اگر اکرم یاری – پیش از چهلمین سالگرد زادروزش – تیرباران نمیشد، امروز سپیدار آزادیخواهی در آستان هشتادسالگی میایستاد.
زندگی مرگآزما داشت. کودک بود، به او گفتند: برادر مهترت در گوشۀ دوردست جهان کشته و به دستور شاه در کابل به خاک سپرده شد. در دهۀ 1940، او که نام پایتخت سرزمین خود را نشنیده بود، چگونه میدانست که سرور یاری از امریکا زنده برنگشتهاست؟ نمیدانست که چرا خودش ناگهان “شهزاده” نامیده شد و از دامان خانواده در جاغوری/ غزنی رهسپار ارگ شاهی کابل گردید؟ چرا این نوجوان گروگان نقش سپر را بازی کرد تا از شورش خانواده، خویشاوندان و هزاران ستمدیده دیگر در برابر نظام سلطنت پیشگیری شود؟ و چراهای دیگر …
اندوه دارد دانستن این راز که زندگی پربار اکرم یاری از پنج سال 1965 تا 1970 فراتر نمیرود. هر آنچه هواخواهان و بدخواهان از وی میدانند، ریشه در همان نیم دهه میرساند.
در هژده سالگی – 1958 – به رونق ارگ پشت پا زد و روآورد به اندیشۀ مبارزه طبقاتی. در کمتر از سه سال دریافت که باورهای عبدالرحمان محمودی و غلام محمد غبار با ارزشهای پیدا و پنهان شان نمیتوانند پاسخگوی نیاز روزگار آشفتۀ کشاکش میان دو اردوگاه دارای موضعگیری سوسیالیستی – اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری مردم چین – با دو بازتاب ناهمگون در افغانستان باشد.
از همینرو، چشم به راه فرشتگان ننشست تا از آسمانها فرودآیند و جام جهاننمایی بر کف دستش نهند؛ در 1965 با تنی چند از همرهان، پیشگام و رهگشای جریان دموکراتیک نوین گردید.
با آنکه جریان پیشگفته با شیرازۀ “سازمان جوانان مترقی” – مانند هر کانون چپ دیگر جهان – برای رویش هرزگیاهان تبارگرایی زمینه نداشت؛ به گمان زیاد، “هزاره بودن” اکرم یاری ابزاری شد در دست کسانی که میتوانستند خوی سنگشده هزاره ستیزی را پوشش یاریستیزی دهند. (پنجاه سال پیش همچو نشانهها را خواب دیدن نیز گناه بود. امروز که آب فراوان از ته و بالای پُل گذشته، آیا عقربهها به همان سو اشاره ندارند؟)
سخن از برحق و ناحق بودن این یا آن سنگر نیست؛ پرسش از روزن دیگر است: چرا جریان دموکراتیک نوین/ سازمان جوانان مترقی – شعلۀ جاوید – در پنج سال نخست هستی، آماج بدترین یورشهای درونی گردید، چنانی که نوک هر تیر از چهار کنج خانه سینۀ یاری را نشانه میگرفت؟ هادی محمودی و دوستان، دکتور فیضاحمد و یاران، انجنیر عثمان عصیان و آشنایان، و انبوهی از نیمراهان …
آنها چه میجستند: راه حل یا گره لاینحل؟ گزینۀ نخست جا نمیافتد؛ زیرا کارنامههای سیاسی محمودی، دکتور فیض، انجنیر عثمان و سیماهای بزرگ پس از آنان چون مضطرب باختری، مجید کلکانی، عینعلی بنیاد، اعظم دادفر، قیوم رهبر و دیگران از آغاز تا امروز گراف درهم برهم سرگردانی را به نمایش میگذارند.
مگر نمیدانیم که شماری از همین نامها یا نمایندگان شان سر برون آوردند از بارگاه دکتور نجیب، ملا عمر و حامد کرزی یا پناه بردند در سایۀ دینگ سیاوپین، انور خوجه، تروتسکی، چهگوارا، کاسترو، رومی، سنایی و …؟
آیا آنانی که همآوا با یاری میگفتند “نگران سرنوشت مردم افغانستان هستیم تا در کام اژدهای ریویزیونیزم و ارتجاع نیفتد”، در روشنای آرمان مشترک برای یافتن زبان مشترک با وی کوشیدند؟
آیا تکاندهنده نیست تماشای تباهی سازمانهای مائویستی که با کین کهن از همدیگر میبُرند، اما برای اتحاد و ائتلاف با تنظیمهای اسلامی میشتابند؟ آیا وجدانخراش نیست تماشای بربادی گروههای مائویست که با کمترین ناهمگونی دیدگاه از همدیگر میگسلند؛ ولی با افراشتن درفش سبز “جهموری اسلامی” به دشمنان ایدیولوژیک میپیوندند و آنگاه در جبهات جهاد، به اتهام الحاد و ارتداد قربانی حکم قصاص میشوند؟
چنین بود تنهایی اکرم یاری – تهدابگذار سازمان جوانان مترقی – در نشانگاه چهار تیرکش از سوی همکیشانی که نمیتوانستند حضور نیرومندش را در سه کنگره تاب آوردند. آنها یکی پی دیگر نخست به آیین یاری پشت کردند و سپس خیلی زود از همدیگر گسستند.
انگار ستم روزگار بسنده نبود: یاری به دنبال پنج سال کشاکش با یاران خشمگین، در 1970 به بستر بیماری افتاد. تیمارداری در کابل سود چندان نبخشید و ناگزیز در 1972 به زادگاهش برگشت.
در جاغوری به کارهای روشنگرانهیی چون آموزش جوانانان، گسترش دادخواهی از نوع اعادۀ حقوق زنان، کاهش بهرۀ مالکانه، لغو بیگاری و رسیدگی به دشواریهای کاشتکاران، مزدوران و تهیدستان پرداخت.
گرچه هوای سیاست ورزیدن نداشت؛ در نخستین ماههای پیروزی کودتای اپریل 1978، او را دستبسته به کابل آوردند و پس از پرسوپال سرسری رها کردند.
میگویند در همان روزها، علیمحمد زهما به او و صادق یاری از سنگدلی نورمحمد ترهکی و حفیظ الله امین با هشدار و پافشاری گفته و افزودهبود “مواظب زندگی تان باشید”؛ ولی برادران یاری با استدلال اینکه کاری علیه دولت نکردهاند و از نظر قانونی مشکل ندارند، به سخنانش اعتنا نکردند.
قیامهای مردمی از نورستان تا هرات، چپ و راست گسترش یافتند. بار دیگر آژیر نام یاری به گوش حزب دموکراتیک خلق افغانستان رسید. برای گرفتاریش نیروی زیادتر فرستادند و در فبروری 1979 دوباره او را در پشت میلهها نشاندند.
پس از هشت ماه تحقیق و شکنجه، در یکی از سپیدهدمهای نوامبر 1979، اکرم یاری را از زندان بیرون کشیدند و ریشهزار خشکیدۀ لالههای داغدار دشت پلچرخی را با خونش آبیاری کردند.
دژخیم که نمیدانست اتهامش را چه بنویسد، به شمارههای مسلسل اعدامیان نگاه کرد و سپس بر پشتی پرونده در کنار نامش نوشت: چهارهزاروسه صدوهشتادوسه
نامت ستوده است، آرمانت را پاس داریم. جنبشی که از برگ برگ تاریخش خون میچکد و مُهرش را بر پیشانی داریم، یادگار پندار و پیکار توست.
پیشوا! پلکهایت را مگشا
شرمساری همباورانم از نگاهت نهان بِه!
صبورالله سیاسنگ
کانادا/ هژدهم اکتوبر 2018
Your article helped me a lot, is there any more related content? Thanks!