پیچیدگی تضاد های جامعه و رده بندی درست آنها
همانطوری که تداخلات و تاثیر گذاری های تضاد ها یکجانبه نبوده و دو جانبه و چند جانبه می باشند ، ساحات تاثیر گذاری تضاد ها نیز با دیوار چین از هم جدا نیستند ، بلکه بصورت همزمان و هم مکان در همدیگر تداخل می کنند . به همین جهت است که یک نیروی سیاسی مشخص نمی تواند صرفا حامل و عامل یک تضاد یا یک جهت یک تضاد معین باشد .جامعه افغانستان به مثابه یک جامعه مستعمره – نیمه فئودال ، دارای سه تضاد بزرگ است :
1 – تضاد.ملی خلق ها و ملیت ها با قدرت های امپریالیستی .
2 – تضاد توده های مردمان کشور با طبقات حاکم فئودال و بورژوا کمپرادور .
3 – تضاد میان دسته بندی های ارتجاعی .
این تضاد ها همه ریشه در تضاد اساسی نظام ارتجاعی وابسته به امپریالیزم در کشور دارد که گاهی حالت مستعمراتی – نیمه فئودالی دارد و گاهی حالت نیمه فئودالی – نیمه مستعمراتی . حالت مستعمراتی – نیمه فئودالی تفاوت های کیفی ای با حالت نیمه فئودالی – نیمه مستعمراتی دارد ، ولی از اساس با آن یکی است . حالت مستعمراتی – نیمه فئودالی در واقع وضعیت تشدید یافته حالت نیمه فئودالی – نیمه مستعمراتی از وجه سلطه امپریالیستی است . تضاد اساسی در هر دو حالت با هم منطبق بوده و یکی محسوب می گردد . تفاوت کیفی میان این دو حالت ، تفاوت در تضاد عمده آنها است . تضاد عمده فعلی جامعه افغانستان ، که در حالت مستعمراتی – نیمه فئودالی قرار دارد ، تضاد ملی خلق ها و ملیت ها با قدرت های امپریالیستی است که مشخصا بصورت تضاد ملی خلق ها و ملیت های کشور با اشغالگران امپریالیست و خائنین ملی دست نشانده شان تبارز می نماید . در زمان اشغال افغانستان توسط قوای سوسیال امپریالیستی نیز چنین حالتی وجود داشت . در آن زمان نیز ، تضاد عمده ، تضاد ملی خلق ها و ملیت ها با قدرت های امپریالیستی بود که مشخصا بصورت تضاد ملی خلق ها و ملیت ها با اشغالگران سوسیال امپریالیست و خائنین ملی دست نشانده شان یعنی رژیم پوشالی بورژوا کمپرادور و رویزیونیست ، تبارز نموده بود .
اما در حالت نیمه فئودالی – نیمه مستعمراتی که طبقات ارتجاعی استثمارگر و ستمگر حاکمیت را در دست دارند و سلطه امپریالیزم نسبتا بصورت غیرمستقیم اعمال می گردد ، تضاد میان توده های خلق های کشور و طبقات حاکم فئودال و بورژواکمپرادور به تضاد عمده تبدیل می گردد . چنین حالتی در طول دوران سلطنت ظاهر شاه و حاکمیت پنج ساله داود خان وجود داشت .
در حالت نیمه فئودالی – نیمه مستعمراتی ، در صورتی که مداخلات امپریالیست ها بسیار فعال و شدید باشد ، بخصوص از لحاظ نظامی ، تضاد عمده به دو شکل دیگرنیز می تواند تبارز نماید . در صورتیکه ارتجاع حاکم با پشت گرمی های مستقیم و غیر مستقیم امپریالیست ها در مواجهه با مبارزات وسیع و گسترده توده های خلق ها قرار داشته باشد ، تضاد عمده عبارت از تضاد میان توده های خلق ها از یکطرف و ارتجاع و امپریالیزم ، بصورت مشخص پشتیبانان امپریالیستی فعال ارتجاع حاکم ، از طرف دیگر خواهد بود . چنین حالتی از زمان کودتای هفت ثور تا زمان تجاوز قوای سوسیال امپریالیستی بر افغانستان ، وجود داشت . اما در صورتیکه ارتجاع حاکم در مواجهه با مبارزات وسیع و گسترده توده های خلق ها قرار نداشته باشد ، تضاد میان دسته بندی های ارتجاعی تشدید می یابد و این تضاد ، به تضاد عمده تبدیل می گردد . چنین شرایطی در زمان جنگ های خانمان بر انداز ذات البینی میان جهادی ها و همچنان در زمان طالبان ، که دوره جنگ میان طالبان و جهادی ها بود ، وجود داشت .
عمده بودن تضاد ملی خلق ها و ملیت های کشور با اشغالگران امپریالیست و خائنین ملی دست نشانده شان در شرایط فعلی ، به این معنی نیست که تضاد میان توده های خلق ها و طبقات فئودال و بورژوا کمپرادور و همچنان تضاد میان دسته بندی های ارتجاعی ، دیگر عملکرد و تاثیر گذاری ای بر اوضاع ندارند . بالا تر از این ، باید گفت که عمده بودن این تضاد به این معنی نیست که آن دو تضاد بزرگ ، دیگرعملکرد و تاثیر گذاری شان بر اوضاع کم اهمیت و قابل انصراف می باشد . آن تضاد ها با وجودی که در مرحله فعلی تابع تضاد عمده گشته و توسط آن سمت و سو پیدا می نمایند ، اما در عین حال به مثابه تضاد های بزرگ جامعه باقی می مانند و تاثیر گذاری های بزرگ شان بر روند تکامل جامعه ، منجمله تاثیر گذاری های معینی بر روند حرکت تضاد عمده ، را حفظ می کنند .
تضاد های بزرگ و همچنان تضاد های مهم و غیر مهم دیگر جامعه با همدیگر متداخل بوده و همه روی هم بصورت متقابل تاثیر می گذارند . همانطوری که این تداخلات و تاثیر گذاری ها یکجانبه نبوده و دو جانبه و چند جانبه می باشند ، ساحات تاثیر گذاری تضاد ها نیز با دیوار چین از هم جدا نیستند ، بلکه بصورت همزمان و هم مکان در همدیگر تداخل می کنند . به همین جهت است که یک نیروی سیاسی مشخص نمی تواند صرفا حامل و عامل یک تضاد یا یک جهت یک تضاد معین باشد .
مثلا نیروی انقلابی حامل و عامل یک جهت از تضاد عمده ، جهت خلق ها و ملیت ها ، در مقابله و مبارزه با اشغالگران و دست نشاندگان شان است ؛ ولی در عین حال عامل و حامل یک جهت ازتضاد میان توده های خلق ها و طبقات فئودال و بورژوا کمپرادور ( جهت توده های خلق ها ) و همچنان عامل و حامل مبارزه علیه کلیت کشمکش ها میان مرتجعین ، است و نمی تواند مبارزاتش را با توجه به این مجموعه کلی پیش نبرد . قدر مسلم است که این نیرو نمی تواند تفاوت میان تضاد عمده و تضاد های غیر عمده را نادیده بگیرد و با همه آنها برخورد یکسان داشته باشد . علاوتا ، نیروی انقلابی در رابطه با تضاد های مهم جامعه ، یعنی تضاد میان زنان و شوونیزم مرد سالار و تضاد میان ملیت های تحت ستم و شوونیزم طبقات حاکمه ملیت پشتون ، نیز در جهت زنان و ملیت های تحت ستم قرار دارد و نمی تواند مبارزه علیه شوونیزم جنسی و ملیتی را به فراموشی بسپارد . ولی مکلف خواهد بود که این مبارزات را درتابعیت از تضادعمده و درپیوند با تمام تضاد های بزرگ به پیش ببرد .
طالبان را در نظر بگیریم ( درینجا منظور از طالبان آن بخش از طالبان است که علیه اشغالگران و رژیم کرزی می جنگند و نه تسلیم شده های شان ) :
طالبان کسانی اند که حاکمیت شان توسط اشغالگران سر نگون گردید ، حاکمیتی که تا حد زیادی با پشت گرمی و حمایت خود آنها به وجود آمده بود . ولی مقاومت طالبان علیه متجاوزین و اشغالگران امپریالیست و رژیم دست نشانده ادامه یافته است . این وضعیت ، موقعیت آنها را در رابطه با تضاد عمده مشخص می نماید . اما صرفا توجه به این موضوع ، علیرغم عمده بودنش ، نحوه برخورد و تعیین سیاست های مناسب در قبال طالبان را نمی تواند بصورتمام و کمال معین و مشخص سازد
طالبان از لحاظ طبقاتی ماهیت یکسانی با رژِیم دست نشانده دارند . در اینمورد باید گفت که رنگ و بوی فئودالی آنها نسبتا غلیظ تر و پر رنگ تر نسبت به رژیم دست نشانده است و نمای بورژوا کمپرادوری آن نسبتا ضعیف تر . همین ماهیت طبقاتی استثمارگرانه و ستمگرانه ، چهار موضوع دیگر در رابطه با آنها را به وجود می اورد . یکی اینکه مقاومت آنها علیه اشغالگران و رژیم دست نشانده مبتنی بر منافع اکثریت قاطع توده ها به ویژه کارگران و دهقانان نیست ، بلکه مبتنی بر منافع فئودال ها و بورژوا کمپرادور ها است . دیگر اینکه مقاومت آنها بر پایه دشمنی سیستماتیک با نظام سرمایه داری امپریالیستی ، که تجاوز و اشغالگری امپریالیست ها از ان ناشی می شود ، نیست . چنین مقاومتی حتی اگر به موفقیت نیز بینجامد ، در بهترین صورت صرفا می تواند حالت مستعمراتی را به حالت نیمه مستعمراتی بدل نماید . بنا بر این چنین مقاومتی نجات از تمامی اشکال سلطه امپریالیستی را اصلا نمی تواند متحقق بسازد . علاوتا می تواند زمینه ساز وابستگی به سائر قدرت های امپریالیستی گردد . سوم اینکه در شرایط ویژه کنونی افغانستان ، که کشور علاوه از تجاوزات و مداخلات امپریالیست ها ، آماج مداخلات رژِیم های ارتجاعی خارجی نیز هست ، مقاومتی با اینچنین ماهیت طبقاتی می تواند – و در واقع تا حد معینی توانسته است – آلت دست رژیم های ارتجاعی خارجی قرار بگیرد . چهارم اینکه بنا به همین ماهیت طبقاتی ، تضاد میان طالبان و رژیم دست نشانده ، صرفا تضاد میان مقاومت کنندگان در مقابل متجاوزین و اشغالگران امپریالیست و خائنین ملی دست نشانده اشغالگران نیست ، بلکه در عین حال ، تضاد میان دو دسته بندی ارتجاعی فئودال کمپرادور نیز محسوب می گردد .
علاوتا در رابطه با شوونیزم ملی و شوونیزم جنسی تفاوت ماهوی و اساسی میان طالبان و رژیم دست نشانده وجود ندارد . حتی بطور مشخص باید گفت که غلظت شوونیزم ملی و شوونیزم جنسی طالبان نسبت به شوونیزم ملی و شوونیزم جنسی رژیم دست نشانده بیشتر است . مخالفت طالبان با رژیم دست نشانده و مقدم بر آن مخالفت شان علیه اشغالگران امپریالیست ، در مورد مسائل مربوط به زنان و ملیت ها ، مبتنی بر همین غلظت بیشتر شوونیزم ملی و شوونیزم جنسی شان است . مثلا آنها پذیرفته شدن کثیر القومیتی بودن افغانستان و به رسمیت شناخته شدن زبان های دیگر ، غیر از زبان پشتو، را در ” قانون اساسی جمهوری اسلامی افغانستان ” به عنوان یک حرکت ضد ” وحدت ملی ” و ” تجزیه طلبانه ” مورد نکوهش قرار می دهند و به این ترتیب طرفدار حاکمیت شوونیستی ملی غلیظ تری نسبت به رژیم دست نشانده هستند . در مورد مسئله زنان ، طالبان اقدامات ناچیز و نمایشی رژیم دست نشانده برای زنان را به مثابه اقدامات ضد اسلامی و ضد فرهنگ ملی که هدفش ترویج فحشا و فساد اخلاقی و تضعیف خانواده است ، به شدت محکوم می نمایند . به همین جهت است که هر جائیکه دست شان برسد ، مکاتب دخترانه را به آتش می کشند و می بندند و کارمندان زنانه را خانه نشین می سازند . غلظت شوونیزم ملی و شوونیزم جنسی طالبان نسبت به رژیم دست نشانده نه تنها امروز مشخص و روشن است بلکه در زمان حاکمیت شان نیز بخوبی هویدا بود .
ازلحاظ ایدئولوژیک نیز تفاوت ماهوی میان اسلامیزم رژیم دست نشانده و اسلامیزم طالبان وجود ندارد . اما به وضوح اسلامیزم طالبان نسبت به اسلامیزم رژیم دست نشانده پر رنگ تر است . به عبارت دیگر اسلامیزم طالبان مبتنی بر اسلام ناب است و اسلامیزم رژیم دست نشانده رگه های کمرنگی از مدرنیزم را با خود دارد . اما طالبان از لحاظ ایدئولوژیک به نحو بسیار محکمی بر روی این تفاوت اتکاء می کنند . آنها رگه های کمرنگ مدرنیستی در اسلامیزم رژیم دست نشانده را به معنی عدم خلوص در پذیرش اسلام تلقی کرده و رژیم را به منافقت متهم می کنند ، منافقتی که به نظر آنها خطر بزرگی را متوجه اسلام می سازد . طالبان با تکیه بر همین موضعگیری ایدئولوژیک ، رژیم را حاکمیت منافقی می داند که فقط برای فریب مسلمانان ماسک دروغین ” جمهوری اسلامی افغانستان ” را به چهره کشیده است . آنها آشکارا می گویند که : ” در اسلام دموکراسی نیست ” و در مورد رژیم می گویند که چون دموکراسی می خواهد لذا یک رژیم اسلامی نیست . البته آنها وقتی که می گویند : ” در اسلام دموکراسی نیست ” راست می گویند ؛ اما گفته شان در مورد اینکه : ” رژیم کرزی دموکراسی می خواهد ” ، گفته درستی نیست . طالبان طرفدار ” امارت اسلامی ” هستند و ” جمهوری اسلامی ” را ، که در افغانستان به مفهوم سیستم سیاسی چند حزبی اسلامی مطرح گردیده است ، قبول ندارند . خلاصه طالبان مقاومت علیه اشغالگران و رژیم دست نشانده را تفسیر اسلامی می کنند و این مقاومت را بمثابه ” جهاد اسلامی ” مشخص می نمایند .
به این ترتیب اگر تضاد عمده یعنی تضاد ملی خلق ها و ملیت های کشور با اشغالگران امپریالیست و رژیم دست نشانده را در نظر بگیریم ، می بینیم که طالبان در ضدیت با اشغالگران و رژیم دست نشانده قرار داشته و مقاومت شان را علیه آنها ادامه می دهند . اما این مقاومت چه از لحاظ ماهیت و چه از لحاظ شکل و صورت عمیقا ارتجاعی است و همین امر زمینه های زیادی برای سازش و تبانی میان آنها و اشغالگران و رژیم می تواند به وجود آورد . یک نکته بسیار مشخص و روشن درینمورد این است که حاکمیت طالبان خود در زمانش تا حد زیادی متکی به حمایت همین اشغالگران امروزی بود و هم اکنون نیز بخش مهمی از طالبان دیروزی ، به شمول کرزی ، در ترکیب حاکمیت پوشالی سهم دارند و بلکه نقش مهمی در این ترکیب بر عهده دارند . همین امر باعث می گردد که اشغالگران و رژیم دست نشانده در عین حالیکه سیاست سرکوب قهری در مورد مقاومت ارتجاعی طالبان را پیش می برند ، سیاست آشتی در قبال آنها را نیز باز می گذارند و راه مذاکره و سازش با آنها را مسدود نمی کنند . اینها مجموعا عواملی اند که بر مقاومت طالبان علیه اشغالگران و رژیم دست نشانده خدشه وارد می سازند و آن را از پایه محکم و پیگیر بی بهره می سازند . این موضوع بخصوص در صورت اوجگیری مقاومت ملی مردمی و انقلابی بیشتر از پیش قابل دقت و در خور توجه خواهد بود .
طالبان در قبال چنین مقاومتی چه سیاستی را در پیش خواهند گرفت ؟ احتمال زیاد وجود دارد که آنها سیاست خصمانه ای در قبال این مقاومت در پیش بگیرند ، ولی در عین حال این امکان نیز وجود دارد که آنها مخالفت شان علیه چنین مقاومتی را تا سرحد تصادمات نظامی تشدید ننمایند و یا نتوانند تشدید نمایند .
در هر حال با توجه به اینکه آنها بخشی از مقاومت عمومی علیه اشغالگران و رژیم دست نشانده را تشکیل می دهند ، قطب انقلابی وظیفه دارد که در عین تدارک ، بر پایی و پیشبرد مقاومت ملی مردمی و انقلابی علیه اشغالگران و رژیم دست نشانده ، نوعی همسویی عمومی در مقاومت با آنها بوجود بیاورد و یا لا اقل از به وجود آمدن جو برخورد نظامی میان دو طرف جلوگیری نماید . مسلم است که غیر از برخورد ها و مبارزات مسلحانه میان دو طرف بر سر اختلافات شان در مورد چگونگی و شکل مقاومت ، مبارزات سیاسی – ایدئولوژیک بر سر چنین مسائلی میان شان ادامه خواهد یافت و نمی تواند که ادامه نیابد .
ولی اگر به سائر تضاد ها ، غیر از تضاد عمده ، نظر اندازیم ، می بینیم که گرچه تفاوت ماهوی میان رژیم دست نشانده و طالبان در عرصه این تضاد ها وجود ندارد ، ولی از جهات معینی وضعیت طالبان نسبت به وضعیت رژیم دست نشانده منفی تر است . همین امر یکی از عوامل عینی تسلیم طلبی های تعدادی از چپی های سابق در قبال اشغالگران امپریالیست و رژیم دست نشانده محسوب می گردد . آنها با توجه به ماهیت نسبتا غلیظ فئودالی و شوونیستی ، اعم از شوونیزم ملی و جنسی ، طالبان نسبت به رژیم دست نشانده و همچنان رنگ و بوی تند تر اسلامی و ضد دموکراتیک آنها ، رژِیم دست نشانده و امپریالیست های اشغالگر را نسبت به آنها ترجیح می دهند و در صف آنها می ایستند .
این موضوع در زمانیکه افغانستان توسط قوای متجاوز سوسیال امپریالیستی اشغال شده بود و رژیم دست نشانده آنها در کابل حاکمیت داشت ، نیز تقریبا به همین گونه بود . اما در آن وقت ، چپ افغانستان تقریبا در مجموع روی تضاد عمده تکیه کاملا یکجانبه نمود و در واقع نوعی تسلیم طلبی در قبال نیروهای اسلامی را در پیش گرفت . آن تسلیم طلبی در قبال نیروهای اسلامی مقاومت ، خواهی نخواهی نظر به ماهیت خود ، در سطوح معینی به تسلیم طلبی ملی در قبال اشغالگران سوسیال امپریالیست و رژیم دست نشانده شان تبدیل گردید ، و نمی توانست که تبدیل نگردد . به همینگونه تسلیم طلبی ملی امروز عناصر و گروپ های سابقا چپی نمی تواند تسلیم طلبی طبقاتی در قبال نیروهای اسلامی شامل در حاکمیت پوشالی و همچنان کل نیروهای ارتجاعی اسلامی ، را در بر نداشته باشد .
بهر حال ، با در نظر داشت چگونگی برخورد به تضاد عمده و مجموع تضاد های بزرگ و مهم جامعه ، می توان به روشنی درک کرد که مناسبات میان مقاومت ملی مردمی و انقلابی تحت رهبری قطب انقلابی جامعه و بصورت مشخص مائوئیست ها و مقاومت مذهبی فئودال کمپرادوری و ارتجاعی طالبان و هم قماشان شان ، مناسبات صاف و هموار و راحتی نیست و نمی تواند باشد . باید نهایت کوشش به عمل بیاید که مبارزات ایدئولوژیک – سیاسی میان دو طرف ، چه دررابطه با چگونگی برخورد به تضاد عمده و چه در رابطه با اختلافات در عرصه تضاد های دیگر ، به مبارزات مسلحانه انکشاف نیابد . اما درینجا دو موضوع جدی قابل دقت وجود دارد . یکی اینکه جلو گیری از انکشاف مبارزات ایدئولوژیک – سیاسی میان دو طرف ، که با توجه به اختلافات ناگزیر و اجتناب ناپذیر است ، به مبارزات مسلحانه صرفا با کوشش و تلاش یکجانبه قطب انقلابی امکان پذیر نیست . اگر آنها بهر قیمت تلاش کنند علیه مقاومت ملی مردمی و انقلابی دست به جنگ بزنند ، این مقاومت باید برای دفاع مسلحانه از خود و افشای گری در مورد سیاست انحصار طلبانه و تفرقه افگنانه ای که در نهایت به سود اشغالگران و رژیم دست نشانده تمام می شود ، قاطع و جدی عمل نماید . دیگر اینکه نفس تدارک ، بر پایی و پیشبرد مقاومت ملی مردمی و انقلابی متضمن خط کشی ایدئولوژیک – سیاسی ، تشکیلانی و نظامی با مقاومت مذهبی فئودال کمپرادوری و ارتجاعی است . بدون چنین خط کشی روشن و صریح و تکیه استوار بر آن ، نه می توان تدارک برای بر پایی مقاومت انقلابی را پیش برد و نه تداوم آنرا تضمین نمود . از این جهت مبارزه ایدئولوژیک – سیاسی علیه طالبان و هم قماشان شان و تکیه روی استقلالیت تشکیلاتی و نظامی قطب انقلابی و مبارزه برای گسترش و استحکام روز افزون آن ، اجتناب ناپذیر و غیر قابل انصراف است .
در رابطه با این موضوعات همیشه باید توجه داشت که اشغالگران امپریالیست و رژیم دست نشانده ، پس از برپایی مقاومت ملی مردمی و انقلابی ، با تکیه بر خصلت غلیظ ارتجاعی و مذهبی طالبان و همقماشان شان ، مداوما بصورت مستقیم و غیر مستقیم کوشش خواهند کرد که آنها را تحریک نمایند تا دست به جنگ داخلی بزنند . هوشیار بودن در مقابل چنین توطئه هایی نهایت ضروری است و یقینا اتخاذ تاکتیک های معین و مشخص سیاسی در قبال طالبان ، از دید هوشیاری های تاکتیکی و در مواردی از دید گذشت های تاکتیکی و همچنان هوشیاری و افشاگری در مورد سیاست تفرقه افگنانه اشغالگران و دست نشاندگان شان را ناگزیر میسازد .
چرا باید روی چنین سیاستی پافشاری
نمود و علیه برپایی جنگ داخلی مبارزات جدی و پیگیری را به پیش برد ؟ چه باید کرد تا اتخاذ چنین سیاستی درنهایت به انصراف ازشعار های ملی، مردمی و انقلابی منجرنشود؟
پافشاری روی چنین سیاستی و جدیت و پیگیری درتطبیق آن بخاطری ضروری است که متمرکز کردن تمام توان و نیروی مبارزاتی مسلحانه علیه دشمن عمده ضروری است و هر گونه عدم تمرکزی درینمورد به نفع اشغالگران و رژیم دست نشانده تمام می شود . باید نهایت تلاش و کوشش مان را به عمل بیاوریم که تمام توان و ظرفیت مبارزاتی مسلحانه خود را علیه دشمن عمده بکار اندازیم و از مصرف نمودن آن در مسیر های غیر عمده یعنی در تقابل علیه دشمن غیر عمده یا طالبان و هم قماشان شان ، جلوگیری نمائیم .
اما در رابطه با عدم انصراف از شعار های ملی مردمی و انقلابی باید گفت که چنین عدم انصرافی و کوشش برای گسترش و تعمیق هر چه بیشتر آنها در سطح جامعه فقط و فقط در صورتی ممکن و میسر و پیشرونده است که :
– از لحاظ ایدئولوژیک دور نمای غائی و هدف نهائی مان را همیشه بخاطر داشته باشیم و چراغ راهنمای مان قرار دهیم . به عبارت دیگر چشم بر نداشتن از هدف غائی کمونیزم و الزامات کشوری و بین المللی آن است که در مقابل در غلطیدن به جهت گم کردکی تضمین به وجود می آورد . چنین تضمینی بصورت پیگیر و مداوم مورد نیاز است و همیشه باید صیقل داده شود . ماهیت پرولتری و هویت کمونیستی پیشآهنگ نقش محوری بر عهده دارد . تکیه روی این ماهیت و هویت ، نه تنها در ضدیت با دشمنان ، بلکه در رابطه با متحدین سیاسی ، نیز الزامی و ضروری است . در غیر آن انحلال طلبی ایدئولوژیک به وجود می آید و این می تواند زمینه ساز هر نوع انحلال طلبی دیگری گردد .
– از لحاظ سیاسی نه تنها روی اهداف و شعار های محوری مبارزاتی مان یعنی شعار ها و اهداف محوری مربوط به جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی ، انقلاب دموکراتیک نوین و جهتگیری سوسیالیستی آن ، استواری و ایستادگی داشته باشیم ، بلکه پیشبرد این اهداف و شعار ها را مستقیما در رابطه با پایه های اجتماعی سیاست انقلابی در مجموع و جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی بطور خاص ، یعنی توده ها و به ویژه کارگران ، به مثابه نیروی رهبری کننده ، و دهقانان ، به مثابه نیروی عمده ، و با توجه به منافع اساسی و خواست های حقیقی آنها ، منطبق با مشی انقلابی توده یی ، به پیش بریم . ممکن است ایستادگی صرف تئوریک روی اهداف و شعار های مبارزاتی زیاد مشکل نباشد ، ولی وقتی مبارزات انقلابی نتواند بصورت مستحکم و استوار بر پایه های اجتماعی خود متکی گردد ، اساس مادی برای انصراف از اهداف و شعار های انقلابی موجود خواهد بود و دیر یا زود انحرافات تئوریک را نیز بدنبال خود خواهد آورد .
– از لحاظ تشکیلاتی روی استقلالیت تشکیلاتی کمونیستی و ملی – دموکراتیک ، چه در رابطه با استقلالیت حزبی و چه در رابطه با استقلالیت کاری برای ایجاد جبهه متحد ملی و اردوی توده یی ، یعنی مبارزه مستقل برای ایجاد هر سه سلاح انقلاب ، پیگیری و استواری غیر قابل انصراف و مداوم وجود داشته باشد .
– از لحاظ نظامی روی ایجاد و پرورش نیروی نظامی مستقل ملی مردمی و انقلابی بطور پیگیرو استوار و مداوم کار و پیکار خلل نا پذیر صورت بگیرد . درینمورد ضرور است که علیه کار پوششی نظامی ، که انحراف نظامی عمده چپ در زمان مقاومت ضد سوسیال امپریالیستی بود ، مرز بندی و خط کشی دقیق و پیگیر وجود داشته باشد ، با تمام توان و قوت علیه در غلطیدن به این انحراف و گرایشات مربوطه آن بصورت جدی و مداوم مبارزه صورت بگیرد و قاطعانه از پوشش بازی های نظامی جلوگیری به عمل آید .
– یکی از راه های موثر برای تامین موفقیت در فعالیت های مبارزاتی تدارکی برای بر پایی مقاومت ملی مردمی و انقلابی و پس از آن پیشبرد پیروزمندانه و هر دم پیشرونده آن ، پیوند استوار قطب انقلابی با جنبش بین المللی کمونیستی و جنبش های ملی خلق ها و ملل تحت ستم جهان و مبارزه برای استحکام و گسترش هر چه بیشتر این پیوند است . انترناسیونالیزم پرولتری یک اصل رهنما است و ایستادگی روی آن انصراف نا پذیر و غیرقابل اجتناب .
با توجه به تمامی مطالبی که تا حال گفتیم ، پیشبرد مبارزه برای برپایی و پیشبرد مقاومت ملی مردمی و انقلابی علیه اشغالگران امپریالیست و خائنین ملی دست نشانده آنها ، قبل از همه مبتنی بر الزام و ضرورت اساسی ای است که دستیابی اصولی و اطمینان بخش پیروزی و فرجام موفقیت آمیز کل مقاومت ، قاطعانه می طلبد . چنین مقاومتی است که به توده ها راه نجات حقیقی شان را نشان می دهد و آنها را از سرگردانی انتخاب میان انقیاد ملی در قبال اشغالگران امپریالیست و خائنین ملی دست نشانده شان و تاریک اندیشی پر رنگ تئوکراتیک و بنیاد گرایانه طالبی نجات می دهد . در رابطه با این موضوع باید قاطعانه گفت که جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی نه تنها محور مبارزاتی مقاومت همه جانبه علیه اشغالگران امپریالیست و رژِیم پوشالی را تشکیل می دهد ، بلکه در عین حال نقش محوری ای در مبارزه بخاطر جلوگیری از غصب کل مقاومت توسط ارتجاع تئوکراتیک طالبی نیز بازی می نماید . این ، تجربه ای است که به بهای خون های بسیاری از زمان جنگ مقاومت ضد سوسیال امپریالیستی گرفته ایم .
به این ترتیب جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی با وجودی که از لحاظ نظامی بصورت مستقیم متوجه اشغالگران امپریالیست و رژیم دست نشانده است ، اما از لحاظ کلیت ایدئولوژیک – سیاسی خود نقش محوری در مبارزه علیه کلیت امپریالیزم و ارتجاع بازی می نماید . تا موقعیکه ما نتوانیم چنین جنگی را بر پا نموده و پیش ببریم ، مبارزات ایدئولوژیک – سیاسی مان علیه اشغالگران ورژیم دست نشانده و همچنان مقاومت ارتجاعی طالبان ، موثریت و کار آئی چندانی نخواهد داشت . ضرورت بر پایی قدرتمند قطب انقلابی ، مستلزم برپایی و پیشبرد جنگ مقاومت ملی مردمی و انقلابی و در حال حاضر مبارزه تدارکی قدرتمند برای برپایی آن است .