواهیم نمود. توجه تان را به این بحث آقای چکاوک معطوف میداریم:
«هر کمونیست و حزب کمونیست باید مارکسیزم را با سنتزهای تکاملی اش، بپذیرد، از آن دفاع کند و آنها را آگاهانه بکار بندد و انترناسیونالیست باشد.»
قبلاً تذکر دادیم که آقای چکاوک جرأت ندارد که هدفش را رک و صریح بیان نماید، او فقط از طریق کلی گوئی به درهم اندیشی سیاسی میپردازد. هدف آقای چکاوک از بیان مطلب «هر کمونیست و حزب کمونیست باید مارکسیزم را با سنتزهای تکاملی آن به پذیرد و بکار بندد»، سنتزهای که بعد از مارکس توسط لنین و مائو جلو گذاشت و به عنوان سنتزهای تکاملی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم پذیرفته شده، نیست. زیرا این موضوع نیاز به تأکید ندارد و در سطح جهانی به عنوان رویزیونیزم پذیرفته شده است. و در نشست گستردۀ سال 1993 میلادی سندی زیر عنوان «زنده باد مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم و دربارۀ اوضاع جهانی» به تصویب رسیده است، و تا امروز از اعتبار جهانی برخودار است و رهنمای ایدئولوژی و عمل تمامی احزاب و سازمانهای مائوئیست جهان قرار دارد. اما هدف آقای چکاوک از این بحث این است که «سنتزهای نوین» آواکیان را به عنوان «سنتز تکاملی مارکسیزم» جا زند. بر این اساس به نظر او کسی که این «سنتز را به عنوان سنتز تکاملی بپذیرد و آن را آگاهانه به کار بندد انترناسیونالیست» است. !
بحث آقای چکاوک به چند دلیل بیپایه است و هیچ پایه اصولی ندارد:
اول ـ سنتزی که آواکیان و حزب کمونیست انقلابی امریکا، جلو گذاشته یک سنتز رویزیونیستی است و در جهت مخالف مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم قرار دارد. جز از رویزیونیست های آواکیانی هیچ حزب، سازمان، گروه و حتی افراد منفرد مائوئیست آنرا نپذیرفته اند. و همه این “سنتز” را یک سنتز رویزیونیستی به حساب میآورند و علیه آن موضع دارند.
دوم ـ هر گاه آواکیان و حزب کمونیست انقلابی امریکا بر اساس خط گذشتۀ مارکسیستی ـ لنینیستی ـ مائوئیستی استوار میبود، با آن هم این سنتز در مرحلۀ چهارم تکاملی مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم قرار نداشت، که در عمل پیاده گردد.
سوم ـ آقای چکاوک اصلاً میهن پرست نیست، زیرا او درک نمیکند که میهن پرستی جزئی جدا ناپذیری از انترناسیونالیزم پرولتری است. کسی که میهن پرست نباشد نمیتواند انترناسیونالیست باشد. این مطلب به توضیح بیشتری نیاز دارد. برای توضیح بیشتر به اساسنامه حزب کمونیست(مائوئیست) افغانستان مراجعه میکنیم تا دیده شود که موضع حزب در قبال انترناسیونالیزم پرولتری چیست:
« انترناسیونالیزم پرولتری یک اصل اساسی حزب کمونیست ( مائوئیست ) افغانستان است . این حزب ، سپاه رزمنده اردوی بین المللی پرولتاریا در افغانستان است و مبارزات انقلابی در افغانستان را به مثابه سهمگیری در مبارزات انقلابی بین المللی پرولتاریای جهانی به پیش می برد . حزب مبارزات انقلابی در افغانستان را در خدمت به انقلاب جهانی گسترش میدهد و پرولتاریا و خلق های افغانستان را طبق اساسات انترناسیونالیزم پرولتری پرورش مینماید، تا جامعه مستقل، آزاد و انقلابی آینده بتواند به عنوان پایگاه مطمئنی در خدمت به انقلاب جهانی قرار داشته باشد.» ( اساسنامه حزب مصوب سومین کنگره سراسری – مبحث انترناسیونالیزم پرولتری ـ صفحه 17 )
ما چگونه می توانیم این وظیفه را انجام دهیم . یقینی است که در قدم اول خط ایدئولوژیک – سیاسی و به بیان مشخص تر خط برنامه و اساسنامه تعیین کننده است. اما از خط به تنهائی کاری ساخته نیست، باید خط میان تودهها برده شود. برای تطبیق عملی خط حضور در میدان مبارزه انقلابی تعیین شده ضروری و حتمی است . این به یک معنی توجه به مسئله موقعیت جغرافیائی است و این درست است و نه غلط . اما مهم تر از آن توجه به توده ها و نقش توده ها در انقلاب است. اگر به تودهها توجه نکنید از شما هیچ کاری ساخته نیست. به عبارت دیگر شما باید پایگاهی برای انقلاب جهانی را با تکیه بر تودههای کشور خود به وجود بیاورید. زیرا پایگاه انقلاب جهانی ابتدا میتواند در یک موقعیت جغرافیائی معین به وجود آید و نه در لامکان. ـ همان گونه که امروز در هند و فلیپین وجود دارد ـ این موضوع از اهمیت ویژۀ برخوردار است و در حد خود بسیار تعیین کننده است، نباید از نظر دور انداخته شود . بدون توجه به انقلاب در کشور خود، انترناسیونالیزم پرولتری غیر قابل تحقق است، همان گونه که بدون توجه به انترناسیونالیزم پرولتری هر نوع مبارزه انقلابی سر انجام به ناسیونالیزم می انجامد. این موضوع را از دید رهبران بین المللی پرولتاریا تعقیب مینمائیم:
«کارگران میهن ندارند. کسی نمیتواند از آنها چیزی را که ندارند بگیرد. زیرا پرولتاریا باید قبل از هر چیز سیادت سیاسی را به کف آورد و به مقام یک طبقه ملی ارتقا یابد و خود را به صورت ملت در آورد، وی خودش هنوز جنبه ملی دارد، گرچه این اصلاً به آن معنائی نیست که بورژوازی از این کلمه می فهمد.» ( مارکس و انگلس ـ صفحه 64 مانیفیست کمونیست به زبان فارسی – چاپ پکن)
در واقع بر مبنای همین گفته های مارکس و انگلس است که برای کمونیستها انقلاب در کشور خودی مهم ترین جزء انترناسیونالیزم پرولتری محسوب میگردد. طبق این بحث مارکس و انگلس باز هم به برنامه حزب کمونیست (مائوئیست)افغانستان مراجعه میکنیم:
«سهم کمونیستهای هر کشور برای ادای وظایف انترناسیونالیستی شان قبل از همه عبارت از تجزیه و تحلیل درست اوضاع سیاسی – اجتماعی کشور شان بر پایه تحلیل درست طبقاتی و پیشبرد مبارزه انقلابی پرولتری با اتکا به اصول عام مارکسیزم – لنینیزم – مائوئیزم میباشد. کمونیستهای تمامی کشورها وظیفه دارند با پیشبرد وظایف انقلابی و به پیروزی رساندن انقلابات دموکراتیک نوین و انقلابات سوسیالیستی، کشورهای خود را به پایگاههای نیرومندی برای پیشبرد انقلاب جهانی تبدیل نمایند. آنها فقط به این صورت میتوانند از در غلطیدن به ناسیونالیزم و یا فروگذاری وظیفه پیشبرد مبارزه برای انقلاب در کشور خود شان احتراز جویند.» ( برنامه حزب – فصل انترناسیونالیزم پرولتری – صفحه 20 )
با آنکه سرمایه داری با جهانی شدنش نسبت به دهههای اول قرن بیست تفاوتی زیادی نموده، اما عصر همان « عصر امپریالیزم و انقلابات پرولتری» است. هر قدر هم سرمایه های امپریالیستی گلوبالیزه شده باشد، کشور ها و ملل مختلف امپریالیستی و تحت ستم امپریالیزم وجود دارند. به همین جهت است که ضرورت انقلاب در هر یک از کشورها وجود دارد و رهبری کشوری نیز برای این انقلابات ضروری است. به همین جهت است که انترناسیونال نوین کمونیستی هم نمیتواند یک حزب واحد جهانی باشد و جای احزاب در کشورهای مختلف را بگیرد.
جای هیچ شکی وجود ندارد که انترناسیونال نوین کمونیستی به یقین باید یک تشکیلات بین المللی باشد، از این گفته نباید نتیجه گرفت که این تشکیلات بین المللی میتواند جانشین احزاب در کشور های مختلف گردد، تشکیلات بین المللی انترناسیونالیستی باید در پهلوی آنها و به یک معنی در راس آنها وجود داشته باشد. امتزاج انترناسیونال و احزاب کشور های مختلف همان امتزاج رهبری بین المللی انقلاب و رهبری های کشوری انقلاب است.
لنین با صراحت میگوید که « انقلاب در کشور خودی بمثابه وظیفه عمده انترناسیونالیستی » است و این فورمول لنین تا کنون به قوت خود باقی است و تا وقتی که عصر کماکان ” عصر امپریالیزم و انقلابات پرولتری” باشد، به قوت خود باقی خواهد بود.
«آیا کمونیستی که انترناسیونالیست است میتواند در عین حال میهن پرست هم باشد؟ ما معتقدیم که نه تنها میتواندبلکه هم باید چنین باشد. شرایط تاریخی مضمون کنکریت میهن پرستی را معین میکند. هم “میهن پرستی” متجاوزین ژاپنی و هتلری وجود دارد و هم میهن پرستی ما کمونیستها که باید قاطعانه به آن به اصطلاح میهن پرستی متجاوزین ژاپنی و هتلری مبارزه کنند، کمونیستهای ژاپن و آلمان باید در مقابل جنگهای که کشورهای شان به پا کرده اند، شکست طلب باشند، درهم شکستن متجاوزین ژاپنی و هتلری با تمام وسایل ممکن، در جهت منافع خلقهای ژاپن و آلمان سیر میکند و هر چه شکست آنها کاملتر باشد، بهتر است…
به همین جهت است که کمونیستهای چین باید میهن پرستی را با انترناسیونالیزم پیوند دهند. ما در عین حال انترناسیونالیزم، میهن پرست نیز هستیم، شعار ما این است: ” پیکار علیه متجاوزین به خاطر دفاع از میهن” شکست طلبی برای ما جنایت است و کوشش برای نیل به پیروزی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی وظیفۀ تخطی ناپذیر ماست. زیرا فقط از طریق مبارزه به خاطر دفاع از میهن است که ما میتوانیم متجاوزین را مغلوب و به آزادی ملی دست یابیم و فقط در صورت نیل به آزادی ملی است که برای پرولتاریا و سایر زحمتکشان امکان کسب آزادی فراهم خواهد گشت، پیروزی چین و شکست امپریالیستهای مهاجم، به خلقهای کشورهای دیگر کمک خواهد کرد. بدین سبب میهن پرستی همان تحقق انترناسیونالیزم در جنگ آزادیبخش ملی است.» (نقل و قول های مائوتسه دون ـ صفحه 70 و 71 ـ میهن پرستی و انترناسیونالیزم )
آقای چکاوک جای این که سهم خود را برای ادای وظایف انترناسیونالیستیاش در قبال کشورش انجام دهد، و به تجزیه و تحلیل اوضاع کشورش به پردازد و رهنمودی در باره راه اندازی جنگ خلق علیه نیروهای ارتجاعی حاکم طالبانی و حامیان امپریالیست شان ارائه دهد و تأکید روی ایجاد پایگاههای انقلابی در کشور نماید، کورکورانه از یک سو به دنبال رویزیونیزم “سنتزهای نوین” آواکیان راه افتاده و میخواهد آن را به عنوان «سنتز تکاملی مارکسیزم» جا زند، و از سوی دیگر خصوصیات میهن پرستی خود را رها نموده و رهبری آواکیان را زیر نام به اصطلاح انترناسیونالیست، به تودهها دیکته نماید.
هر حزب، سازمان ،گروهی که در راه تدارک و راه اندازی جنگ خلق و پیشبرد آن در جهت به پیروزی رساندن انقلاب دموکراتیک نوین و انقلاب سوسیالیستی در کشورهای خود تلاش مینمایند، واقعاً انترناسیونالیستی عمل مینمایند، زیرا در اثر تلاش آن ها کشور شان به پایگاه نیرومندی برای پیشبرد انقلاب جهانی تبدیل میگردد. مانند هند و فلیپین.
در صفحات قبلی این نوشته دیدیم که برنامه حزب کمونیست ( مائوئیست ) افغانستان ، انقلاب در افغانستان را بمثابه وظیفه عمده مائوئیست های افغانستانی معین کرده است . حال می بینیم که بیانیه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی در این مورد چه میگوید :
«باید علیه گرایشات موجود در جنبش بین المللی که انقلاب در هر کشور را از مبارزه عمومی برای کمونیزم جدا می کند، مبارزه نمود. لنین خاطر نشان ساخت : « فقط و فقط یک نوع انترناسیونالیزم وجود دارد وآن فعالیت مشتاقانه در راه توسعه جنبش و مبارزه انقلابی در کشور خود و پشتیبانی از این مبارزه ( از طریق تبلیغ ، هواداری و کمک های مالی ) است. تنها این چنین خط مشی ای بدون استثنا در همه کشور ها.» لنین تاکید نمود که انقلابیون پرولتری باید به مسئله کار انقلابی شان نه از زاویه ” کشورمن ” بلکه از زاویه ” سهم من ” در تدارک، تبلیغ و در شتاب بخشیدن به انقلاب جهانی پرولتاریائی بنگرند.» ( صفحه چهارم بیانیه ” جنبش انقلابی انترناسیونالیستی ” ) تأکیدات از من است
به این ترتیب ” سهم ما ” و یا به بیان دقیق تر ” سهم عمده ما ” اعضای حزب کمونیست ( مائوئیست ) افغانستان ، در ” تدارک، تبلیغ و در شتاب بخشیدن به انقلاب جهانی ” چیست ؟ به گفته لنین « فعالیت مشتاقانه در راه توسعه جنبش و مبارزه انقلابی در کشور خود و پشتیبانی از این مبارزه … » و به گفته برنامه حزب ما « پیشبرد مبارزات انقلابی و به پیروزی رساندن انقلابات دموکراتیک نوین و سوسیالیستی در افغانستان و تبدیل این کشور به پایگاه نیرومندی برای پیشبرد انقلاب جهانی … »
مارکسیزم ـ لنینیزم ـ مائوئیزم به ما میآموزد که برای آزمودن یک مسأله ضروری است که جوهر، گرایش عمدۀ خط را مد نظر قرار دهیم. این به معنای ماتریالیزم دیالکتیک است. یا به عبارت دیگر معنای بحث فوق این است که یک خط سیاسی باید ارائه دهندۀ سه موضوع باشد:
- مبارزه علیه امپریالیزم.
- مبارزه برای ساختمان سوسیالیزم از طریق مبارزات قهری و
- فعالیت برای انترناسیونالیزم .
این مسایل جوانب حزب مارکسیستی ـ لنینینستی ـ مائوئیستی را به نمایش میگذارد.
هر گاه جوهر و گرایش عمدۀ خط سیاسی آقای چکاوک را مورد بررسی قرار دهیم. متوجه میشویم که عمده بودن این خط جا انداختن زورکی رویزیونیزم “سنتزهای نوین” به جای کمونیزم است. سه مسألۀ فوق الذکر اساس یک خط سیاسی را میسازد. در خط سیاسی آقای چکاوک از مبارزه علیه امپریالیزم و ساختمان سوسیالیزم صحبت به میان آمده است، اما آنچه که از قلم افتاده ماهیت انقلابی این مبارزه یعنی قهر انقلابی است. اما در مورد سوم یعنی فعالیت برای ایجاد انترناسیونالیزم اصلاً در خط سیاسی آقای چکاوک دیده نمیشود. لذا بحث آقای چکاوک با تمام معنا میتافیزیکی و ضد ماتریالیزم دیالکتیک است.
حال میپردازیم به اصل مطلب و به اصطلاح انتقادات آقای چکاوک به برنامه حزب کمونیست(مائوئیست ) افغانستان.
ادامه دارد ….